درنگي بر ژانر علمي - تخيلي در سينما به بهانه اكران فيلم «آرشيو» ساخته گوين راثري
بردهداري به شكل نوين
فاطمه شاهبنده
فيلمهاي اوليه سينما در ژانر علمي - تخيلي به طور معمول به اين موضوع ميپرداختند كه پيشرفت تكنولوژي در آينده ميتواند بشر را به قلمروهاي دوردست كيهاني و تماس و ارتباط با ديگر شكلهاي زندگي قرار دهد و با تركيب در ژانر وحشت، بيگانهها و موجودات غيرزميني را نشان ميداد كه تهديدي براي بشريت بودند. در گذشته باور به اينكه انسان به تكنولوژي برتري دارد، قدرتمند بود اما در سالهاي اخير اين ژانر رويكردي متفاوت در پيش گرفته است. البته تمامي آثار علمي - تخيلي قديم و جديد چه سبب پيشرفت انسان باشند چه نباشند، چه سوداي سفر به ماه، ابرانسانها، ساخت ابرشهرها و فضاپيماها و... را داشته باشند و چه نداشته باشند، جملگي يك وظيفه دارند؛ تجسم رسيدن به آرزوهاي انسان در آينده. البته كه انسان در واقعيت به ساخت ماشينها و رباتها پرداخت اما در سينما پارا فراتر گذاشت و به اين ربات احساسات انساني بخشيد. براي نمونه در انيميشن وال- ئي اثر اندرو استنتون رباتهايي را ميبينيم كه عاشق ميشوند يا در فيلم من ربات هستم ساخته الكس پروياس رباتي احساس ميكند وظيفه دارد همنوعان خود را نجات دهد به نظر ميآيد انسان ميخواهد با اين احساس بخشيدن به ماشينها براي خود همدمي بسازد تا او را از تنهايي رهايي بخشد اما اگر دقيقتر نگاه كنيم انسان براي فرار از تنهايي نيازي به ماشينها ندارد بلكه آرزوي اصلي انسان از رسيدن به رباتِ با احساس اين است: ساخت موجودي ديگر با آن رفتارها و احساساتي كه ما ميخواهيم. پس اين انسان خودخواه خواهانِ داشتن بردهاي به شكل نوين است. داراي عواطف اما عواطفي مشخص شده و قابل كنترل. در سالهاي اخير آثاري ساخته شد كه اين ميل زيادهخواهانه انسان را تقبيح كرد براي مثال در فيلم استيون اسپيلبرگ، هوش مصنوعي رباتهايي را ميبينيم كه با وجود داشتن حس، باز هم مورد آزار و اذيت انسانها قرار ميگيرند. انسانِ مدعي داشتن تمدن كه همچنان خوي وحشيگري دارد و تنها براي ارضاي آن وحشيگري موجودي ساخته تا قانوني براي رفع خشونتش سد راه او نشود. يا در اثر الكس گارلند به نام ايكس ماشينا، دختري ماشيني را ميبينيم كه ميل به آزادي باعث ميشود سازنده خود را بكشد. شايد حالا راحتتر بتوان به سوال كلب - شخصيت مرد فيلم ايكس ماشينا از سازنده ربات- كه چرا براي خلق اين ربات به او جنسيت بخشيدي؟ پاسخ داد: براي تحقق بخشيدن به آرزويي مردانه، ساخت زن با آن خصوصيات اخلاقي و آن عواطفي كه مرد خواهان آن است.
برزخ رباتيك
گوين راثري در فيلم آرشيو دنياي برزخي جالبي خلق كرده است؛ خانهاي مهيب و رباتگونه كه به وسيله پلي محرك از دنياي زندهها جدا شده، پل جداكنندهاي كه يادآور برزخ است، فضايي گرفته، پوشيده از درختاني خشك پوشيده از برف، لوكيشني متناسب با روحيات و شخصيت آدمِ قصه؛ يك انسان مُرده. جورج در طول روايت بيخبر از واقعيت دنيايي كه در آن زندگي دروغيني دارد در تلاش است تا روح همسر خود را به درون رباتي وارد كند كه خود ساخته اما در آخر متوجه ميشود اين خود بوده كه توسط همسرش هنوز در يك دنياي الكترونيكي به گونهاي زنده نگه داشته شده. فريتس لانگ در متروپوليس آرمانشهري ساخت با رباتي به نام «ماريانما». گوين راثري با الهام از او برزخي رباتيك ساخت با رباتي جولسنما همانطور كه آرمانشهر متروپوليس با آن مدينه فاضلهاي كه بايد باشد، بسيار فاصله داشت. برزخ آرشيو نيز آن جهان حايل ميان مرگ و زندگي كه بايد باشد، نيست. البته سكانس رودررويي جورج و وينسنت در اثر كاملا بيمورد است و منطقي نيست شخصي از دنياي زندهها به طور فيزيكي پا در جهان ديگري بگذارد. اين سكانس و رويارويي تنها باعث گيج شدن بيننده ميشود. اگر اين جهانِ مردگان است يك شخص زنده در آن چه ميكند و اگر وينسنت ميتواند وارد آن شود پس چرا جولس براي خداحافظي همينكار را نكرده و به وسيله تلفن با شوهرش صحبت ميكند؟ شايد كارگردان سعي داشته ذهن بيننده را براي شوك انتهايي داستان آماده نگه دارد اما تنها در منطق روايي اثر خلل ايجاد كرده است.
شخصيتپردازي جورج در فيلم و رفتارش با رباتهايي كه ساخته نشاندهنده همان ميل خودخواهانه انسان (داشتن بردهاي نوين) است كه در بخش اول متن ذكر شد، نشان ميدهد به رباتهايش علاقه دارد اما به راحتي دستهاي جييك را نميسازد و به سادگي پاهاي جيدو را براي تكميل ربات سوم برميدارد و از آن بيرحمانهتر، ميخواهد منِ وجودي جيسه را گرفته تا روح همسرش را جايگزين آن كند و تمامي اين رفتارها را با آگاهي به اينكه رباتهايش احساسات و عواطف انساني دارند، انجام ميدهد. سكانس خودكشي جيدو به خوبي احساسات بيننده را براي دلسوزي با يك ربات درگير ميكند. شايد چنين حسي را تنها در فيلم هوش مصنوعي به اين شدت تجربه كرده باشيم زماني كه انسان با بيرحمي ماشينهاي انساننما را براي تفريح تكه تكه ميكند، رنجآور است حال تصور اينكه يك ماشين به جايي رسد كه خود را به خاطر رفتار يك انسان نابود كند رنجآورتر و پايانبندي فيلم نيز بسيار قابل تامل است. جورج در پايان ميفهمد رفتاري كه با او شده بسيار بيرحمانه بوده مانند آنچه خود با ماشينهايش انجام داده زيرا او نيز با يك ربات تفاوتي ندارد.
گوين راثري پا را از احساس بخشيدن به ربات فراتر گذاشته آنها را وارد دنياي معنويت كرده است. آرزوي ساختن دنيايي معنوي به وسيله تكنولوژي براي مدت زماني بيشتر زنده بودن پس از مرگ. او نظرگاه چشم بيننده را با نظرگاه چشم «جورج» - يك شخص مرده كه از مرگ خود بيخبر است - يكي كرده و با وارد كردن شوك ناگهاني در انتهاي اثر به هر دو بيخبر از مرگ، قضاوت را بر عهده خود بيننده ميسپارد. آيا سپري كردن در چنين جهاني مقبول است؟ با اظهار به اينكه چنين منظرگاهي را در آثار ديگري نظير فيلم حس ششم اثر اِمنايت شيامالان ديدهايم اما رويكرد اثر پيش رو بسيار متفاوت است؛ انسان بايد جرات خواستن چيزهاي تازه را داشته باشد؛ اما آيا براي پرداختن بهايش نيز آماده است؟