• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4694 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۶ تير

درنگي بر جهان داستاني ناصر تقوايي

تابستان اين ‌همه سال

محمد اكبري

از تاثيرپذيري ناصر تقوايي از همينگوي بسيار گفته‌اند و اين نكته‌اي نيست كه قابل انكار باشد. اصلا در عالمِ نويسندگي غيرممكن است كه داستان‌نويس، در آغاز، بي‌نياز از تاثير اين يا آن نويسنده باشد؛ مساله مهم اين است كه اين تاثير را چگونه مي‌تواند از آنِ خود يا جزيي از سبك خود كند. آن هم تاثير از نويسندهاي چون همينگوي كه تقليد صرف از او فقط سبب رسوايي تقليدكننده خواهد شد. عناصر بسياري در كار تقوايي و فضاي داستان‌هايش هست كه توانسته او را از زير سايه سنگين همينگوي خارج كند.
در مجموعه داستان تابستان همان سال منتشرشده در سال 1348، گويي كل زمان و مكان بايد در يك گُله جا مجموع شوند و تند و تيز، مكان و زمان گزارش شود. همان كاري كه در ديگر داستان‌هاي كوتاهش كرد. «نكته مهم در داستان كوتاه «مهاجرت» شكل‌گيري آغاز و پايان‌بندي داستان در يك ملاقات كوتاه آن هم بر زمينه يك كشتي شلوغ است. تقوايي با ايجازي مثال‌زدني در مكاني تنگ و زماني كوتاه، داستاني را مي‌آفريند و حتي گوشه‌اي از واقعيت تاريخي را نيز افشا مي‌كند. البته اين نكته آخر مي‌تواند هم حسن و هم عيب داستان باشد. اما داستان چنان با قدرت نوشته شده كه بهتر است به تمهيداتي كه نويسنده از آنها سود برده تا داستاني چنين خوش ساخت و بافت از آب دربياورد، اشاره كرد.» (1) 
بعد مي‌ماند رگبار ديالوگ كه بي‌امان در ذهن خواننده از اين شخصيت به آن يكي دست به دست مي‌شود و مثل پاندولي در سر خواننده حركت مي‌كند، تصوير مي‌سازد، فضا ايجاد مي‌كند و برمي‌گردد سر جايش. مالكيت مكان، زمان و فضا با شخصيت‌هاست، نويسنده بي‌طرف مي‌ماند و شخصيت‌هاي سهل و ممتنع در فضايي ناراحت، راحت حركت مي‌كنند.
«از كوچه خاكي به خيابان خلوت رفتم. چراغ‌ها هنوز روشن بود و سايه‌ها‌مان كمرنگ روي آسفالت مي‌آمد، دكان نانوايي باز بود و ترازودار، سفره سفيد روي دكه پهن مي‌كرد و صبح پر از بوي برشته نان بود و بوي گند پالايشگاه... تا پيچ آن سر خيابان، لباس‌هاي سرتاسري سرمه‌اي بود و كلاه‌هاي ايمني، به رنگ نقره، و بوق ماشين و زنگ دوچرخه. جلوي كشتيراني باريكه‌اي از جريان جدا مي‌شد و به چپ مي‌رفت هر روز كارمان اين بود كه از جلو دفتر شركت استريك بگذريم و توي صف دوچرخه‌ها و آدم‌ها پشت درِ بارانداز بايستيم.»
نويسنده به شكست به‌طور مستقيم كاري ندارد كه تاريخ‌مان پر از سرشكستگي است. مكان‌هايي كه نويسنده انتخاب مي‌كند سرشار از شكست است. زمان و مكان مانند لِنج در موج شكست لمبر مي‌خورد. نمي‌شود با ساز و كار و چيدمان در داستاني بي‌نظر به مكان، همراه شد. مكان‌هايي كه جاي ريختن عقده‌ها و حسرت‌هاست.
«جواد آقا گفت: من آدما رو نمي‌شناسم، هر كسي يه كارت داره با عكس و يه نمره . خورشيد‌و گفت: اينم كارت داره پس كو؟ كارگر گفت: اگه جيبم بود كه نشونت مي‌دادم اينا كلكه. من اين چيزا سرم نمي‌شه. خورشيدو گفت: تو چي سرت مي‌شه؟»
تقوايي ديالوگ‌هاي نفس‌بُرش را چپ و راست حواله مي‌كند و ادامه مي‌دهد، در مكان‌هايي كه در دو، سه خط توصيف مي‌شوند و كاركردي بلندمدت دارند در كليت داستان. در نبودِ اين نوع فضاسازي، اين داستان‌ها وجود پيدا نمي‌كنند براي عرض اندام. «سايه‌هامان به هم چسبيده روي آسفالت مي‌رفت طرف كاراگين كه آخر خيابان بود. كلاهم را تكاندم و رفتم تو. مردي پشت پيشخوان نشسته بود، پشت به در. شانه‌هاي پهنش آشنا بود. آنقدر درشت هيكل بود كه اگر هم پير بشود درشت هيكل بماند. گاراگين آن‌ور پيشخوان سرش را گرفته بود لاي دست‌ها. تا آمدم داخل جلدي پا شد. تعطيله مي‌خوام ببندم.»
نويسنده هرآنچه را كه لازم دارد بهينه‌سازي و كاربردي مي‌كند در حداقل مكان، و آدم‌ها را وادار مي‌سازد به حرف زدن. «كي نمياد؟ نميدونم، نكنه خودت. پيرمرد گفت: پيري و دريا و اين‌بارون؟ خورشيدو گفت: پيرسگ.» تلگرافي و بي‌وقفه رگبار كلمات را نثار هم و فضا و مكان مي‌كنند و به‌طور كلي اتمسفر داستان‌ها اين گونه است. آدم‌هايي كه خوددرگيري دارند، ملتهبند، ملتهب شكستن و عربده كشيدن در يك تكه فضا براي هيچ. نويسنده در اين لحظه داستان‌گويي بي‌طرف مي‌ماند در ايجاد روابطي كه وجود دارند. همه مي‌دانند اين روابط وجود دارند اما خود را مي‌زنند به نشنيدن و نديدن. تلخي همين ‌جا بزرگنمايي مي‌شود در ذهن خواننده و ته حلق را مي‌خراشد. «گاراگين نزديك مي‌شد. خوشحال بودم. در را هل دادم و رفتيم تو، دو سال بود چفت نمي‌شد. گاراگين جلوي پيشخوان ايستاده بود و پشت سرش بطري‌ها رديف، قد و نيم‌قد، عكس‌شان توي آيينه افتاده... هرجا نگاه مي‌كردي ميز سالمي نبود، ميز گوشه ديوار سالم‌تر از بقيه بود. كلاه‌مان را انداختيم روي آن...»
چرا تقوايي در داستاني با حدود 80 صفحه مهم مي‌شود؟ آن هم در مكان جنوب كه هنرِ اول نوشتن است. آنچه تقوايي در سينما كرد، واگذار مي‌شود به سينماگران؛ آنچه نوشتند و آنچه ننوشتند، بنويسند و بگويند. تقوايي داستا‌ن‌نويس با يك كتاب لاغر به خيلي جاها سرك مي‌كشد و داستان‌سازي مي‌كند؛ و در داستان امروز هست. تقوايي به نوعي اولين است در شيوه‌اي از نوشتن كه فضايي خاص دارد. حداقل در چند داستان اول كتاب به دور از سياسي كاري. او بي‌طرف است. ناظري كه فقط وظيفه دارد به نشان دادن كارگراني كه در آن زمان هنوز تازه كارند در مناسبات اجتماعي اين ديار. مناسبات ارباب رعيتي پُرزماني نيست كه به طرف سيستم كارگري چرخيده. تقوايي دغدغه‌هاي كارگران را به درستي گزينش مي‌كند در آن زمان و در حداقل مكان و زمان جانمايي مي‌كند.
«در را هل دادم و رفتم تو، دوسال بود چفت نمي‌شد.» انگار انگشتي بايد باشد و گرنه يك جاي كار ايراد دارد. انگار نه كسي مي‌بيند نه مي‌شنود. نه ياراي تعمير و مرمت اين كج‌نهادي را دارد.
اگر به مناسبات و دغدغه‌هاي امروز كارگران نگاه كنيم، هنوز كه هنوز است چفت نمي‌شود و تنها دلخوشي‌شان همان يكي و دو گله جا است كه تقوايي وصف مي‌كند. گويي چيزي تغيير نكرده و نخواهد كرد. آد‌م‌ها همان آدم‌ها، مكان‌ها همان مكان‌ها و مناسبات همان مناسبات؛ اما زير بستري سنگين از رمز و راز خودنمايي مي‌كنند. آدم‌ها انگار تمام نمي‌شوند، ادامه پيدا مي‌كنند در چين و شكن زمان. خورشيد، عاشور، ژني، ليدا و... گويي وجدان ملتهب اجتماع هستند. هر روز روي يك خط حركت مي‌كنند و تكرار مي‌شوند با تمام بداخلاقي. ناديده گرفته مي‌شوند اما ذره‌اي از برجستگي‌شان كم نمي‌شود. مي‌مانند و در حاشيه شهرهاي بزرگ ادامه پيدا مي‌كنند. اگر بيننده قدري با دقت قدم بزند در حوالي و حاشيه كلانشهرها، به وفور خورشيد مي‌بيند. خورشيدها هستند تا فقط باشند در همان زمان و مكان. كودكي كه رشد نمي‌كند و در بچگي مي‌ماند. تكرار. فقط تكرار و تكرار؛ و بيگانه هم همان بيگانه مي‌ماند. «راستي از دريا چه خبر؟ آب بود و آب همينه كه خسته شدي بهتره كافه تو ببري وسط دريا نمي‌صرفه. همين جوريشم نمي‌صرفه مي‌صرفه مگه نمي‌بيني؟»
خيلي‌ها بايد خيلي چيزها را به ياد داشته باشند. كارگر ناراحتي‌اش را تو يك گله جا خالي مي‌كند. بعضي مناسبات انگار دائمي است. «كارگرهاي قديميشان يادشان باشد عاشور چه جور آدمي بود. صفحه‌هاي آهني را كه برداشتند، خون‌ها را شستند و باز آب ريختند. بعد آفتاب زمين خيس را خشك كرد. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده بود.»
تقوايي در يك گله جا، به قولي روي يك دستمال، چهار نفر را دريبل مي‌زند و آنچه را مي‌خواهد مسلسل‌وار ديالوگ مي‌كند و هوار مي‌كند روي سر خواننده. «نويسنده به‌طور كلي از صحنه داستان دور است و راوي كه نقل داستان به عهده او گذاشته شده است، به هيچ‌وجه سخنگوي نويسنده نيست. صداي نويسنده از كلام او شنيده نمي‌شود، در واقع راوي مانند نويسنده عمل مي‌كند، بر آن است تا خواننده از شكل به مفهوم برسد، با تراشيدگي و پيراستگي در بيان، همان صناعتي كه همينگوي سخت به آن پايبند بود.» (2) 
در تمام طول داستان باران مي‌بارد، و گاه خيابان، در پشت شيشه كافه، روشن و باز تاريك مي‌شود، و هر بار با غريدن رعد، خورشيدو به ته ليوانش نگاه مي‌كند. او مي‌داند كه باران ديگر بند نمي‌آيد، و مي‌داند كه وقتي هوا باراني باشد، مسافران از ترس توفان جا مي‌زنند. وقتي پيرمردي كه دلال خورشيدو است وارد كافه مي‌شود، نويسنده با امساك در بيان - مانند آنچه در «طرح»ها و داستان‌هاي كوتاه همينگوي مي‌بينيم - فقط گفت‌وگوي او و خورشيدو را نقل مي‌كند، گويي كه ما به‌طور «اتفاقي» در معرض اين گفت‌وگو قرار داريم؛ و كنجكاوي ما بي‌درنگ برانگيخته مي‌شود.

پانوشت: 
1. دريچه جنوبي، كوروش اسدي و غلامرضا رضايي، نشر نيماژ 
2. داستان كوتاه ايران، محمد بهارلو، انتشارات طرح نو

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون