نگاهي به مجموعه داستان «آن شهر شايد!» نوشته الاهه عليخاني
پرسه در كابوسهاي يك شهر
حسين پورستار
نه نوشتنِ مجموعه داستانِ به هم پيوسته كار بديعي است - كه پيش از اين بارها نوشته شده و شايد پيشروترينش عزاداران بيل ساعدي است - و نه نوشتن درباره يك شهر و آدمهايش براي اولينبار اتفاق ميافتد اما اينكه مجموعه داستاني كه داستانهاي مستقل از هم داشته باشد و درباره مكان يا شهري نوشته شده باشد كه آن شهر يا مكان مبدل به يكي از شخصيتهاي مجموعه داستان شده باشد، قدري اتفاق تازهاي است كه در مجموعه داستان «آن شهر شايد!» نوشته الاهه عليخاني ميافتد. هر داستان اين مجموعه، با نثري پخته و جا افتاده، به لحاظ شكلي، مانند قطعات پازلي طراحي شده است كه جاهاي خالي همديگر را پوشش ميدهند كه در نهايت شكل كلي شهر/شخصيتي را رقم ميزنند كه مخاطب را درگير خود ميكند. بستر وقوع داستان، شهر كوچكي است كه هر چقدر پيش ميرويم، خودِ شهر بدل به يكي از شخصيتهاي داستان ميشود. آن شهر شهري است پر رمز و راز، با آدمهايي كه سرنوشتهاي خاص دارند و معمولي زيست نميكنند. خانههاي قديمي، كوچههاي فرسوده و كاهگلي، باغهاي فرورفته در سكوت، شبهاي رازآلود و .... گويي اين شهر از قواعد شناختهشده ساير شهرها پيروي نميكند و بيدليل نيست كه عنوان كتاب نيز روي همين «شهر» تاكيد دارد. اما شخصيت يافتن چنين شهري، صرفا از طريق فضاسازي و شخصيتپردازي خلق نشده است، بلكه بهشدت مرهون دو عنصر نثر و روايتگري نيز هست.
منظور از نثر نه سر راست و روان بودن آن و نه حتي بافت متناسب با فضاي هر داستان - كه البته همه اينها نيز هست - بلكه ورود به سپهر زبان ادبي است. به يك معنا نثر با بهرهگيري از هنجارگريزي زباني، از زبان عادي عبور كرده و به خلق زبان ادبي ميپردازد. شايد آوردن چند نمونه از نثر داستانها موضوع بحث را روشنتر كند:
«هيچ حسي نداشت. شير دلمه بستهاي بود كه خوب نبسته و ماست نشده بود.» ص8
«ايستاده بود جلوي در بزرگ تالار بزرگ و سرخ و بيدرختي كه مدتي ميشد مثل جاي سوختگي زغال، پوست خاكيرنگ زمينهاي گدستون را زخمي كرده بود.» ص12
«توي جمعيت غربتيها هم هميشه نفر آخر بود و غربتي غربتيها.» ص16
«اما يواش يواش عادت كرد. او به عادت كردن عادت داشت.» ص23
«روز پنجم، روز پنجم نبود؛ روز چهارمي بود كه كش آمده بود تا روز بعد.» ص45
«هر بار كه از توي كوچه و جلوي در نيمهباز خانه حفيظ رد ميشد، خودبهخود، انگار سر داسي را بغل دندههايش گذاشته باشند و فشار بدهند، دردي ميآمد و ميرفت.» ص91
چنين جملاتي كه اتفاقا در طول داستانها كم نيستند، علاوه بر فضاسازي و تصويرسازي، زبان اثر را برجسته كرده و بافت خاصي به جهان متن ميدهد كه مخاطب را بر آن ميدارد تا باورش شود در شهري سير ميكند كه شبيه شهرهاي ديگر نيست و با آدمهايي سر و كار دارد كه شبيه آدمهايي كه ميشناسد نيستند. بيشك بخشي از اين حس وامدار چنين نثريست.
اما ماجرا به نثر محدود نشده و روايتگري اين داستانها نيز كنار آمدنِ مخاطب با چنين جهان غريبي را ميسر ميسازد. در يك نگاه كلي به زاويه روايتهاي مجموعه، درمييابيم كه هركدام از داستانها از زاويهاي روايت شدهاند كه اتفاقا همين زاويه نگاه جهان متن را خاص كرده است. داستان اول، داناي كل محدود است با رفت و برگشتهاي زماني. داستان دوم، زاويه روايت دوم شخص دارد و شكل داستان هم به روزهاي مختلف تقسيمبندي شده است. داستان سوم، زاويه اول شخص دارد و روايتش خطي است. داستان چهارم، داناي كل نامحدود است با شيوه روايت غيرخطي كه در جاي خود بدان پرداخت خواهد شد. اما نكته مهم اين است كه آوردن زاويه روايتهاي متفاوت در هر داستان، نه تنها لطمهاي به يكدستي كار نزده، بلكه به يك معنا فرم روايي هركدام از مفاهيم و جهان دوزخي داستانها برخاسته است. به عبارت ديگر فرم با متن ارتباط تماتيك الزامآوري دارد كه در زير به هر يك از آن ميپردازيم.
ويژگي روايي داستان اول يا «خديجه»، در تلاطم زماني آن است. داستان با زمان حال شروع ميشود، اما طي سيو چهار موقعيت زماني، رفت و برگشتهايي در گذشتههاي دور و نزديك در آن صورت ميگيرد كه طي اين رفت و برگشتها، بخشهايي از داستان و سرگذشت خديجه روايت ميشود. در حالي كه بخشهاي نالازم زندگي خديجه حذف شده، اطلاعات لازم در خصوص شخصيت او به مخاطب داده ميشود. اين روايت غيرخطي و متلاطم، گذشته پرتلاطم خديجه را به خوبي انتقال ميدهد. هر چند چنين روايتي داستان را سختخوان كرده است و خواننده را مجبور ميكند اثر را چند بار بخواند و در ذهن خود حوادث را تدوين و مرتبسازي بكند. به نوعي اين داستان با مشاركت مخاطب و نويسنده ساخته ميشود كه در نهايت با كشف روابط و مناسبات بين شخصيتها، لذت مضاعفي براي خواننده ايجاد ميشود.
روايت داستان دوم يا «او» دوم شخص است كه به شكل روزنگاري نوشته شده است كه البته در ادامه، نويسنده خود را چندان ملزم به رعايت اين قاعده خودساخته نميكند و به عمد اين فرم را شكسته و از آن عبور ميكند بهطوري كه در روز سوم راوي ميگويد: «روز سوم پانزده روز از آمدنت به آن شهر ميگذشت.» ص39. يا روزهاي بعد از روز هفتم، راوي/ نويسنده، ديگر روزشماري را رها كرده و به صورت كلي روزهاي بعد را چنين توضيح ميدهد: «هيچكدام از روزهاي بعدش ديگر مهم نبود. حتي اگر ميگشتي هم چيز مهمي توي شهر پيدا نميشد....» ص53.
حوادث داستان دوم و روايت آن ساده است. - هر چند آدمهايي كه خلق ميشوند، حكم ملاتي را دارند كه بنيان بناي داستان چهارم را ميسازند - اما همين روايت ساده هم پيچيدگيهاي خاص خودش را دارد، چرا كه دوم شخص بودن روايت، به خودي خود محدودگر و دست و پاگير است، اما راوي داستان دوم با بهرهگيري از تكنيكهايي ميتواند به دنياي ذهني افراد ديگر نيز رسوخ كرده و حالات آنها را نيز واگويد.
زاويه روايت داستان سوم «منصوره» اول شخص است. اول شخص بودن اين داستان كمك زيادي در روايت آن ميكند چرا كه موقعيت شخصيت اين داستان موقعيتي تعليقزاست و خلق چنين موقعيت خطير و پر از هيجان، جز از طريق روايت اول شخص ميسر نبود. براي مثال صحنهاي كه پيرزن از زيرزمين بيرون ميآيد و راوي (منصوره) پشت كپه خاك پنهان ميشود از صحنههاي پر تعليق و نفسگير داستان است كه اگر اين صحنه با زاويه ديد ديگر مثلا داناي كل روايت ميشد بيشك اين تاثيرگذاري كنوني را نداشت.
«از زير زمين صداي زمين افتادن چيزي ميآيد. انگار ده، دوازده تا قابلمه بزرگ روحي و مسي يكهو بريزند روي زمين. به سينه برميگردم. چيزيش نشده باشد؟ صداي پا ميپيچد توي گوشم. گوش ميخوابانم ببينم قفل ميزند در را يا نه. نميزند. اصلا انگار در را نبست. چيزي شبيه كشيده شدن جارو روي زمين ميآيد و بعد با صداي كشيده شدن يك پايش روي زمين قاطي ميشود. واي اگر روي پله آخر پايش ليز بخورد و پرت شود توي زير زمين معركه ميشود!» ص76
چنان كه مشاهده ميشود بخشي از تعليق اين صحنه مديون زاويه اول شخص داستان است كه انتخاب هوشمندانهاي از جانب نويسنده است. اين امر البته اتفاقي نيست چرا كه داستان سوم خاص و ويژه است. ويژه از اين جهت كه اين داستان نسبت به داستانهاي ديگر از عناصر داستاني قويتري بهره ميگيرد و صحنه قرار گرفتن منصوره در حياط خانه قديمي پيرزن ناشي از موقعيت داستاني پررنگي است كه در داستانهاي ديگر اين مجموعه كمتر اتفاق افتاده است. در نتيجه چنين موقعيت داستاني، زاويه روايتي را طلب ميكند كه بتواند از عهده روايتگري چنين موقعيت داستاني قدرتمندي بربيايد.
اما زاويه روايت داستان چهارم «بيگم» قابل توجه است. اين زاويه روايت ظاهرا داناي كل نامحدود است اما چيزي فراتر از آن است. به اين معنا كه در خلال روايت يك اتفاق، حتي اتفاقاتي كه نيفتاده است و ممكن بود وقايع به آن شكل اتفاق بيفتد آورده ميشود. براي مثال جايي راوي ميگويد كه اگر بازپرس از شخصيت متهم يعني بيگم، ماجرا را بپرسد او ميتواند اين طوري بگويد و.... در ادامه بخشي از اتفاق نيفتاده بهصورت اعتراف احتمالي بيگم روايت ميشود كه در خاتمه اين اتفاق، راوي وارد شده و مانع ادامه روايت ميشود و ميگويد كه اگر اينگونه بگويد، بازپرسها قانع نميشوند و بهتر است اينطوري بگويد .... كه در ادامه روايت ديگري از آن اتفاق ميآيد. اين تكنيك بارها در طول اين داستان تكرار ميشود. به يك معنا از اتفاقي كه نيفتاده وام گرفته شده و بخشي از داستان يا پيشداستان روايت ميشود؛ در حالي كه داستان عزيمتِ رو به جلويي نداشته و هنوز در زمان حال و صحنه نشستن بيگمِ منگِ دسته بيل به دست، بالاي سر جسد ساريه متوقف شده است. اما با اين رفت و برگشتها و وقايع و بازجوييها و قضاوتهاي احتمالي مردم، كل زندگي بيگم براي مخاطبان بازگو ميشود. اين تكنيك، روايتِ شناخته شده داناي كل نامحدود را پيچيده و عجيب و حتي مرموز ميكند. داستان چهارم از اين منظر داستاني پخته با روايتگري حساب شده و بديع است. البته در اين خصوص ذكر نكتهاي نيز خالي از لطف نيست و آن اينكه در اين داستان نيز، فرم روايت، برخاسته از متن داستان است. ذهن روانپريش بيگم انسجام لازم براي چينش منطقي حوادث ندارد و طبيعتا اين ذهن پريشان، در يادآوري خاطرات نامنسجم عمل خواهد كرد؛ كاري كه نويسنده با اين آشفتهگويي حوادث، توانسته است دنياي ذهني بيگم را براي مخاطب خود خلق كند كه شكل مناسبي براي موقعيت ذهني شخصيت داستان است.
در يك نگاه فرماليستي و كلان به كل اين چهار داستان، همانگونه كه در ابتدا نيز اشاره شد، در همه داستانها مانند يك پازل فضاهاي خالي طراحي شده است كه در داستانهاي بعدي اين فضاها پر ميشوند. اين تكنيك طبيعتا براي اولينبار استفاده نشده است؛ اما سهم بسزايي در يكدستي فضاي خاص آن شهر دارد. همه فضاي شهر ياد شده در همه داستانها، تقريبا يكسان است. خانهها و خيابانها و كوچهها و باغها و شبهاي شهر با آن آدمهاي خاص، داستانهاي عجيب و غريبي را رقم ميزنند كه گويي در جهان پيرامون ما اتفاق نميافتد و اين شهر يا جهاني است كه نويسنده داستانها خالق آن است و در آن چنين اتفاقاتي روي ميدهد. مادر بزرگي نوه نوزادش را ميكشد، پيرزني طعمه وسوسه دختر جواني ميشود تا به ثروت پنهان او برسد و پيرزن روانپريش ديگري متهم به قتل پيرزن ديگري ميشود كه رفتارهاي پيش از اينش ديوانهوار بوده و باغي را به تنهايي به نابودي كشانده است و عجبا كه همه شخصيتهاي اصلي اين داستانها كه رفتارهاي نامتعارفي نيز دارند همگي زن بوده ولي عنصر زنانگيشان اصلا در اين داستانها برجسته نيست. تنها شخصيت متعارف داستانها، اتفاقا مرديست كه از قضا از شهر ديگري آمده و تنها كسي است كه متعادل است و فرجام نسبتا قابلقبولي دارد.
همانگونه كه ذكرش رفت دو عنصر نثر و روايت، فراروي مخاطبان، شهري را ميسازند كه «ويژه» است و زماني كه مخاطب خواندن كتاب را به اتمام ميرساند، گويي از كابوسي رها شده است. كابوس حضور در شهري مرموز كه بهشدت با آن بيگانه است و نگاههاي آدمهايش، آدمي را به هراس مياندازد. عليخاني با بهرهگيري مناسب از فرم و تكنيكهاي روايي و نثر پخته خود، ما را در ترسها و اضطرابهاي كابوسي شريك ميسازد كه حتي در بيداري هم رهايمان نميكند.