گلهاي لاله عباسي
جمال ميرصادقي
از اتاقم بيرون آمدم و باغچه و گلدانها را آب دادم. آفتاب رفته بود و ماه بالا آمده بود. نشستم روي لبه باغچه و به گلهاي لاله عباسي نگاه كردم. روز بسته بودند و حالا باز شده بودند، برگها و شاخهها و گلهايشان به هم آميخته بودند.
چشمهاي سرخ و زردشان خنديد.
«سلام ... سلام جناب...»
نسيم زمزمهشان را بلند كرده بود.
«براي شما متاسفيم كه از تاريكي دلزدهايد و چراغ روشن ميكنيد.»
از بچگي از تاريكي ميترسيدم و زير چراغ روشن ميخوابيدم. هميشه با رفتن نور و آمدن تاريكي ترس به دلم ميافتاد و ميترسيدم شب كه بخوابم، صبح بيدار نشوم. دختر همبازي من، هوا كه تاريك شده بود، به خانه رفته بود و صبح شيون مادرش از خانه بلند شده بود. «جناب، ما، گلهاي لاله عباسي، در شب زندگي دوبارهاي پيدا ميكنيم.»
نسيم صدايش را آواز كرده بود. «شما مرگ را پيش روي خود ميبينيد و شب را با چراغ روز ميكنيد.» گلهاي سرخ و زرد خنديدند.
«شب به ما زندگي ميدهد. براي جنابعالي از ته دل متاسفيم كه شب را روز ميكنيد»
باز خنديد و نسيم صداي خندهاش را توي گوشهاي من ريخت.
«شب لطيف است و پر از راز و نياز، جناب لطافت آن را حس نميكنيد؟» چند شاخه از گلهاي سرخ و زرد را چيدم و در ليواني آبي گذاشتم و به اتاقم برگشتم. چراغ را خاموش كردم. جلو پنجره رو به خانهها نشستم، چراغها خاموش شده بود. كوچه از سر و صدا افتاده بود. زير نور ماه، شاخهها و گلهاي باغ روبهرو به هم آميخته بودند. مرغ شب آوازش را سرداده بود. ماه درشت و روشن توي استخر افتاده بود.
سايهاي از كنار استخر گذشت و سايه ديگري به او نزديك شد و با هم يكي شدند و پشت درختها رفتند.