• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4688 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۹ تير

از روي رختخواب برمي‌خيزد، گوشه پرده را كنار مي‌زند، هوا روشن شده

ناكامي‌ها

حسن فريدي

اپيزود اول: خبر نمي‌كند!

صبح زود است. مرد با سردرد شديد بيدار مي‌شود. احساس مي‌كند هيچ نخوابيده. از روي رختخواب بر مي‌خيزد. گوشه پرده را كنار مي‌زند. هوا روشن شده، ولي هنوز خبري از خورشيد نيست. پرده را ول مي‌كند. بالاي سر زن مكثي مي‌كند. زن در آرامش كامل خوابيده، روي پهلو. يك دستش را گذاشته زير سر، دستي كه آراسته به چهار جفت النگوست. ساعدي سيمين. از نوجواني در دلش رعشه مي‌انداخت؛ راستي عروس ننه نظام اسمش چه بود؟ نسرين... آره نسرين خانم... هميشه خدا دستش از زير چادر بيرون بود و النگوها بر ساعدش مي‌درخشيدند.

دست ديگر زن روي شكم است. شكمي بفهمي نفهمي كمي برآمده. دست دارد شكم را نوازش مي‌دهد، نه! انگار از چيزي مواظبت مي‌كند.

مرد از اتاق بيرون مي‌آيد؛ نگاهي به ماشين و نگاهي به دوچرخه. دوچرخه را برمي‌دارد. آرام در حياط را باز مي‌كند. بيرون مي‌رود. در را مي‌بندد. سوار دوچرخه مي‌شود: كجا برم؟ راستي امروز چندشنبه‌س؟ ديروز كه رفتم دكتر، چهارشنبه بود.

خيابان‌ها خلوتند. به سوي شمال شهر مي‌رود. طوق دوچرخه و ميله‌هاي درون آن با نظمي دقيق مي‌چرخند اما نظم ذهن او به‌هم ريخته است... با پنجه پا به آرامي روي ركاب فشار مي‌آورد. نگاه‌هايش پراكنده است. مرد ميانسالي روي خرند مغازه‌اي نشسته، بقچه‌اي كنارش. منتظر. مرد پايدان مي‌زند. طوق همچنان مي‌رخد. روي ميز نانوايي، نان‌ها انباشته شده، مشتري نيست. سمت راست درمانگاه است. چراغ‌هاي آن به جز يكي، خاموش‌اند... از شهر خارج مي‌شود. سگي با پايي آويزان از كنارش مي‌گذرد. باز هم مي‌رود تا...

از دوچرخه پياده مي‌شود. فرمان دوچرخه به دست، قدم برمي‌دارد. بعضي از سنگ قبرها نو و بعضي قديمي‌اند. نرسيده به مزار مادر، يك گور تازه كنده‌اند. تلي از خاك كنارش. مي‌ايستد. نگاه درون آن مي‌كند. مي‌رود. دوچرخه را به تير چراغ برق تكيه مي‌دهد. كنار مزار مادر مي‌نشيند. پس ازگذشت سال‌ها، چشمانش مي‌جوشد: «سلام مادرجان! اومدم پيشت. اونم اين وقت روز. مي‌خوام يه دل سير باهات حرف بزنم. يه دل سير گريه كنم. عصرها كه شلوغه. به درد نمي‌خوره. مي‌دوني چي بر سرم اومده؟ چقدر دوست داشتي، نوه پسري‌ات رو ببيني. روزگار وفا نكرد. نماندي. حالا عروست حامله شده. سه ماهشه. هفت سال گذشته از روز ازدواج‌مان. تو سال ششم رفتي. تنهامون گذاشتي. بالاخره آرزوي تو، من و فاطي بر آورده شد ولي چه فايده! الان بهت ميگم. دوماهه كه سردرد عجيبي، امان از روزگارم بريده. دوا و دكتر هيچ افاقه نمي‌كنه. تا اينكه ديشب‌ ام.آر.آي را بردم پيش دكتر. خوب نگاهش كرد. ساكت بود. البته اين را بگويم كه خودم تنها رفته بودم، به عمد. هر چقدر كه فاطي اصرار كرد، نبردمش. نمي‌پرسي دكتر چه گفت؟ راستش اول هيچ نگفت، اما سكوتش همه‌ چيز را حالي‌ام كرد؛ دكتر همين‌ طور كه ‌ام‌آرآي را نگاه مي‌كرد، چند بار سر تكان داد. بعد چيزهايي پرسيد. سوال‌هايي كه ربطي به كار من نداشت. مثلا پرسيد تنها اومدي؟ معلوم بود نمي‌خواهد چيزي بهم بگويد. وقتي گفتم دكتر، حرف‌تان را بزنيد، درآمد گفت: يه‌ ام‌آ‌ي‌آر ديگه مي‌نويسم انجام بده... از مطب كه آمدم بيرون، نسخه‌اش را پاره كردم و ريختم تو سطل آشغال كنار ميز منشي‌اش... حالا همه ‌چيز رو خودم بهتر از هر دكتري مي‌دونم مادر.

 

اپيزود دوم: عقبگرد

زنان و دختران جوان در اتاق پذيرايي نشسته بودند و سبزي پاك مي‌كردند؛ سبزي خورشِ قرمه. شامِ حنابندان. شام حنابندان بايد حتما چلو قرمه‌سبزي باشد، شبِ عروسي، چلو قيمه، شايد هم چلوكباب يا مرغ...

وسط اتاق پذيرايي گچبري شده بود. منحني‌هايي منظم و قرينه داشت. پرده وسط را هم، كنار زده بودند. ميدان‌دار، ننه مجتبي بندون1. كارش كساد شده بود. از بس كه سالن‌هاي آرايش با متدهاي جديد باز شده بود. مش، كوپ، ميزامپلي، فشن، ميكاب، گريم و... ديگر كسي سراغ ننه مجتبي نمي‌رفت، مگر همسن و سال‌هاي خودش.

«ننه جان ما هم روزگاري داشتيم سي خودمون. حال و روزي بعض اين. از اول كه ئي‌طور نبود. تو تموم محله صحرابدر، من بودم و يه ننه رضا. ننه رضا اوسام بود. نور به قبرش بباره! تا او زنده بود و كار مي‌كرد، بازار من رونق نداشت. نه كه مشتري نداشتم، علي قدر2 خودم بود. ولي او چيز ديگه‌اي بود. دست و پنجه‌ش، كه خدا بده بركت. هر انگشتش يه هنر داشت. دختر مش‌رجب را ديده بودي؟ كردمش مثه دسته‌گل. طوري كه، كسي او را نمي‌شناخت. ننه رضا اوسام بود. هميشه اوسامه، تا زنده‌م از يادم نميره. بي‌احترامي كه اصلا و ابدا. هر چه كه مي‌دونم، از اونه. نه مثه جوان‌هاي اين دور و زمانه. چه مرد و چه زن. چهار روز كه مقراض به دست گرفتن، درست روبه‌روي مغازه اوسا، دكون باز مي‌كنن!»

دختران جوان، گوش‌شان به حرف‌هاي ننه مجتبي و دست‌شان به كار پاك كردن سبزي بود. زهرا وقتي به حرف‌هاي ننه مجتبي گوش مي‌داد، دستش از كار باز مي‌ماند و اين از چشم ننه مجتبي پنهان نبود. گفت: «زهرا جان! تو با دست‌هات كار مي‌كني يا با گوش‌هات؟!»

زن‌ها و دختر‌ها ريسه رفتند.

فاطمه، خواهر زهرا، فقط لبخندي زد. مادر صغري گفت:

«بخند عروس خانم! بخند. حالا نخندي، په كي بخندي؟»

بعد، از خانواده داماد پرسيد... ننه مجتبي كه جيك و پيك همه را مي‌دانست، گفت:

«بذار فاطمه خانوم يك جرعه آب خنك بياره، تا گلومون نرم شه.»

پنكه سقفي مي‌چرخيد. كولر آبي هم چاره‌ساز نبود.

مادر عروس پوكي استخوان داشت. بلند شد. پاهاش پرانتزي بود. گفت:

«الان چايي درست مي‌كنم، چايي چه قابله!»

ننه مجتبي يك ليوان آب خنك خورد و گفت:

«نصف صحرابدر، شايد هم بيشتر، حاج محمد تقي كاهوكار را مي‌شناسن. حاج محمد تقي - البته آن وقت هنوز مكه نرفته بود - وقتي كه ديد گوهر براش پسر مياره، كوتاه نيامد! گوهر هم شير به شير به پاش آمد. تا پسرها شدند هفت تا. حالا حاجي، دلش دختر مي‌خواس. خدا هم بهش داد. نه يكي، نه دو تا، سه تا. همه با هم بزرگ شدن. حاج محمدتقي از خانواده دياري3 بود. اسم و رسم‌دار. جد اندر جد زمين‌هاي قُمش ازشان بوده. حاجي دست روي هر دختري كه مي‌ذاشت، پدر دختر، نه نمي‌گفت. تازه از خداش هم بود. خدا بده بركت. ربع كيلو فلفل - زردچوبه، مصرف هر روز شونه! بچه‌ها كه بزرگ شدن، حاجي آستين بالا زد سي پسر بزرگش. عليرضا را زن داد. بعد، به فكرش رسيد كه چطوره پسرها را جفت جفت داماد كنه. عبدالرضا و حميدرضا را -‌با هم‌- يك شب تو حجله فرستاد. يك تير و دو نشان!»

مادر صغري گفت: ولي دعوتي‌ها، كه يك روگشا4 بيشتر نميدن!

ننه مجتبي گفت: خدا خيرت بده، چه حرف‌ها مي‌زني. مگه حاجي در قيد و بند صنار سه شاهي روگشاها بود. آنقدر برنج تو ديگ‌ها مي‌ريخت كه تا سه روز و سه‌شب، همسايه‌ها مي‌خوردن، تمام نمي‌شد!

مادر عروس با سيني چاي آمد.

ننه مجتبي رو به به فاطمه گفت:

«عروس خانوم، بخت سبز! بلند شو سيني از دست مادرت بگير دخترم.»

فاطمه و زهرا با هم برخاستند.

مادر صغري رو به زهرا گفت:

«عجله نكن. نوبت تو هم ميشه!»

كه باز هم زن‌ها و دختر‌ها غش غش خنديدند.

ننه مجتبي حرف‌هايش را پي گرفت:

«دو عروس با هم آوردن، يه حُسن داره و يه عيب. حُسنش اينه، كه حاجي زودتر بچه‌هاش را سر و سامون ميده و عيبش اينه كه چله يكي از عروس‌ها نبايد بر ديگري بگرده، اگه گشت حامله نميشه. آن عروسي كه داناست و خبر داره، اگه خانه داماد دو اشكوبه است بايستي به طبقه بالا بره. اگه يكي از اتاق‌ها، يك خرند بالاتره، آن را انتخاب كنه. اگه دو اتاق حجله مساوي‌اند، روي كرسي چهار پايه‌اي بره - واسه چند دقيقه، تا بر عروس ديگه مسلط بشه. در غير اين صورت، حامله نميشه. حامله كه نشد بايد بره نزد چلّه‌بُر. تا براش چله‌نشيني كنه و چله‌ش را ببره، تا دفع بلا بشه! تازه آن وقت هم با خداست كه باردار بشه يا نه! مثه دو پسر دومي و سومي حاجي كه زن حميدرضا حامله نشد. ولي پسر عبدالرضا، ماشالا كلاس پنجمه!»

مادر صغري گفت: من يه چيز ديگه‌اي هم شنيدم.

ننه مجتبي پرسيد: «چه شنيدي؟»

شنيدم آنكه حامله ميشه بايد از شيرش توي شانه‌ها و كمر جاري‌اش بدوشه. نان و نمكش هم بهش بده بخوره، تا حامله بشه.»

ننه مجتبي گفت: «احسنت! درست شنيدي.»

زن‌ها و دختر‌ها چايي مي‌خوردند و به حرف‌هاي ننه مجتبي گوش مي‌دادند.

فاطمه را به آرايشگاه خاتون برده بودند. اصلاح زنانه كامل. صورت سرخ و سفيدش جوش زده بود. ناخودآگاه دستش مي‌رفت سراغ جوش‌ها. صورت، خارش داشت.

تقريبا ته سبزي‌ها در آمده بود. ننه مجتبي برخاست كه برود. به عروس خانم گفت:

اينقدر جوش‌ها را دست دست نكن. آب هم به صورتت نزن. دختر گلم، حرف‌هايي كه زدم فراموش نكني. سرسري نگيري، وگرنه يك عمر پشيمان ميشي و هي ميگي غوره تُرش كورم كن!»

ننه مجتبي سر پا شد كه برود، يكي گفت مادر جواد آمده. با چشم و ابرو اشاره‌هايي كرد!

اپيزود سوم: زوري كه نيست!

بيست و سه ساله‌ام. كنار ديوار بلند همسايه نشسته‌ام. پاهايم كشيده. خانه ما دو ديوار ندارد. از بس كه باريك است. اگر آن دو ديوار را داشت، ديگر راهي نبود كه كسي بگذرد.

پدرم مي‌گفت: آن سال كه با مادرت ازدواج كردم، انقلاب شد؛ نه! هنوز انقلاب نشده بود. همه جا شلوغ و پلوغ بود. ما بي‌سر و صدا ازدواج كرديم. آخر در آن همه سر و صدا، كي صداي ما را مي‌شنيد... راستي اينها را پدرم گفته، يا مادرم نقل كرده. شايد عكس‌هاي پدر را كه ديده‌ام، فكر كردم او تعريف كرده. چون مادرم مي‌گويد تو دو سال بيشتر نداشتي كه پدرت از دنيا رفت! پرسيدم: چرا؟ به چه علت؟ مي‌گويد به خاطر تو. شايد هم مريض بود. گاه و بي‌گاه مي‌گفت سرم درد مي‌كنه! بالاخره من نفهميدم چرا پدر فوت كرد.

نيرومند كه خانه كلنگي را كوبيد. خانه ما كه ديوار نداشت، افتاد توي خيابان. هر كس كه از راه مي‌گذشت، ما را مي‌ديد؛ من و مادرم را. پرده‌اي، چادر شبي روي بند رخت آويزان كرديم تا كمتر ديده شويم. نيرومند آپارتمان ساخت. 10 واحد در 5 طبقه و ديوار خانه ما، نه ديوار همسايه از همه بالاتر رفت! با بالاتر رفتن ديوار، آفتاب هم از خانه ما رخت بر بست. خانه ما همه‌اش سايه شد!

حالا من نشسته‌ام كنار ديوار بلند همسايه.

پدرم تعريف مي‌كرد كه مادرت، تا 10 سال حامله نشد! كار ما شده بود، رفتن به دكتر و امامزاده‌ها. يك پاي‌مان در مطب بود و پاي ديگر، پابوس ضريح‌ها. از امامزاده‌ها گرفته، تا پير و پيغمبران. هر جا كه مي‌رفتيم تريشه پارچه سبز مي‌آورديم. خانه پر شده بود از تريشه‌ها. البته امامزاده و اينها بيشتر مي‌رفتيم تا مطب دكترها. چون خرج‌شان كمتر بود. مي‌رفتيم و دعا مي‌كرديم. ولي دكتر‌ها پول زياد مي‌خواستند. چيزي كه ما نداشتيم. داروها هم گران بود.

پدرم مي‌گويد: بالاخره پس از 10 سال دكتر و دوا و دعا، خدا تو را به ما داد. آخرهاي جنگ بود يا شايد هم تمام شده بود. درست خاطرم نيست. چه فرق مي‌كند؟‌ مهم اين است كه ما بچه‌دار شديم. البته فكر نكنم اينها را پدر برايم تعريف كرده باشد. چون بچه دو ساله كه چيزي يادش نمي‌ماند. پس حتما مادرم اينها را نقل كرده.

همسايه ديگر ما مهندس است. توي شهرداري كار مي‌كند. بارش را بسته. يعني قبلا يكي ديگر بود. مهندس بهشتي خانه را ازش خريد و كوبيد. باز هم خانه ما كه ديوار نداشت، بيرون افتاد. گلاب به روي‌تان ... مهندس خانه را نوساز ساخت. ويلايي. خدا را شكر كه پشت سر ما ديوار هست. دو اتاق خانه دوره ساز ما، ته حياط است. از مادر مي‌پرسم: پس چرا پدرم فوت كرد؟ مي‌گويد: دق كرد! وقتي كه تو نتوانستي برخيزي. روي پاي خودت بايستي. راه بروي. از غصه دق كرد! تويي كه پس از 10 سال آزگار، راز و نياز، دوا و دكتر، خدا به ما داده بود. بارها از مادر مي‌پرسم: مادر جان، اين خانه مال ماست؟ مي‌گويد: نه! مي‌پرسم پس مال كيست؟ مي‌گويد: نمي‌دانم. مي‌پرسم: مستاجريم؟ مي‌گويد: نه! پس چطور اينجا نشسته‌ايم؟ ما كه نه مالكيم و نه مستاجر؟ مي‌گويد: خودم هم درست نمي‌دانم. پدرت كه فوت كرد. ما كسي را نداشتيم. زير پوشش سازمان بهزيستي قرار گرفتيم. ماهيانه حقوقي به ما مي‌دهند. هر چند خيلي كم است. چه كنيم. كاچي بعض هيچي! آب باريكه‌اي است! شخص خيري پيدا شد و اين خانه را موقتا به ما داد.

من، كنار ديوار بلند همسايه نشسته‌ام. بيست و سه سال سن دارم. فلج مادرزاد. پدرم را در دو سالگي از دست دادم. با مادرم زندگي مي‌كنم. هزاران آرزو در سينه دارم و دردي كه اگر علاجش نكنم مرا...

پي‌نوشت

1- بندون: مشاطه. آرايشگر

2- علي‌قدر: به اندازه

3- دياري: مشهور. ديار به معني شهر. اينجا به معني معروف و سرشناس است.

4- روگشا: هديه عروسي، پا تختي

 


خيابان‌ها خلوتند. به سوي شمال شهر مي‌رود. طوق دوچرخه و ميله‌هاي درون آن با نظمي دقيق مي‌چرخند اما نظم ذهن او به‌هم ريخته است... با پنجه پا به آرامي روي ركاب فشار مي‌آورد. نگاه‌هايش پراكنده است. مرد ميانسالي روي خرند مغازه‌اي نشسته، بقچه‌اي كنارش. منتظر. مرد پايدان مي‌زند. طوق همچنان مي‌رخد. روي ميز نانوايي، نان‌ها انباشته شده، مشتري نيست. سمت راست درمانگاه است. چراغ‌هاي آن به جز يكي، خاموش‌اند... از شهر خارج مي‌شود. سگي با پايي آويزان از كنارش مي‌گذرد. باز هم مي‌رود تا...
از دوچرخه پياده مي‌شود. فرمان دوچرخه به دست، قدم برمي‌دارد. بعضي از سنگ قبرها نو و بعضي قديمي‌اند. نرسيده به مزار مادر، يك گور تازه كنده‌اند. تلي از خاك كنارش. مي‌ايستد. نگاه درون آن مي‌كند. مي‌رود. دوچرخه را به تير چراغ برق تكيه مي‌دهد. كنار مزار مادر مي‌نشيند. پس ازگذشت سال‌ها، چشمانش مي‌جوشد: «سلام مادرجان! اومدم پيشت. اونم اين وقت روز. مي‌خوام يه دل سير باهات حرف بزنم. يه دل سير گريه كنم. عصرها كه شلوغه. به درد نمي‌خوره. مي‌دوني چي بر سرم اومده؟‌ چقدر دوست داشتي، نوه پسري‌ات رو ببيني. روزگار وفا نكرد. نماندي. حالا عروست حامله شده. سه ماهشه. هفت سال گذشته از روز ازدواج‌مان. تو سال ششم رفتي. تنهامون گذاشتي. بالاخره آرزوي تو، من و فاطي بر آورده شد ولي چه فايده! الان بهت ميگم. دوماهه كه سردرد عجيبي، امان از روزگارم بريده. دوا و دكتر هيچ افاقه نمي‌كنه. تا اينكه ديشب‌ ام.آر.آي را بردم پيش دكتر.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون