ادب عاشقي مولانا
بخشعلي قنبري
در طول تاريخ معلماني بودند كه در مكتب خويش درس عشق به شاگردانشان آموختهاند. يكي از اين معلمان مولانا جلالالدين محمد بلخي است كه شاگرداني را پرورش داد صاحب نفس بهگونهايكه پس از طي مراحلي، نه تنها خود مولانا به چنين شاگرداني افتخار ميكرد بلكه به آنها ارادت ميورزيد. صلاحالدين زركوب و سلطان ولد و حسامالدين چلبي ازجمله اين دسته از شاگردان مولانا هستند كه در خلق و بسط و گسترش انديشهها و مثنوي مولانا از هيچ كوششي دريغ نكردند. اگر امروز مثنوي بر تارك فرهنگ بشري ايستاده است مديون شاگرديهاي نقادانه و مشفقانه اين دسته از شاگردان مولاناست. از منظر حضرت مولانا، جنون قبل از عقل از آن زمينگيران و جنون بعد از عقل ويژه آسمانيان است. اين جنون وقتي براي شخص رخ ميدهد از زمان فراتر ميرود بهگونهايكه گذر عمر و بال بودن سن معناي خود را پاك از دست ميدهد و شخص به جاي آدابداني روزمره آداب تازهاي را ميآموزد كه البته در تب و تاب عوام مردم نيست و آنان نميتوانند اين جنون را درك كنند و اگر خيلي اهل انصاف باشند از كنار او رد ميشوند و ميگويند ما اين رفتارها را درك نميكنيم اما اگر از اين اندازه انصاف بهرهمند نباشند بهزعم او را مجنوني همانند ساير مجاني ميپندارند درحالي كه نميدانند او عقل دورانديش را سخت آزموده است و پاي در وادي قلب نهاده كه در آنجا چون طينت آدم مخمر ميكنند آداب ديگري جاري و ساري است.
روش مولانا در بيان نظرات به گونهاي است كه همهچيز را از زبان ديگران بيان ميكند و كمتر جايي البته با ضمير اول شخص سخن ميكند و اتفاقا يكي از آنها نسبت دادن جنون و ديوانگي بر خويشتن و با فعل و ضمير اول شخص است. اين نوع بيان نشان ميدهد كه همهچيز مثنوي خود مولانا و اگر بخواهيم براي سخنان او مصداقي بيابيم جز او را نميتوان مصداق تمامعيار سخنانش دانست. براي اينكه آداب جنون در سلوك عملي مولانا را دريافته باشيم نقلي نمادين از رفتار او با حسامالدين را ميآوريم كه البته ميتوان اينگونه رفتارها را در زندگي او پيدا كرد. با عنايت عشق ويژه مولانا به حسامالدين (683 -622 ق.) كه هجده سال از مولانا كوچكتر است، ميتوان رفتارهاي شگفتناكي را به مولوي در تعامل با حسامالدين در نظر آورد كه در اينجا به يك مورد از آنها اشاره ميكنيم. بيان اين مطلب ميتوان اثبات كند كه در عشق آداب رايج جايگاه چنداني ندارد و عاشق براساس جهاننگري خود با ديگران بهويژه با معشوق خود رفتار ميكند. «در تاريخ آوردهاند كه روزي حسام را بيماري سختي به خود مشغول داشتي و مولانا را خبر از آن نبودي ليك در ديداري به هم داشتندي حسامالدين اشارتي بدان كردي و مولانا نيك درك نكردندي كه عمق درد حسامالدين تا كجا بودندي زيرا حسامالدين آدم درونگرايي بودي و درد خويش جز به اشارت نگفتندي و مولانا نيز برخلاف حسامالدين برونگرا بودي و درك او در امور ديگر بود و هماره در انديشه شهود و شخصيتي داشت عظيم شعودي و هماره كليات را ديدندي تا جزييات و حسامالدين نيز حسي بود و جزيينگر. اين خلافآمد باعث شدندي تا در اوقاتي مولانا حسامالدين راد و مرادش را نيك درك نكردندي و همين امر باعث شدي تا حسامالدين ملالي در روح خود يافتندي و در يكي از اين روزها بر مولانا تند شدندي كه تو مرا و دردم را نديدندي و من به استغاثه كردمي و خدا به جا تو بر من لطفهاي كردي و تو نشيمن كردي بر رخت راحتيات غافل از آنكه حسامت در درد سوزيدندي! قضا را مولانا درك بكردي كه نزديك بودي حسامالدين ذاتالريه بكردي و نفس تنگ گشته و بالا نيامدي! و حسام براي مدتي سلام مولانا جواب ندادي تا اينكه مولانا بر حسامالدين نوازشها كردي تا دل وي آرام بكردي و حسامالدين مولانا را هژده بهار از وي بزرگ بودندي به حضور پذيرفتندي! روزها گذشتي و جلالالدين براي ديدار يار به محلت وي شدندي ليك در همه گام نهادي تا بر حضور حضرت عشق سجده كردندي ليك هر چه زيادي گشتندي و حسامالدين نايافت بودي و جلالالدين زار و نزار مسكينانه به مسكن خويش برگشتندي و آن روز نالهها كردي و به درگاه خدا استغاثه نمودي و از او خواستندي كه توفيق زيارت حسامالدين كه از او هژده كوچك بودندي نايل آمدندي! او در آن روز همه را گشتندي و ساعتها از سرودن مثنوي غافل بودندي ليك تا عشق زيارت نكردندي مركب در درونش خشكيدن گرفتي تمام! خداي تعالي استغاثه حسامالدين بشنيد و اجابت كردي! چون جلالالدين به آستانه بارگاه حسامالدين پا نهادي سر از پا نشناختي در ميان مردمان به پاي حسامالدين افتادي و بوسهها بر پاي وي زدندي و مردم تعجبها كردندي! ليك ندانستندي كه عشق اين كند بل بيش از نيز كند! القصه مولانا را در ديدار حسامالدين جنونها دست دادندي و در جا اين ابيات بر زبان جاري ساختندي و اين همه را نثار حضرت عشق حسامالدين تقديم كردندي و با بلند صدايي به عالم و آدميان نهيب دادندي كه عشق را آدابي ديگر است و اين آداب را آداب جنون گفتندي: اي حسام از عشق تو گشتم چو موي / ماندم از قصه تو قصه من بگوي// بس فسانه عشق تو خواندم به جان / تو مرا كه افسانه گشتستم بخوان.»
تصور ميشود با آوردن اين داستان ميتوان به تمايز اخلاق و آداب عاشق آن هم اخلاق و آداب عاشقي چون مولانا پي برد كه با آن علم و دانش و دارايي معنوي چسان در برابر حسامالدين راد سر تعظيم فرود ميآورد و سلسله تدبير را ميدريد و بيمحابا از جنونش سخن ميگفت. اگر مولوي بر پاي شاگرد خود بوسه ميزند دليلي بر ذلت او نيست بلكه نشان از توانمندي عشق دارد و دريغا كه حسامالدين هم خود در برابر جلالالدين به هيچ ميانگارد تا جايي كه اين بوسهها سر سوزني رعونت در وي ايجاد نميكند و در تواضع با استاد خود هماورديها ميكند!
استاد اديان و عرفان