توي كله بيمارم داشتم ترجمه شيخ از شعري از «قباني» عرب را خطاب به تو ميخواندم
آداب لالماني
علي تابنده
گفت از همين امشب بايد شروع كني به صبر و سكوت. نه چيزي بگويي نه بنويسي مگر به ضرورت. بعد از كمي سكوت، باز تاكيد كرد: «از همين امشب.»
نميدانم هراسش آمده بود توي چهرهام يا نه؛ اين را ميدانم فقط كه خيلي سعي كردم به روي خودم نياورم. نياورم به روي خودم كه يعني «خيالي نيست.»
گفتم: «خيالي نيست دكتر. از همين امشبش خيالي نيست. از همين شب. فقط از همين امشب تا كي؟»
جوابي نداد؛ سرش گرم نوشتن بود و روي لبهايش خندهاي بيجهت. يا شايد بهتر است بنويسم به هر جهت. باري به هر جهت.
اگر به اندازه كافي خراب بودي و كلهات جوابت كرده بود حتما لبخندش را رضايتي فرض ميكردي كه از تشويش توي چهرهات ديده است... اما من چنين فرضي نداشتم ابدا. شايد هنوز جواب نشده بودم.
نميدانم چرا فكر ميكردم نبايد دوباره سوالم را تكرار كنم كه تا كي؟» او هم نگفت «تا وقتي كه من تشخيص بدهم.» يا چيزي در اين مايهها نگفت .
توي لالمانيهايي كه در انتظارم بود، غرق بودم و نميكردم سوال كنم كه «چقدر دكتر؟ 6 ماه، يك سال، بيشتر، كمتر...؟»
كه بالاخره در حد فاصل عينك و پيشاني، چشمهاي ريزش را كه انگار كرده بودند بايد كمي مهربانتر باشند در همچه وضعي، دوخت توي چشمهام كه «صبر كن؛ صبر خير است» و من بياختيار گفتم: «انشاءالله!» تكان نميخوردم. چهرهاش جلو صورتم و ميز كمقطري بينمان بود و چشمم را به عمد - بيآنكه پلك زدني در كار باشد - توي چشمش دوخته بودم. هنوز امشب نيامده بود و توي كله بيمارم داشتم، ترجمه شيخ از شعري از «قباني» عرب را خطاب به تو ميخواندم: «از چيزهايي كه ميگويم لذت ميبري، وقتي كه چيزي نميگويم؟»