• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4681 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۱ تير

درباره داستان‌هايي كه به موضوع عشق مي‌پردازند

علت عاشق ز علت‌ها جداست

احسان رضايي

ويديويي ديدم از عمليات بيرون كشيدن دو جسد از درياچه يك سد كه در شرحش نوشته بودند متعلق به دختر و پسر جواني است اهل انديكا در استان خوزستان كه از آب سد گدار‌لندر بيرون‌ كشيده شده. ظاهرا جوان‌ها همديگر را مي‌خواسته‌اند و خانواده‌ها مخالف بوده‌اند و اين دو هم رفته‌اند همديگر را طناب‌پيچ كرده و با هم به درون درياچه سد پريده‌اند، مگر اين‌طوري با هم باشند. آنكه فيلم را فرستاده بود، مقداري هم در باب عشق و عاشقي ضميمه و از داستان‌هاي عشاق معروف ياد كرده بود. اما آيا واقعا اين ماجرا، يك داستان عاشقانه است؟ بگذاريد از اول شروع كنيم. عشق را در طب قديم نوعي بيماري مي‌دانستند، از دسته امراض دِماغي يا ذهني. اصلا عنوان عشق از گياه عشقه گرفته شده كه دور تنه يك گياه ديگر مي‌پيچد و بالا مي‌رود و شيره گياه اصلي را مي‌مكد و مي‌كشد. براي همين ابن‌سينا هم در كتاب «قانون» عشق را يك جور ماليخولياي پايدار معرفي كرده و برايش نشانه‌هايي ذكر كرده مثل نبض نامنظم، پريدن پلك‌ها، نفس كشيدن نامنظم و خُلق ناپايدار كه فرد به راحتي به گريه يا خنده مي‌افتد. همه اينها را گفتم كه برسم به درمان اين بيماري از نظر شيخ‌الرييس كه مي‌گويد بايد «عاشق و معشوق را با زنجيرِ ازدواج به هم پيوند دهند». منظور اينكه از اساس، داستان عاشقانه، داستان «نرسيدن» است. اينكه بعد از رسيدن احتمالي چي مي‌شود، ربطي به قصه‌هاي عشقي ندارد. آن ماجرا، خودش يك داستان ديگر است. ممكن است درام از كار دربيايد، كمدي بشود، تراژدي، يا حتي جنايت. اما ربطي به عاشقانه ندارد. وقتي داريم درباره عاشقانه‌هاي معروف حرف مي‌زنيم درباره قصه‌هايي حرف مي‌زنيم كه انواع مختلف «نرسيدن» را روايت مي‌كنند. غريبي و اسيري و غم يار. بنابراين آن حكايتي كه اول حرف تعريف كردم هم چون به نرسيدن منجر شده، يك وجه مشترك با عاشقانه‌ها دارد. اما داستان عاشقيت، به جز نرسيدن يك عنصر مهم ديگر هم مي‌خواهد: تلاش براي رسيدن.‌‍ خسرو براي رسيدن شيرين حاضر مي‌شود از بزرگ‌ترين مهندس امپراتوري، يعني فرهاد چشم بپوشد و او را پي نخود سياه بفرستد و فرهاد هم براي رسيدن به شيرين كار محال كوه كندن را به عهده مي‌گيرد. براي همين است كه آنها عاشقان بزرگي بودند. «نشان عاشق آن باشد كه شب با روز پيوندد» و زمين و زمان را به هم بدوزد. وگرنه كه اسمش عشق نيست. عشق، همان كه «مرضي است از قسم جنون كه از ديدن صورت حسن پيدا مي‌شود» درست مثل جاده يكطرفه‌اي است كه دور برگردان هم ندارد. به قول خواجه: «راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست». دو جوان قصه ما اما خواستند ميانبر بزنند. محبت آنها، چنان عشقي نبود كه بتواند براي ايستادن در برابر همه دنيا به آنها نيرو و انگيزه بدهد. به جايش صورت مساله را پاك كردند. و اين‌طوري است كه از شنيدن حكايت‌شان متأثر مي‌شويم، اما نمي‌توانيم به ماجراي‌شان، لقب «عاشقانه» يا حداقل عاشقانه بزرگ بدهيم. به قول آقاي شاعر: «افسانه‌ها ميدان عشاق بزرگند/ ما عاشقانِ كوچك بي‌داستانيم».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون