• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4706 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۹ مرداد

آنقدر باريد، باريد، باريد تا روستامان مثل دريا شد

موضوع انشا: تعطيلات عيد را چگونه گذرانديد؟

نازي بياناتي

 

سلام. امسال عيد خيلي به ما خوش گذشت. من و اميرك كه همكلاسي هستيم، بعد از تعطيل شدن مدرسه‌ها  رفتيم توي نخل‌زار دنبال چوب خشك. آخر به خواهرهاي‌مان قول داده بوديم براي چهارشنبه‌سوري، توي كوچه‌مان آتش درست كنيم. اسما، خواهر اميرك هم گفته بود كه چند تا فشفشه قايم كرده كه براي آن ‌شب روشن كنيم. خيلي خوش گذشت. كلي خنديديم و از روي آتش مي‌پريديم كه عبدالله‌خان، باباي‌شان، آمد و با فحش روي آتش‌ها آب ريخت و با كف دست پس‌گردني محكمي به اميرك زد كه چرا تا اين‌ موقع شب خواهرش را توي كوچه نگه داشته و پدر سگ غليظي گفت و دست اسما را گرفت و به خانه برد. دلم خيلي سوخت. اسما و نجيبه كه خواهر من است با هم به كلاس پنجم مدرسه حضرت زهرا مي‌روند. من و اميرك هر روز صبح آنها را به مدرسه مي‌رسانيم و مي‌آييم مدرسه  خودمان.
 آن ‌روز صبح باران خيلي تندي مي‌باريد. هواي شرجي كاظم حيدر، خيلي خنك شده بود. كيف مي‌كرديم كه خدا را شكر امسال چه باران خوبي داريم. اما باران ول‌كن نبود، آنقدر باريد، باريد، باريد تا روستامان مثل دريا شد. سيل آمد و توي كوچه‌ها و خانه‌هامان پر از آب شد. خيلي خوش گذشت. كوچه‌هامان شده بود رودخانه. مثل آن شهري كه توي تلويزيون نشان داد كه خا‌نه‌هاي‌شان توي آب است و با قايق اين‌ طرف آن ‌طرف مي‌روند. خالو، همسايه‌مان، قايقش را به مردم قرض مي‌داد كه اثاث‌شان را بريزند توش و ببرند يك جاي خشك. با اميرك كلي سربه‌سرش گذاشتيم. به‌ش گفتيم خُلو. يك‌ كمي چل بود. توي بچگيش، فصل خرماچينون از نخل پايين افتاده بود و مخش تاب داشت. ولي باز دمش‌ گرم كه قايق عزيزكرده‌اش را قرض داد به همسايه‌ها. باران ول‌كن نبود، آنقدر باريد كه «كاظم حيدر» دريا شد. ترس برمان داشت. از شنا توي گودال‌هاي بزرگ خسته شديم. ترسيديم نكند آب ببردمان. به اميرك گفتم، شنا و بازي بسه. قد خرس شدم، بيا به مردم كمك كنيم و اثاث‌شان را از گل دربياوريم. اميرك گفت:«به ما چه، بيا بريم عشق و حال. باران كه بند بياد بايد تا آخر پاييز توي اين هوا كباب  بشيم، كجا ئي‌طور استخر مجاني گيرمان مي‌آد؟»
 اميرك خيلي نامردي كرد ولي من رفتم به همه همسايه‌ها كمك كردم. ماشين آقا عبدالله توي گل گير كرده بود، من رفتم و هلش دادم تا از گل بيرون آمد. بچه‌ها همه زدند زير خنده.  «آخه ريقو تو زور داري كه ماشين از گل دراري؟» «سوپرمن شدي حنيف، بلد نيستي شلوارته بالا بكشي، حالا قُپي درمي‌كني؟» روي ميز كوبيدم. عينك از چشم برداشتم و گفتم: «ساكت. بذاريد انشاشو بخونه.» به حنيف نگاه كردم و با اشاره من ادامه داد.  من رفتم خانه. ننه داشت تند تند اثاث جمع مي‌كرد. چند تا بقچه كنار اتاق گذاشته بود. حياط‌مان پر از آب و گل شده بود. ننه داد زد: «حنيف بدو بقچه‌ها را سر بگير، الانه كه آب بياد توي خانه.» گفتم:«ننه كجا مي‌ريم؟»  گفت:«مي‌ريم خونه دايي عبدو. اوجا خبري نيست. اينجا تا شب اتاق‌مان مي‌شه آبگير. بدو، دِست دِست نكن،‌ اي مرده‌شور ببره بخت سياه منه. بدو دِست نجيبه رو بگير و ول نكن.»
خودش هم آسيه را بغل زد و بقچه رختخواب‌ها را روي سرش گذاشت و از خانه زديم بيرون. وقتي حنيف به اينجاي انشا رسيد، گرماي دست‌هاي مليحه را در دست‌هايم حس كردم. زير پلك‌هايم داغ شده بود. نفسم دهانم را مي‌سوزاند. پشت به كلاس كردم و رو به پنجره و حياط مدرسه ايستادم و پنهاني اشك‌هايم را پاك كردم و عينكم را زدم. با سر و صداي بچه‌ها به خودم آمدم. بچه‌هاي كلاس از خنده ريسه مي‌رفتند و به حنيف تيكه مي‌انداختند:«مايوت چه رِنگي بود؟ قورباغه شنا مي‌كردي يا سِگي؟» و بلندبلند مي‌خنديدند. نظم كلاس از دستم در رفته بود. محكم روي ميز كوبيدم:«ساكت. جنبه نداريد؟ دوستتون داره انشا مي‌خونه. عوض اينكه ايرادهاشو يادداشت كنيد كه بعدش با هم بحث كنيم، همش مسخره‌بازي درمي‌آريد؟» به سمت تخته رفتم و دستم را روي شانه حنيف گذاشتم:«داره درد شهرتونو، درد شماها رو مي‌‌گه، اون ‌وقت مي‌خنديد؟ مثلا شماها جنوبي هستيد؟» عينكم را از چشم‌هايم برداشتم. گلويم سفت شده بود. نمي‌خواستم گريه كنم. گرماي دستم، بغضم را جر‌‌تر مي‌كرد و غرورم اشكم را نگه مي‌داشت.  «خواهرم... الان نجاتت مي‌دم... مليحه‌ جان نفس بكش... تو رو خدا تحمل كن...»  اشك و خاك روي صورتم ماسيده بود. با دست ديگرم خاك‌ها را تندتند كنار مي‌زدم، همه ناخن‌هايم شكسته بود و از سر انگشت‌هام خون مي‌چكيد ولي از مليحه فقط دست كوچكش در دست‌هام باقي مانده بود و تن نحيفش زير خاك و سنگ و تيرآهن و آجر گير كرده بود. هر چه تلاش كردم، دست‌هاي خونينم توان نجات خواهرم را نداشت. شهرمان ويران شده بود. سر سفره شام بوديم كه با غرشي بلند، همه خانه لرزيد و در كمتر از يك دقيقه، سرنوشت من زير و رو شد. همه خانواده‌ام زير آوار مردند و من تنها بازمانده خانواده 6 نفري شدم. خرمشهر با خاك يكسان شده بود. با غرشي ديگر هيچ چيز نفهميدم و تا چشم باز كردم توي بيمارستان بودم و پرستارها و دكترها با روپوش‌هاي خونين كه ديگر سفيدي‌شان معلوم نبود در طول راهروهاي بيمارستان، شتابان مي‌دويدند.  بچه‌ها آرام شدند. به حنيف اشاره كردم تا انشايش را ادامه دهد.  ما رفتيم خانه دايي عبدو. به شلوارم تا خشتك گل چسبيده بود و به پايم سنگيني مي‌كرد. زن‌دايي توي خانه راهم نداد تا پاهايم را بشورم و شلوارم را عوض كنم. گُل‌هاي چادر نجيبه از گِل پيدا نبود و مادرم همش مي‌گفت:«بميرم، مردم‌مون بدبخت شدن،‌ زاي بسوزي اقبال سياه من كه با آب كارون هم سفيد نمي‌شي.» امسال عيد خيلي خوش گذشت. كلي شنا كرديم و همه كتاب‌هاي‌مان زير گل و آب ماند و پيك‌هاي نوروزي‌مان را آب برد. تازه از همه بهتر، يك هفته بيشتر تعطيل شديم. من خيلي به مردم كمك كردم. موقع شنا هم كلي چيز ميز توي آب پيدا كرديم. مردم خانه‌هاشان را ول كرده بودند و ما مي‌رفتيم هر چي كه دوست داشتيم، برمي‌داشتيم. دوباره صداي خنده بچه‌ها بلند شد: «حاشا  به غيرتت، دزد هم كه شدي!» «نِكنه طِلاهاي خديجه خانمه تو برداشتي؟ دمبالش مي‌گشت بدبخت.»  «اينقده خالي نِبند، تو از سايه خودت مي‌ترسي، الكي قُپي نيا.»  حنيف ساكت شد و منتظر عكس‌العمل من بود.  با سر اشاره كردم، ادامه دهد.
با بچه‌هاي دايي از صبح تا شب تو كوچه‌ها بازي مي‌كرديم و مي‌خنديديم. مشق هم كه نداشتيم فقط من اين انشا را نوشتم كه آقاي زا‌ل‌نژاد، دبير محترم انشا از ما راضي باشد. ان‌شاءلله چند هفته ديگر قرار است خانه‌هاي نو به ما بدهند و اثاث نو  براي‌مان بخرند. ما خيلي خوشحاليم كه زندگي‌مان تميز و  نو مي‌شود فقط بايد چند وقتي را داخل چادر زندگي كنيم تا خانه‌مان حاضر شود. من فقط دعا مي‌كنم كه خانه نومان دو تا اتاق داشته باشد كه من و نجيبه ديگر توي هال نخوابيم و براي بچه‌هاي خانه هم ميز تحرير بخرند. ننه مي‌گويد: «ايشالا دستشويي هم داخل خانه بسازند تا نصف ‌شب مجبور نشويم به آن‌طرف حياط برويم.»
 اين بود خاطرات عيد نوروز امسال من.
پايان.
 حنيف، دفتر انشايش را بست و رو به من ايستاد. بچه‌هاي كلاس برايش دست زدند و اميرك پاك‌كنش را به طرفش پرت كرد. از پنجره به بيرون خيره شدم. بچه‌ها كم‌كم سر و صداي‌شان خوابيد. حنيف انگشت اشاره را بالا برد:«آقا اجازه، من بشينم؟»  به سمت حنيف برگشتم. صورت كودكي خودم را در صورتش ديدم.«آفرين كه مواظب خواهرت بودي. برو بنشين، انشات بيسته.» حنيف با لبخند به سمت بچه‌ها رفت و به علامت پيروزي دستش را بالا برد. پاك‌كن اميرك را محكم به سرش كوبيد و ته كلاس نشست.  دوباره به حياط خيره شدم. ياد خرابه‌هاي خرمشهر افتادم كه هنوز مثل 30 سال پيش به ‌جا مانده بود جز تك‌وتوكي خانه آجري كه ساخته بودند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون