در روزهايي كه همه چيز دست به دست هم دادند و روزگار ما را مملو از خبرهاي تلخ كردند، نصراله پورجوادي 77 ساله شد، فيلسوف، اديب و مترجمي كه با چشمهاي به ظاهر بياعتنايش همه چيز را رصد ميكند و در ته جانش نگراني عميقي براي ايران رخنه كرده است، همان پورجوادي كه شايد در روزهاي عادي نتوانيم به او نزديك و همصحبت شويم، اما پا گذاشتن در يك دنياي ديگر و مرور گذشته و گاه نقد كارنامهاش باعث شد او با ما جوانان خام همكلام شود و گذشتهاش را با ديده نقد رصد كند. نقدي كه اين روزها بيش از هر زمان ديگري به آن نياز داريم و در ميان اميد و نااميدي بر آن باشيم تا از لابهلاي تقويم گذشته گرههاي امروز را رصد كنيم .
در دوران جواني چه كتابهايي را ميخوانديد؟ از چه كساني تاثير پذيرفتيد؟
بايد ديد چه دوراني از سنين جواني مورد پرسش شماست، در اواخر دوره دبستان يادم هست «چهل طوطي» و «امير ارسلان» ميخواندم. بزرگتر كه شدم، قبل از 18 سالگي، كتابهاي ديگري ميخواندم. قدري انتخاب كتابها متفاوت شد، در نوجواني كتابهايي در زمينه ادبيات، تاريخ و فلسفه بود و گاهي هم رمان مطالعه ميكردم. شايد بهتر است بگويم اغلب رمان ميخواندم. در كل به ادبيات، تاريخ انديشه و تفكر علاقه خاصي داشتم؛ براي نمونه يادم هست كه در دوران دبيرستان به كتاب عيسي صديق «روش نوين در آموزش و پرورش» برخوردم و اگرچه كتاب درسي نبود، اما بر حسب علاقه همان موقع گويا تازه چاپ شده بود كه گرفتم و آن را خواندم. هفده، هجده سالگي هم كتابهاي صادق هدايت، احمد كسروي و امثال آنها را كه در دسترس بود، مطالعه ميكردم. درباره تاثير افراد بر شخصيتم بايد بگويم تاثيرپذيري از فرد مشخصي را به ياد ندارم، اما برخي معلمانم توجه و علاقهام را جلب كردند، يكي از آنها، مهرداد اوستا (محمدرضا رحماني) بود كه در دوران دبيرستان به ما ادبيات فارسي درس ميداد، سيدجلال مروج و همچنين آقاي وزيري نامي از ديگر معلمانم بودند (وزيري كه اسم كوچكش يادم نيست) ادبيات تدريس ميكرد و من خيلي سعي كردم به او نزديك شوم. در دوران دانشگاه هم معلمي كرماني بود به نام آقاي نبهي كه بعدا در دانشكده ادبيات در رشته فلسفه دكترا گرفت. به ما فلسفه درس ميداد. تكيه كلامش فرانسيس بيكن و دكارت بود و وقتي من اين اسمها را ميشنيدم تحت تاثير قرار ميگرفتم. درباره تحصيل در دانشگاه وضع به كلي فرق كرد. براي ادامه تحصيل در دانشگاه، به امريكا رفتم و آنجا درس خواندم.
چرا امريكا را براي تحصيل انتخاب كرديد؟ (چه سالي رفتيد، چه سالي برگشتيد؟)
به اين دليل كه زبان انگليسي ياد گرفته بودم و آن موقع اغلب همسن و سالهاي من علاقه داشتند در امريكا تحصيل كنند و من نيز همراه اين موجي شدم كه علاقه داشت براي ادامه تحصيل به امريكا برود، بنابراين دليل خاص ديگري نداشت. دليلي كه مثلا در امريكا شخص خاصي باشد كه ترغيبم كند به آنجا بروم. نه. داعي نداشتم. در اوايل زمستان41 به امريكا رفتم و در اواخر سال 46 برگشتم. كمتر از پنج سال طول كشيد تا ليسانس (يا كارشناسي) گرفتم.
چرا از امريكا برگشتيد؟
ميدانستم كه اين سوال را ميكنيد. همه از من ميپرسند. بايد بگويم قصد داشتم بين دوره ليسانس و مراحل بعدي تحصيل قدري فاصله باشد، اگرچه يكي از حوادثي كه منجر به اين شد تا امريكا را ترك كنم، تصميم به تحصيل در كانادا بود. آن موقع دانشگاه تورانتو در كانادا در حوزه فلسفه قرون وسطي قوي بود، (البته هنوز هم هست) و من تصميم داشتم به آنجا بروم. براي همين بايد ويزاي كانادا ميگرفتم و براي گرفتن ويزا يك نفر به عنوان حامي، بايد هزينه مرا در سفارت كانادا در تهران تضمين ميكرد. آن موقع پدرم فوت كرده بود و من با نامه از برادرم خواستم اينكار را بكند و او نكرد و همين موضوع باعث شد تا امريكا را ترك كنم، بدون اينكه بتوانم به كانادا بروم؛ لذا به اروپا رفتم و كشورهاي مختلف را گشتم به قصد اينكه به هندوستان بروم، دوست داشتم درباره هند و اديان هندي بيشتر بدانم. پس به ايران آمدم كه بعدا به هندوستان بروم ولي ديگر ماندني شدم. در واقع به شكلي تقدير اين بود به ايران برگردم، وقتي هم كه برگشتم احساس راحتي و آرامش كردم، زيرا از غربت و دربهدري خسته شده بودم.
تحصيل در امريكا و سفرهايي كه در اروپا داشتيد، چه تاثيري بر شخصيت شما گذاشت، در يك جمله اندوخته شما از اين سفرها چه بود؟
خيلي زياد، در واقع مهمترين بخش زندگي من همين دوران بود و به نوعي سرنوشتساز. سفري كه مرا با دنياي ديگر و عالم ديگري آشنا كرد و آنچه آموختم، چه از طريق حضور در دانشگاه و چه زندگي در اجتماع هر دو در تحول شخصيتم نقش داشت. آن موقع كه در امريكا بودم، دهه 1960 يك نوع انقلاب فرهنگي در امريكا رخ داد و شهري كه در آن سكونت داشتم يعني سانفرانسيسكو درست در وسط اين تحولات بود و من هم جوان و نترس بودم و دوست داشتم همه چيز را از نزديك ببينم و حضور در اين وقايع و لمس آنها از نزديك برايم خيلي سرنوشتساز بود. در واقع ميتوانم بگويم همان جريانات انقلاب فرهنگي دهه 60 در من تاثير بيشتري به جا گذاشت تا درس و كلاس و دانشگاه. آن موقع حضور در جامعهاي كه بستر تحولات فرهنگي بود و تماس با افرادي كه آماده تحول بودند، شخصيت مرا متحول كرد. بنابراين اگر بخواهم برايتان تشريح كنم حوادث دهه 60 چه تاثيري در جامعه امريكا داشت، در چند جمله نميتوانم بيان كنم، همين قدر بگويم دوراني بود كه جامعه امريكا را دچار تحول كرد و از آن به بعد ارزشها چه در نحوه تفكر و چه نگاهي كه به دين وجود داشت، عوض شد، زيرا قبل از آن يك ديد پوزيتيويستي حاكم بود. در آن ميان برخي موضوعات عرفاني در هندوستان و ژاپن و همچنين تصوف توجه مرا جلب كرد و اينها مسائلي بود كه بر اثر تحولات دهه 60 در غرب روي داد و اين علايق در من برانگيخته شد.
آيا توجه شما به پژوهش در عرفان ناشي از همين تجربه دهه 60 ميلادي بود؟
بله، كاملا. من دانشجوي فلسفه بودم و فلسفهاي كه مرا به خود جلب كرد در بيرون از دانشگاه بود و آن موقع در واقع عرفان بود، چه در هندوئيسم، چه در مسيحيت، چه در اسلام و من با توجه به زمينههاي اعتقادي كه به عنوان يك ايراني مسلمان داشتم به عرفان اسلامي روي آوردم. من اولين كتابهايي كه در زمينه عرفان اسلامي و تصوف خواندم در امريكا بود. آنجا بود كه من درباره تصوف شروع به خواندن كتابهايي كردم. منطقالطير عطار را اولين بار در امريكا و به كمك ترجمه انگليسي خواندم. در آن سالها با كتابهاي گرجيف كه مكتب خود را عرفان مسيحي ميخواند، آشنا شدم. گرجيف و اوسپنسكي معروف شده بودند و من همه كتابهاي آنها را خواندم.
وقتي به ايران برگشتيد اوضاع به چه شكل بود و شما چه كرديد؟ اگرچه با توجه به آنچه بيان كرديد شخصيت شما بيشتر متاثر از فرهنگ بود تا سياست، يعني در ادامه نوع رويكرد شما معطوف به فرهنگ ميشد نه مشغوليات سياست و كارهاي سياسي.
بله، ذوق و سليقه من اصولا با مسائل يا امور فرهنگي است، ادبيات، فلسفه، تاريخ، به خصوص تاريخ انديشه، اينها چيزهايي است كه من در زندگي دنبال كردهام. من اگر هم ميخواستم يك فرد سياسي باشم، نميتوانستم.
در واقع با تكيه بر نگاه به فرهنگ توانستيد در نشر دانشگاهي با افراد متفاوت و سلايق گوناگون كار كنيد و موفق باشيد؟
در واقع بعد از انقلاب من به عنوان يك دانشگاهي و فرهنگي در مركز نشر دانشگاهي شروع به كار كردم و حاصل آن كار ترجمه و تاليف كتابهاي دانشگاهي و چاپ نشريات متعدد بود و سياست و مسائل سياسي در آن جايي نداشت و من هم اهلش نبودم، حتي همان اوايل انقلاب كه خيليها سعي ميكردند خودشان را انقلابي جا بزنند، من چنين رويكردي نداشتم، اگرچه با انقلاب موافق بودم، اما رفتار انقلابي نداشتم و نميخواستم داشته باشم.
چرا با انقلاب موافق بوديد؟
چون تصور ميكردم اگر رژيم شاه برود همه چيز از بين نخواهد رفت، فكر ميكردم محسنات و خوبيها ميماند و خوبيهاي ديگر اضافه خواهد شد. آزادي سياسي خواهيم داشت. دروغ و دزدي از بين خواهد رفت. يك كليپي هست كه رهبر فقيد در آن به ملت ايران ميگويند كه ما فقط ماديات را براي شما نميآوريم. معنويات شما را هم تامين ميكنيم. مردم اين حرف را جدي ميگرفتند. اين حرف خيلي بامعني است. نشان ميدهد كه مردم به دنبال چيزهايي بودند كه معنويات خوانده ميشد و آقاي[امام] خميني ميگفت ما انقلاب كرديم كه اين معنويات را به شما بدهيم. امروزه آن وعده وزني ندارد، ولي در سال 57 و 58 اين حرف خيلي معني داشت. اين را هم بگويم كه يكي از دلايلي كه من از رژيم شاه خوشم نميآمد، علاقه شاه به مسائل اتمي بود كه آن را سفت و سخت دنبال ميكرد. من و برخي همفكرانم از سياست اتمي كردن ايران بدمان ميآمد و برايمان سوال بود چرا شاه بايد به دنبال اتمي كردن ايران برود؟ چرا چنين خطر و ريسكي را ميكند و چرا ميخواهد كشور را به مواد راديواكتيو آلوده كند؟ آن موقع برخي ميگفتند زبالههاي اتمي كشورهاي ديگر در ايران دفن ميشود و اين از جمله سخناني بود كه عليه شاه گفته ميشد و ما هم بر اساس همين شنيدهها با سياستهاي رژيم شاه مخالف و معترض بوديم. ميگفتيم چرا شاه به فرهنگ بومي توجه نميكند، در واقع برايمان مصداق اين بيت بود كه «آنچه خود داشت از بيگانه تمنا ميكرد» در واقع برخي مخالفان بر اين نظر بودند كه اگر فرهنگ ايراني و آنچه در داخل كشور وجود دارد، تقويت شود، زندگي بهتري براي ايرانيان به همراه خواهد داشت. بهطوري كه حتي 10 سال پس از انقلاب هنوز اين تفكر وجود داشت و مخالفت با رژيم شاه كمرنگ نشده بود و تصور اينكه كسي بخواهد طرفدار شاه باشد بايد يك آدم عقبافتادهاي باشد. به امروز نگاه نكنيد كه بسياري از تفكرات و تصورات عوض شده و با سالهاي ابتداي انقلاب قابل مقايسه نيست. امروز ارزشها تغيير كرده است، اما آن موقع ارزشها به اين شكل نبود، اينكه بيشتر مردم دنبال انقلاب نباشند، قدري عجيب بود. شما مقالات برخي نويسندگان را در دهه اول انقلاب بخوانيد. بعضيها معتقد بودند كه شاه جامعه را به طرفي سوق داده بود كه بايد انقلاب ميشد. البته، نه اين چيزهايي كه پيش آمد، نه، تغيير و تحول ميخواستند. هر چند كه يك عده هم دنبال انقلاب نبودند و نميخواستند كه رژيم تغيير كند. لااقل، نه اينقدر عميق.
قدري عجيب است فردي در امريكا تحصيل ميكند، بعد با انقلاب همراه ميشود و به سمت بازگشت به سنت ميرود!
اشاره كردم زماني كه خارج از ايران در حال تحصيل بودم مصادف با دهه 60 بود و در آن دهه اين تفكر جا افتاد كه مدرنيته تمام شد و لذا يك نوع پستمدرنيسم در جهان رواج پيدا كرد، اگرچه پستمدرنيسم در اروپا مطرح شد و در امريكا به شكل ديگري بود. درباره تحولات دهه 60 در يادداشتهاي فيسبوكي توضيح مفصلي نوشتهام كه آن تحولات چه بود؟ دنبال چه بودند و آن موقع جوانان چه ميخواستند؟ به هر حال اينكه ميگوييد عجيب است يك نفر كه از امريكا به وطن برميگردد به دنبال بازگشت به سنت است! بله وقتي من برگشتم و حرف از سنت و فرهنگ بومي ميزدم، خيليها تعجب ميكردند كه چه ميگويم و به دنبال چه هستم؟ اما آن موقع اين ايده محدود به شرق نبود و دامنه وسيعتري داشت و حتي در غرب هم افراد زيادي به دنبال ايدههاي بومي بودند. هرچند نميتوانم در يك مصاحبه آنچه گنجايش بحث در يك كتاب يا مقاله مفصل دارد را در چند جمله خلاصه كنم.
شما در سخنراني مراسم بزرگداشت زندهياد منوچهر ستوده گفتيد نگاه خوبي به مظاهر ملي چون شاهنامه و تخت جمشيد وجود نداشت. به نظرتان آن موقع چطور ميشد در ميان آن شور انقلابي از اين مظاهر ملي دفاع كرد؟ آيا ميتوانستيد نسبت به تهديد خراب كردن مجسمهها و اماكن ملي بيتفاوت باشيد؟ اين رفتار ناشي از چه چيزي بود؟
در اواخر رژيم شاه و اوايل انقلاب يك نوع اينهماني ميان رژيم شاه با ايران و ايراندوستي پديد آمده بود و مخالفت با شاه و دنبال انقلاب رفتن در واقع مخالفت با ناسيوناليسمي بود كه چه از لحاظ سياسي و چه فرهنگي در رژيم شاه بود. بنابراين در واكنش به اين ناسيوناليسم يك نوع بيتفاوتي نسبت به هويت ايراني چه در سالهاي پايان رژيم شاه و حتي سالهاي ابتداي انقلاب به وجود آمد، بيتفاوتي در بين كساني كه چپ، انقلابي يا اسلامي بودند؛ لذا بياعتنايي نسبت به ايران و ايراندوستي شكل گرفت كه آثار آن در مخالفت با مظاهر ملي ظاهر شد. براي همين در سخنراني مذكور اشاره من به اين بود كه ما نبايد به هويت ايراني بياعتنا باشيم و همان سالها هم اين را در گفتار و كردار خودم نشان دادم، ببينيد افرادي كه از ايران رفته باشند و در خارج از كشور زندگي كرده باشند، اغلب قدر ايران را بيشتر ميدانند به ويژه زماني كه فرد در دوران جواني به خارج از كشور برود و طعم غربت را بچشد، حس و حالشان متفاوت است با كساني كه از ايران بيرون نرفته باشند. ايران و وطن حس ديگري به وجود ميآورد.
چقدر با اين نظر موافقيد؛ شما پس از بازنشستگي صريحتر شدهايد و راحتتر انتقاد ميكنيد به اصطلاح روشنفكر شدهايد؟ تعريف شما از روشنفكر چيست؟
نميخواهم وارد تعريف روشنفكر شوم، اما درباره صراحت و نوع انتقاداتم بايد بگويم شايد به نوعي درست باشد كه قبلا در اظهارنظرهايم مسائلي را رعايت ميكردم. ملاحظاتي داشتم. ولي امروز ديگر اينگونه نيست، البته در همان زمانها هم اگر شما نوشتههاي مرا در «نشر دانش» بخوانيد و با جو آن زمان مقايسه كنيد، ميبينيد كه من حرفم را ميزدم. براي مثال نخستين مطلبي كه درباره دفاع از فردوسي نوشته شد، من در نشر دانش نوشتم يا نخستين بحث و مقالهاي كه درباره پلوراليسم ديني مطرح شد، من در نشر دانش قلمي كردم، ميتوانيد برويد و مقالههاي مرا در آن سالها تورق كنيد. به هر حال برگردم به صراحت گفتار. انتقاد به برخي مسائل به اين دليل است كه ديگر جاي هيچ مدارا نيست و به نوعي ما از يكسري مسائل قطع اميد كردهايم، شايد تا ديروز اميد داشتيم كه آنچه قبل از انقلاب وعده داده شده بود، محقق شود، اما وقتي به تدريج وعدهها فراموش شد، بالطبع آدم نااميد ميشود و ميفهمد كه در واقع به دنبال سراب بوده و اينجاست كه زبان به نقد ميگشايد. وقتي ميگوييد چرا از قبل نقدهاي صريح نكردم، بايد بگويم در دهه 60 و 70 هنوز جاي اميد بود كه در آينده آنچه وعده داده شده، شكل واقعيت به خود بگيرد، اما وقتي در 20 سال اخير وضعيت بد و بدتر شده، قطع اميد كردهام و دريافتهام آنچه فكر ميكردم عملي نخواهد شد و پيشرو سراب است. به هر حال اينطور نبود كه فقط من چنين رويه و روحيهاي داشته باشم، بايد بگويم خيليها سوار اين قطار بودند و به مرور پياده شدند. برخي افراد زود متوجه شدند و كنار كشيدند، اما برخي ديگر ديرتر فهميدند و در نتيجه ديرتر هم از قطار پياده شدند. بنابراين چنين نبود كه من تصميم بگيرم صراحت بيشتري داشته باشم، در گذشته آنطور رفتار كردم كه در باطنم ميگذشت و اين تغيير و تحولات را در نوشتههاي خودم بروز ميدادم و اگر امروز ميبينيد كه اين تحولات صريحتر و تندتر است به دليل تغيير و تحولي است كه در درون من پديد آمده است.
در يك مصاحبه گفته بوديد كاش به مطالعه شاهنامه بيشتر پرداخته بوديد، به نظرتان چرا شاهنامه اينقدر مهم است؟
به نظرم ما نه تنها به شاهنامه بلكه به فرهنگ ايراني جفا كردهايم و امروز كه يكي، دو سالي است در حال خواندن متون كهن مربوط به فرهنگ و انديشه ايران زمين از جمله دينكرد هستم، بيشتر درمييابم كه چقدر به اين فرهنگ و تفكر جفا و چقدر اين متون مهم بوده و ما از آنها غفلت كردهايم. به چه دليل از اين ميراث فكري غفلت كردهايم؟ چون فرهنگهاي بيگانه آمد و آنها بر سر فرهنگ ايران و هويت ما زدند. به همين دليل ميگويم اگر ميتوانستم دوباره از اول شروع كنم نه تنها براي مطالعه شاهنامه وقت بيشتري مينهادم، بلكه سراغ زبانهاي ايران باستان ميرفتم و به جاي يوناني خواندن ابتدا پهلوي و فارسي باستان ميخواندم و سعي ميكردم با گذشته خودم يعني ايران بيشتر آشنا شوم.
از صحبتهاي شما اينطور استنباط كردم شعار بازگشت به سنت ناموفق بود و طي40 سال هويت ايراني در پرده مانده است؟
اول ببينيم چه كساني شعار بازگشت به سنت را سر دادند. برخي از كساني كه مدعي اين سخن شدند اگرچه بروز نميدادند، اما اصلا ايران را دوست نداشتند! باور كردني نيست برخي كساني را ميشناسيم كه حس ايراندوستي و وطندوستي ندارند يا حسشان ضعيف است. به هر حال يك عده بودهاند كه مدعي شدهاند در ايران پيش از اسلام چيزي نبوده و هر آنچه بوده از دوره اسلامي شروع شده و قبل از آن اصلا خبري نبوده است و ميراثي كه از ايران قبل از اسلام مانده يك مشت اراجيف و مزخرفات است. اين دست سخنان جملاتي است كه برخي دوست دارند مدام آن را تكرار كنند. من چند ماه پيش در يك ميهماني بودم و گفتم شاهنامهخواني در شهرهاي مختلف ايران رونق پيدا كرده و جوانها به خصوص به خواندن شاهنامه علاقهمند شدهاند. دو، سه نفر با من مخالفت كردند. يكي از آنها محقق و نويسنده معروفي است كه اسم نميبرم و سالها درباره مولوي و شمس و مثنوي مطالعه و تحقيق كرده و وقتي من آن حرف را زدم، گفت: نه، مردم بهطور جدي علاقهمند به شاهنامه نيستند. يكي ديگر كه دوست قديمي من است مرا متهم به نژادپرستي كرد و گفت تو ضد عربي و ضد عرب بودن اولين كاري كه ميكند در خوزستان است و شما به عربهاي خوزستان توهين ميكنيد و آنها را ميرانيد. من نميدانم شاهنامهدوستي چه ربطي به نژادپرستي دارد. بعضيها حتي مثنوي را بزرگ ميكنند (البته مثنوي بزرگ هست) كه بزنند تو سر شاهنامه. ببينيد هر كس كه با شاهنامه مخالفت كند يا به آن بياعتنا باشد به نظر من در ايراندوستي و وطنپرستي او خلل هست. شما نميتوانيد ايران را دوست داشته باشيد ولي به شاهنامه بياعتنا باشيد.
تعريف شما از وطن چيست؟ شما وطن را در چه ميبينيد؟
مفهوم وطن در قديم نزد عرفا و اشراقيوني چون سهروردي (شيخ اشراق) به معناي ساحت بالاتر وجود يعني عالم مينو بوده است، چيزي كه هانري كربن ميگويد اقليم هشتم و سهروردي ميگويد عالم مثال. در ايران قديم عالم مينو ميگفتند در مقابل گيتي كه عالم محسوس است. آنها به عالم مينو وطن ميگفتند، چون معتقد بودند روح آدمي جايگاهش در آنجاست و خانه و وطنش همانجاست و حب وطن يعني دوست داشتن عالمي كه روح به آن تعلق دارد. اين مفهوم و معنايي بود كه در قديم نسبت به وطن داشتند و آنچه در اينجاست به نام «ايران» براي ما مظهر آن وطن است و ايرانيهاي اشراقي وقتي كه تعريف از وطن (ايرنويچ) ميكردند، ميگفتند اين ايران سايه آن وطن يا مظهر آن است؛ مثل مظهر قنات. شما هزاران كيلومتر قنات را در زيرزمين نميبينيد و فقط مظهر آن را ميبينيد. ايران براي ايرانيان به منزله مظهر عالم مينوست. البته اين مظهر براي مردم ديگر فرق ميكند. من براي خودم و هموطنانم ميگويم كه ايران مظهر آن عالم است. به نظرم مساله ژن و DNA مطرح است، يعني تمام ژنهاي من پيوند و پيوستگي دارد با كشوري كه اجداد من متعلق به آن بودند و من در آن به دنيا آمدهام، مثل آبي كه از زير قنات عالم مينو بوده و آمده تا به جهان چشم گشوده و اكنون هم در آن هستم. اين كشور براي من مظهر آن ساحت علوي و عالم بالاست و من با تمام وجودم تعلق خود را به آن حس ميكنم. من نميدانم بگويم اينجا به من تعلق دارد يا من به اينجا. من هر روز صبح اولين كاري كه ميكنم تماشاي كوه البرز از پنجره اتاقم است و اين تماشا به من آرامش ميدهد و خاطرم را جمع ميكند كه در كجا هستم و در كنار اين كوهها قرار گرفتم و در اين خاك هستم و خورشيدي كه به اينجا ميتابد، به من حس تعلق به خاك وطن را ميدهد. اين نگاه من به وطن به لحاظ جغرافيايي است و از منظر فرهنگي، اينجا، زميني است كه من به آن تعلق دارم و در اينجا آرامش و سكون پيدا ميكنم و براي همين معتقدم من از اين خاكم و اين خاك هم متعلق به من است و اين حس در من وجود دارد و بر اين باورم همه ما كه اجدادمان در اين كشور بودند، مال اينجا هستيم، همه اركان وجودمان به اين آب و خاك تعلق دارد. اين تعلق در حاق وجود ما هست، زيرا وطن ما مظهر همان عالم مينو است و روح ما در آنجا آرامش و آسايش پيدا ميكند. آوازي هست كه محمد نوري ميخواند و ميگويد: «در روح و جان من ميماني اي وطن» ولي من ميگويم: «در تو ميآرامد روح و جان من، اي وطن».
آينده ايران را چگونه ميبينيد؟
دلم ميخواست بگويم اميد دارم و آينده را روشن ميبينم،با اين حال دلم ميخواهد گشايشي صورت بگيرد، هر چند بسيار نگران ايرانم. با اين حال اميدوارم قدري تحول مثبت صورت بگيرد و كشور ما از اين مخمصه بيرون بيايد.
در گذشته آنطور رفتار كردم كه در باطنم ميگذشت و اين تغيير و تحولات را در نوشتههاي خودم بروز ميدادم و اگر امروز ميبينيد كه اين تحولات صريحتر و تندتر است به دليل تغيير و تحولي است كه در درون من پديد آمده است.
فلسفهاي كه مرا به خود جلب كرد در بيرون از دانشگاه بود و آن موقع در واقع عرفان بود، چه در هندوئيسم، چه در مسيحيت، چه در اسلام و من با توجه به زمينههاي اعتقادي كه به عنوان يك ايراني مسلمان داشتم به عرفان اسلامي روي آوردم.
بعد از انقلاب من به عنوان يك دانشگاهي و فرهنگي در مركز نشر دانشگاهي شروع به كار كردم و حاصل آن كار ترجمه و تاليف كتابهاي دانشگاهي و چاپ نشريات متعدد بود و سياست و مسائل سياسي در آن جايي نداشت و من هم اهلش نبودم، حتي همان اوايل انقلاب كه خيليها سعي ميكردند خودشان را انقلابي جا بزنند، من چنين رويكردي نداشتم، اگرچه با انقلاب موافق بودم، اما رفتار انقلابي نداشتم و نميخواستم داشته باشم.
من هر روز صبح اولين كاري كه ميكنم تماشاي كوه البرز از پنجره اتاقم است و اين تماشا به من آرامش ميدهد و خاطرم را جمع ميكند كه در كجا هستم و در كنار اين كوهها قرار گرفتم و در اين خاك هستم و خورشيدي كه به اينجا ميتابد، به من حس تعلق به خاك وطن را ميدهد.