بازنگري در چند فرهنگ گرايي- 5
موضوع تئوري چند فرهنگ گرايي- ۱
بيخو پارخ
ترجمه: منير سادات مادرشاهي| در تفاوت چهارم ميان جوامع چندفرهنگي سنتي و مدرن بايد قدردان مكانيزم اقتصاد مدرن بود كه مانع ايزوله كردن اجتماعات سازنده جامعه ميشود و به عكس قديم، همه از فرهنگهاي مختلف در يك الگوي پيچيده روابط اقتصادي با همديگر و جامعه بزرگتر خود قرار گرفتهاند. همچنين با گسترش عقايد ليبرالي و دموكراتيك كه موقعيت سياسي فروتر را براي افراد با فرهنگ متفاوت رد كرد و تقاضاي حقوق سياسي مساوي همه افراد از جمله حق مشاركت و شكل دادن به زندگي فرهنگي جامعه بزرگتر را مطرح ميكند. از آنطرف هم جامعه بزرگتر به برخي از اين خواستهها مشروعيت ميدهد و حداقل تلاشي در جهت برآوردن آنها انجام ميدهد. علاوه بر آن، جوامع چندفرهنگي معاصر به عكس نمونه سنتي آن با پروسه بياندازه پيچيده جهاني شدن اقتصاد و فرهنگ، همراه و متصل شده است. تكنولوژي و كالا كه از نظر فرهنگي خنثي هم نيست آزادانه حركت ميكند. شركتهاي چندمليتي صنايع و سيستمهاي مديريتي جديدي را معرفي ميكنند و از جوامع دريافتكننده ميخواهند كه پيششرطهاي فرهنگي لازم آنها را به وجود بياورند. ديد جهاني خواستار تمكين به مجموعهاي از ارزشهاي جهاني است كه در جملات مختلف راجع به حقوق بشر گنجانده شده و به اين وسيله تا حدودي نوعي همساني اخلاقي را تحميل ميكند. مردم به خاطر شغل و گردشگري سفر ميكنند و عقايد جديد صادر و وارد شده و برهم تاثير ميگذارند. در چنين شرايطي هيچ جامعهاي نميتواند از نظر فرهنگي خودكفا و ايزوله بماند. درواقع تاثيرات خارجي چنان نامحسوس و عميق است كه جوامع دريافتكننده حتي از وجود و تاثير آنها آگاه نيستند. ايده فرهنگ ملي ديگر كمتر معنا ميدهد و پروژه وحدت فرهنگي كه بسياري از جوامع گذشته و همه كشورهاي مدرن به خاطر ثبات و انسجام بر آن تكيه كردهاند ديگر امروز قابل اتكا نيست. بنابراين تنوع فرهنگي معاصر داراي هوايي غيرقابل توصيف و پيشبيني است و ما را با مخمصهاي مشترك و جهاني مواجه ميكند.
بنابراين اگرچه جوامع معاصر چندفرهنگي تازگي ندارند ولي زمينه تاريخي آنها، پيشينه فرهنگي آنها و الگوهاي روابط ميان اجتماعات سازنده آنها جديد است. عجيب نيست كه مسائلي مطرح ميشود كه يا جوامع اوليه با آن برخورد نداشتهاند يا حداقل به اين شكل مطرح نميشدند.
بنابراين پاسخ به اين مسائل هم نياز به ايجاد مفاهيم جديد يا بازتعريف جدي مفاهيم گذشته دارند.1 مثلا مسائل مربوط به حقوق فرهنگي اقليتها، ماهيت حقوق جمعي، چرا فرهنگها متفاوتند، آيا تنوع فرهنگها يك پديده گذرا يا دايمي است و آيا اين پديده محبوب است و چرا؟ آيا همه فرهنگها شايسته احترام مساوي هستند، آيا فرهنگها بايد با معيارهاي خودشان، يا معيارهاي ما، يا استانداردهاي جهاني مورد قضاوت قرار بگيرند و چگونه بايد اين كار را بكنيم و بالاخره ما چگونه ميتوانيم در وراي فرهنگها باهم گفتوگو كرده و تفاوتهاي عميق ميان فرهنگها را حل كنيم؟ علاوه بر آن مسائل مربوط به رابطه دولت با فرهنگ بايد حل شود. مثلا اينكه آيا دولت بايد انواع فرهنگهاي موجود را به رسميت بشناسد يا ناديده بيانگارد؟ و اگر بشناسدآيا بايد به فرهنگ مسلط امتياز بدهد،
يا با همه به تساوي رفتار كند؟ آيا اين رفتار مساوي يعني در برابر آنها خنثي باشد يا كمكشان كند؟ چطور دولت ميتواند هم تنوع فرهنگي خودش را محترم بدارد و هم وحدت سياسي را حفظ كند؟ و وحدت سياسي چطور حد و حدود تنوع فرهنگي و دامنه ممكن آن را معين كند؟ دولت درست مانند دولتي در جامعه طبقاتي ميتواند نقش يك طبقه را نهادينه و قانوني كند؟ يا مانند دولتي در جامعه چند فرهنگي، تسلط يك جامعه فرهنگي را تثبيت كند؟ اينجا اين سوال برميخيزد كه آيا جلوي اين خطر را بايد گرفت و اگر بله، چگونه؟
فراتر از آن، جوامع چندفرهنگي سوالاتي راجع به ماهيت و هدف تئوري سياسي هم برميانگيزند. تقريبا همه تئوريهاي سياسي گذشته خطابشان به همه بشر بوده و ادعاي اعتبار جهاني براي تعاريف خود از زندگي خوب، مدلهاي وحدت سياسي و تئوريهاي حقوق، عدالت، وظايف سياسي، تساوي و غيره داشتهاند. امروز كه متوجه شديم انسانها ريشه در فرهنگ دارند و اينكه فرهنگها بسيار متفاوت از هم يكديگرند و اينكه مخاطبان منظور نظر تئوريهاي سياسي از نظر فرهنگي همسان نبوده و نيستند، ديدگاه مذكور از ماهيت و هدف تئوري سياسي بايد بازنگري شود. حتي اگر نظريهپرداز سياسي مانند جان رالز در نوشتههاي آخرش تصميم بگيرد خودش را با نوع جامعه خودش،
يا جامعه موردنظر تطبيق دهد، مشكلش حل نخواهد شد، زيرا او خودش در داخل جامعهاي قرار گرفته كه احتمالا تحتتاثير يكي از چند فرهنگ جامعه است و بنابراين، مفاهيمش، فرضياتش و پاسخهايش ممكن است عقيده كساني كه متعلق به فرهنگهاي ديگر هستند را دربرنگيرد. همانگونه كه منتقدين رالز در تئوري ليبراليسم او به آن اشاره كردهاند.
به دليل اينكه اين سوالات به نحوي با فرهنگ مرتبط است، يك تئوري درباره جامعه چندفرهنگي نميتواند پاسخي منسجم به آنها بدهد مگر اينكه قبل از آن به تئورياي كاملا سنجيده درباره ماهيت، ساختار، تحركات داخلي و نقش فرهنگ در زندگي رسيده باشيم.
دنباله دارد
1- موضوع تئوری چند فرهنگگرایی حقوق مهاجران و یا حتی بطور عمومی حقوق اقلیتها نیست بلکه موضوع مهم آن چگونگی جایابی فرهنگ در زندگی بشر، اهمیت سیاسی آن و رابطه میان فرهنگها و غیره است. نمیتوان درباره حقوق اقلیت سخن گفت بدون اینکه بپرسیم چرا اقلیتها فی نفسه به سیاست ربط دارند و باید حق و حقوق داشته باشند و پاسخ به این سوالات مستلزم این است که تئوری کاملی از جایگاه فرهنگ در زندگی بشر به طورکلی داشته باشیم.