• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4694 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۶ تير

كومه جاي با صفايي بود، در كنارش آتش شعله مي‌كشيد و كتري سياهي هم بر شانه اجاق سوار بود و قل ‌قل مي‌جوشيد

گرگ ‌و ميش نماشان

س. نژاد مُجني

 

صداي جيرجير در مطبخ ننجان گوشنواز شده بود. سنگي كه جلوي در مي‌گذاشت جلو رويم بود. او چادر شب به كمر مي‌بست و كنار در مطبخ رو به حياط روي پارچه كرباسي كه خودش بافته بود، مي‌نشست و با سنگ كه قالب دستش بود، گردو مي‌شكست و زير لب دوبيتي مي‌خواند و از خاطرات و سختي‌ها مي‌گفت. با اينكه شانه‌هايش خميده بود اما كارهايش را انجام مي‌داد. توي فكر خاطرات او فرو بودم كه از داخل حياط سروصدا آمد. صداي جيغ و داد ترمه. نمي‌دانم خروس دنبال آنها بود يا آنها به دنبال خروس! آخه خروس چهل تاج ننجان همه را فراري مي‌داد. به كمكش رفتم و بالاخره توانستيم خروس را هدايت كنيم طرف كنح حياط و از آنجا دستگيرش كنيم و بيندازيم درون كيسه. ترمه كه از لاي در انبار كشيك مي‌كشيد، نفس راحتي كشيد و آمد بيرون و گفت:«ماهورجان خوب شد گرفتينش‌ها. والا خروس نبود سگ بود! چند بار دنبالم كرده و نوكم زده بود!» حسابي خسته‌مان كرده بود. خنده‌كنان رو به ترمه گفتم:«برو يه چيزي بيار بخوريم نفسمون تازه بشه...» هنوز حرفم تمام نشده بود كه مامان با سيني چاي و نان شيرمال تازه رسيد و روي تخت گذاشت. به دوروبرش نگاه كرد و آهي كشيد. هميشه به ياد ننجان زمزمه مي‌كرد.«خدا بيامرزدت ننه جان. از هر انگشتت هنر مي‌باريد. چه ساك و ماش‌پتي لذيذي مي‌پختي!» پدر دستي به موهاي تنك و جوگندمي‌اش كشيد و گفت:«فقط زودتر ماهورجان. بايد بريم به شاليزار سر بزنيم. يك وقتي جايي خشك و بي‌آب نباشه.» بعد خنده خنده گفت:«امروز هر كسي دختر خوبي باشه، جايزه داره!» چشمان من و ترمه درخشيد. ترمه گفت:«آخ جون. جايزه! پس منم ميام.» مامان گفت:«لازم نكرده. معلوم نيست چقدر كارتون طول مي‌كشه.» ترمه با چهره لوس و مظلومانه به پدر نگاه كرد و ملتمسانه گفت:«باباااا» بابا با لحن مهرباني گفت:«جانته بشم من! دخترم مثلا داره رشته كشارزي مي‌خونه‌ها. بذار حداقل ببينه زمين چه شكليه!» بعد با خنده كشداري گفت:«اصلا ببينيم علف رو با شالي تشخيص ميده!» همه ما خنديديم. اما ترمه عصباني شد. چشم‌هاي سياه درشتش را گرد كرد و گفت:«يعني من اين چيزها رو نمي‌دونم؟!» بعد با افاده تمام رفت كه آماده بشود. مادر لبخند رضايت‌آميزي زد و گفت: «ماشاءالله دخترم!» پدر چايش را هورت كشيد و بعد سريع از جايش برخاست. در ميدانچه محل مشهدي قدرت را ديديم. هميشه تبر يا دهره همراهش داشت. بابا آهسته گفت:«هر چه درخت و گياه مي‌بيند، قطع مي‌كند!» نمي‌دانم ترمه چه گفت اما من توي فكر جايزه بابا بودم. مگر سر مزرعه جايزه پيدا مي‌شود؟ بابا گفت:«كجا مي‌روي؟» مشهدي قدرت گفت:«شكار! بايد نسل اين وامانده‌ها را براندازم. جاليز و سيب‌زميني را نابود كردند.» بابا با خنده گفت:«دست از جان حيوانات بردار. مواظب باش يك وقتي خودت شكار نشوي!» مشهدي قدرت با غرور دستش را بالا گرفت و گفت:«پهلوان آن قدر هم پير و از كار افتاده نشدم.» مردم محل به بابام صدا مي‌كردند، پهلوان. پهلوان اكبر چون قهرمان كشتي با شال بود. مادر كه چند قدم دنبالمان آمده بود، گفت:«مواظب باشيد، رخت و لباستان را گلي نكنيد!» ترمه آهسته گفت:«اين هم شده بدرقه!» من آهسته نيشگونش گرفتم. بابا از جلو حركت مي‌كرد، ترمه وسط و من پشت سرشان. ترمه در حالي كه به اطراف نگاه مي‌كرد با هيجان گفت:«چه منظره‌هاي قشنگي!» بعد شروع كرد به عكس گرفتن. بعد دستش را گذاشت روي شانه من و گفت:«خوش به حالتون كه هميشه سر زمين هستيد و فرصت من كم است. مزرعه و محيط طبيعي رو خيلي دوست دارم. بايد عكس بگيرم و به همكلاسي‌هايم نشان بدم!» من كه انگار تازه به ياد زيبايي‌هاي محيط افتاده باشم با لذت به اطراف نگريستم! راست مي‌گفت، چه مناظر زيبا و بديعي! ترمه از اينكه فرصت نمي‌كرد هميشه همراه ما باشد، افسوس مي‌خورد. بوي خاك خيس خورده و جاليزهاي نوبرانه در فضا پيچيده بود. موتور آبكشي بي‌وقفه صدا مي‌داد و از لوله آن آب زلالي بيرون مي‌ريخت. كومه جاي با صفايي بود. در كنارش آتش شعله مي‌كشيد و كتري سياهي هم بر شانه اجاق سوار بود و قل قل مي‌جوشيد. كارگري كه پدر به عنوان نگهبان گماشته بود از داخل كرت‌ها بيرون آمد و چاي آماده كرد. ترمه كه هنوز هيجان‌زده بود، برخاست. روي مرز و سامان زمين‌ها قدم مي‌زد و از تابلوي طبيعت شاليزار، جاليز، ذرت و پنبه فيلم مي‌گرفت. همين كه سرش را بلند كرد ناگهان پايش سُر خورد و فرو رفت داخل گِلآب. به سختي پاهايش را بيرون آورد و غرولندكنان برگشت پيش ما. من خنده‌ام گرفته بود، مي‌خواستم بگم دختر شُله افتاده تو آب» اما نگفتم و مي‌دانستم ناراحت مي‌شود. پدر با لحن مهرباني گفت:«بيا باباجان، بيا كنار چاه آب تا تميزش كنم. آخه آدم با لباس پلوخوري مياد سر زمين؟! اونم توي شاليزار!» ترمه در حالي كه عصباني بود. لنگان لنگان رفت طرف دهنه لوله آب. در اين لحظه سروكله مشهدي قدرت پيدا شد. با هيكل درشت و شكم برآمده و قلياني خوش‌تراش كه از چوب سرخه‌دار ساخته شده بود. بابا گفت:«مشهدي قدرت هر وقت اين قليان را مي‌بينم، اعصابم به هم مي‌ريزد. آخه براي يك قليان بايد سرخدار بريد و آن را از بين برد؟ ميداني سرخ‌دار طلاي جنگل است و نابود شده!؟» 
مشهدي قدرت با غرور گفت:«اين حرف‌ها كيلويي چند؟ همه دارند مي‌برند يكي هم من! با چوب سرخه‌دار هم قليان و هم مهره‌هاي شطرنج تراش داده‌ام!» زير چشمي به ترمه خيره شدم. از اينكه درخت ارزشمندي را به راحتي نابود كرده بود، عصباني بوديم. ياد حرف‌هاي ننجان افتادم. مي‌گفت:«توي روستاي ما درختان سرخدار، كندُس، آلو ترش جنگلي و زالزالك فراوان بود. سرخدار از آهن هم محكم‌تر است! عده‌اي سودجو به بهانه اينكه سرخدار درختي سمي است و باعث نابودي دام‌هايشان مي‌شود، نسلشان را برانداختند!» مشهدي قدرت مي‌خواست باز هم حرف بزند كه بابا سرش را برگرداند و به نسق شاليزار خيره شد. انگار متوجه بي‌محلي و بي‌تفاوتي او شد؛ راهش را كشيد و رفت. ترمه با خشم گفت:«دلم مي‌خواست همان قليان را بر سرش بكوبم!» آهسته گفتم:«شيطون ميگه برو هندوانه‌هاي زمينشو چاك چاك بده تا خراب بشن و ببينه ضرر زدن به معناي واقعي يعني چي!» هوا تقريبا گرگ و ميش شده بود. باد ملايمي مي‌وزيد و خنكاي دلچسبي داشت. اجاق هنوز روشن بود و كتري سياه قل‌قل مي‌جوشيد. بابا كه كارهايش را انجام داده بود، اشاره كرد كه حركت كنيم. بايد مسيري را پياده طي مي‌كرديم. ترمه با احتياط گام برمي‌داشت تا سُر نخورد. بابا كه ميل داشت با او شوخي كند با لبخند گفت:«ترمه جان مواظب باش. شبه يه وقت گرازي، ماري، گربه وحشي چيزي حمله نكنه باز دردسر بيفتيم.» يك دفعه رنگ ترمه پريد و گفت:« باباجان اذيت نكن. مگه اينجاها پيدا ميشه؟» بابا گفت:«بله كه پيدا ميشه. بچه كه بودم با آقاجون خدابيامرز مي‌آمدم بيشتر بود. اما الان تك و توك پيداشون ميشه» من با خنده گفتم:«ترمه جون نترس. بابا قهرمان بود و توي مسابقات رقيب نداشت!» چشمان بابا درخشيد. اما هيچ‌وقت از خودش تعريف نمي‌كرد. ترمه زيرچشمي به من نگاه كرد و گفت:«باباجون هنوز هم قهرمان است. قهرمان من!» بابا كه انگار نيرو گرفته بود، سينه‌اش را سپر كرد و با غروري خاص به راهش ادامه داد. به ياد جايزه افتاده بودم كه يك دفعه صداي ناله‌اي شنيده شد. بابا با شتاب داشت جلو مي‌رفت كه ترمه با لحن نگراني گفت:«كجا ميري بابا؟! نرو!» و دستش را محكم چسبيد و نگذاشت تكان بخورد. پدر دستش را كشيد و گفت:«چه داري مي‌گويي دخترم. شايد يك نفر گرفتار شده باشد!» بعد با عجله به سمت صدا رفتيم. انگار حيواني يا انساني روي زمين غلت مي‌خورد. فرياد زدم:«كسي اينجاست؟» صدايي كه زياد دور نبود، جواب داد:«من اينجام. كمك! كمك!» و دست‌هايش را تكان مي‌داد. كسي بين مرز شاليزار و جاليز افتاده بود. پدر اشاره كرد كه بايستيم. من و ترمه به مسير نگاهش خيره شديم. ترمه با صداي ضعيفي فرياد زد:«واي خدا اين چيه؟!» بابا برگشت به ترمه نگاه كرد:«نترس اين خارپشت يا همون جوجه تيغيه كه بومي‌ها بهش ميگن تشي. تا آسيبي بهش نرسوني كاري بهمون نداره.»ترمه آرام گفت:«مي‌دونم اما از نزديك نديده بودم.» تشي مانند توپ گلوله شده‌اي با سيخ‌هاي تيزش ژست گرفته بود. ترمه آرام گوشيش را به سمتش گرفت و عكس انداخت. 
حيوان پيچ و تاب خورد و بعد از چند لحظه خيز برداشت و ازلابه‌لاي علفزارها گريخت. آن طرف‌تر مشهدي قدرت افتاده بود، لاي گل و لاي و محكم پاهاي خونين‌اش را گرفته بود و ناله مي‌كرد. دوتا تيغ بلند تشي در پايش فرو رفته بود و از گوشت زده بود بيرون. مشهدي قدرت بي‌طاقتي مي‌كرد. ترمه با ديدن اين صحنه دلش ريش شد. سرش را برگرداند و عقب‌تر رفت. 
بابا گفت:«چي شد كه بهت حمله كرد؟ عاقبت شكارچي خودش شكار شده؟! خب چوب خدارو خوردي!» مشهدي قدرت با ناله گفت:«فكر كردم مي‌تونم شكارش كنم. با قليان محكم به سرش كوبيدم. اثري نداشت كه هيچ تيغش رو پرت كرد به سمتم و افتادم.» بابا گفت:«تو گرگ‌وميش نماشان دست تنها مي‌خواستي شكارش كني. تازه اين تشي كوچيك بود. خدا بهت رحم كرد. تو چشمت مي‌زد چي؟! رنگت مثه ميت شده!» زير بغلش را گرفتيم و بلندش كرديم. نگران قليانش بود. ترمه قليان را با اكراه برداشت و حركت كرديم. ترمه از كندي راه رفتنمان استفاده مي‌كرد و يواشكي از ما و پاهاي لنگان مشهدي قدرت فيلم مي‌گرفت. با اخم نگاهش كردم و لب‌هايم را گاز گرفتم. همين كه به خانه رسيديم يك دفعه به ياد جايزه بابا افتادم. گفتم:«بابا قول داده بودي جايزه بدي چه شد؟ فراموش كردي؟!» بابا خنديد و بعد ترمه را توي بغل گرفت و گفت:«دستتو دراز كن!» من و ترمه هر دو تعجب كرديم. ترمه دستش را دراز كرد و بابا دست در جيب برد و يك لاك‌پشت كوچولو كه اندازه ساعت مچي بود را بيرون آورد و گذاشت تو دستش و گفت:«اين هم ساعت مچي. فقط دو تا بند كم دارد!» همه خنديديدم. اما ترمه ترسيد. بابا با خنده گفت:«نخواستي نخواستي. حيوان را اذيت نمي‌كنيم. مي‌برم، مي‌اندازم توي رودخانه. گرگ‌وميش نماشان شيرين و پرخاطره شده بود.


با عجله به سمت صدا رفتيم. انگار حيواني يا انساني روي زمين غلت مي‌خورد. فرياد زدم:«كسي اينجاست؟» صدايي كه زياد دور نبود، جواب داد:«من اينجام. كمك! كمك!» و دست‌هايش را تكان مي‌داد. كسي بين مرز شاليزار و جاليز افتاده بود. پدر اشاره كرد كه بايستيم. من و ترمه به مسير نگاهش خيره شديم. ترمه با صداي ضعيفي فرياد زد:«واي خدا اين چيه؟!» بابا برگشت به ترمه نگاه كرد:«نترس اين خارپشت يا همون جوجه تيغيه كه بومي‌ها بهش ميگن تشي. تا آسيبي بهش نرسوني كاري بهمون نداره.»ترمه آرام گفت:«مي‌دونم... »

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون