يك شب زود گذر تابستان است. افشين پشت پنجره نشسته، به آسمان پُر ستاره نگاه ميكند:
«ميخواهم بنويسم. دست و دلم ميلرزد. ترس دارم، نه از نوشتن. از اينكه چيزي بنويسم كه نبايد نوشت يا اينكه نتوانم اداي دين كنم. بارها بر خود نهيب زدهام كه بر اين ترس غلبه كنم ولي بالاخره چكار كنم، بنويسم يا نه؟ با ننوشتن كه چيزي تغيير نميكند ولي از نوشتن شايد. ... پس مينويسم. هر چه بادا بادا»
آن روز گرم تابستان روي پاي خود بند نبودم. اين پا آن پا ميكردم كه هر چه زودتر پدر بيايد ولي نميآمد. به سراغ مادر رفتم:
- مامان، مامان بابا نيومد؟
مادر به آرامي گفت: وقتش كه شد مياد.
رفتم دم در. سر چهارراه. دوباره برگشتم خانه:
- مامان، پس كي بابا مياد؟
- گفتم كه مياد. عجله داري؟
- آره، عجله دارم.
- خيلي خب. كمي صبر كن الان پيداش ميشه.
- به نظرت دير نكرده؟
- نه ! هنوز كه ظهر نشده.
نشستم درست روبهروي كولر آبي. اصلا خنك نبود. برخاستم. آمدم تو حياط. رفتم سر كوچه. به چپ و راست نگاه كردم. رفتم تا سر پيچ. نه، خبري از بابا نبود. دوباره برگشتم خانه:
- مامان، چرا امروز دير كرده؟
- همين الان كه بِت گفتم پسر، دير نكرده. ديگه پيداش ميشه.
رفتم آشپزخانه. يك ليوان آب سرد از ترموس خوردم. برگشتم به اتاق، جلو كولر. انگار گرمتر شده بود. دوباره رفتم تا سر كوچه. به حياط كه آمدم، مادرم گفت:
- چه خبرته پسر. قرار نداري. خار زير پات گذاشتن. آروم بگير!
پدر هندوانه بزرگي به دست وارد حياط شد.
- سلام بابا
- سلام پسرم
- چرا امروز اينقدر دير كردي؟
- دير كردم؟ داشتم يخچال يه بنده خدايي رو كه موتورش سوخته بود، ميبردم تعميرگاه كه يه بابايي دست بلند كرد و گفت شوش. گفتمش هوا خيلي گرمه. لاستيكها داغون ميشه. نرفتم باش. اگه رفته بودم چه ميگفتي!
مادر كه صداي پدر را شنيد از توي آشپزخانه سركي كشيد:
- خسته نباشي!
- تو هم خسته نباشي آذين خانم! ناهار چه درست كردي؟
- غذايي كه خيلي دوست داري. قول ميدم انگشتاتِ باش بخوري.
- حالا چي هست؟
- اگه گفتي؟
- بوش كه تا هفت محله رفته. گفتن نداره.
- تو كه ميدوني، خب بگو.
- چلو خورشتِ سبزي با لوبيا چشم بلبلي!
- آفرين به هوش شوهرم!
پدر خوشحال شد و گفت:
- در خدمتم افشين خان!
- بابا امروز بريم كنار آب. هوا خيلي گرمه.
- چراكه نه. اول نهار بخوريم.
- بابا يه چيز ديگه
- ديگه چيه پسرم؟
- دوست دارم عمو سياوش هم بياد.
- او كار داره.
- چكاري؟
- بابا تازه عقد كرده. بذار خوش باشه.
- نه بابا جون. دوست دارم اونم بياد. زنش هم بياره.
- چرا اصرار ميكني كه سياوش بياد.
- خب عمو سياوشِ دوست دارم. با او خيلي خوش ميگذره.
- باشه بابا جون. بعد از ناهار زنگ ميزنم بِش.
مانند دوران كودكي پريدم و گردن پدرِ گرفتم و بوسيدم. پدرم نيز سر و صورتمِ بوسيد.
مادر سفره كشيد. منم كمك كردم. بشقابها را سر سفره چيدم. سبزي و ماستِ از يخچال آوردم. مادر غذا را از آشپزخانه به تنها اتاقمان كه هم پذيرايي بود هم نهارخوري، نشيمن و خواب، آورد. ايرن هم خواست كمك كند. بهش گفتم تو هنوز كوچكي. بزرگ كه شدي نوبت تو هم ميرسه. به زبان كودكانهاش گفت: هيچم كوچك نيسم. خيلي بهتر از تو ميچينم.
به خاطر اينكه خُلق پدر تنگ نشود و از رفتن منصرف نگردد، گفتم: باشه آبجي تو قاشق و چنگالها را بچين.
او قبول كرد. اگر غير از آن روز بود، هلش ميدادم و نميگذاشتم دست به سفره بزند.
پدر دوست داشت، غذاي داغ بخورد. مادر هم عادت كرده بود، دو ديگ برنج و قُرمه را كنار سفره ميگذاشت تا گرما گرم برايش بكشد.
مادر هنوز در رفت و آمد بود كه پدر گفت:
- خودت هم بيا بشين.
- تو بخور. واسه بچهها هم بكش تا من بيام.
مادر سال خدا كار داشت. انگار كارهاي او تمام شدني نبود. پدر گفت: ببين. تا تو نياي، خوردن بيخوردن!
- بچهها طاقت ندارن.
- من دوست دارم چلو قُرمه كه ميخورم آذين خانوم هم باشه.
- آن روز مادر بدون تاخير سر سفره نشست. گرم خوردن كه شديم، مادر گفت:
وقتي اومدي به افشين چه گفتي.
لقمه را قورت داد و گفت: راجع به چي؟
- يخچال كي سوخته؟
- آهان! قبل از ظهر كه بيام، يه باباي بيچارهاي دست بلند كرد و گفت: ئي يخچال ميبري تعميركار.
رفتيم و بارش كرديم. بين راه بِش گفتم: چي شده پدر؟
گفت چه خواستي بشه روله. لعنت بر پدر و مادر ئي سازمان آب و برق! تابستان كه شد ئي برقا هي ميرن و هي ميان، تا كار دست آدم بِدن.
چند جمله با او صحبت كردم، ميدوني چه گفت.
- نه؟
گفت: يه چيزي بگم، ناراحت نميشي.
گفتم: اگه حرف بدي نباشه، چرا ناراحت بشم.
گفت: ولاهه تو اين كاره نيستي.
خنديدم و گفتم: چطور بابا؟
گفت: خب معلومه. به قيافهات هم نميآد. همان موقع كه يخچال بار كرديم، فهميدم.
اين بار بيشتر خندهام گرفت.
گفت: حالا يه حرف راست به من ميگي.
گفتم: امر بفرما قربان!
گفت: جون من بگو شغل اصلي تو چيه؟
نرم خندي زدم: مسافركشي، باركشي.
با قاطعيت گفت: نه! نگفتي.
- خوب حالا تو بگو. چه كاره باشم خوبه؟
سر ضرب زد تو خال: معلمي يا دبير!
من كه ديگه حوصلهام داشت سر ميرفت، گفتم: پس كي تلفن ميكني؟
آخرين لقمه را كه خورد، گفت: دستِ پارچ بده دستم.
پارچ و ليوانِ جلو پدر گذاشتم.
پدر گفت: كمي بيشتر نمك بخور. آب سرده. پات توي آب نگيره.
برخاست. كنار تلويزيون رفت. گوشي تلفن برداشت:
«... امروز افشين دو پاش توي يه كفش كرده، گفته بريم كنار آب. منم تا جون داشتم چلو قُرمه خوردم. ميدوني كه دست خودم نيست. خيلي دوست دارم. تازه گفته عمو سياوش هم بايد بياد.... چي. بله. خب چه عيب داره. اونم خواهرمه. چه گفتي؟ پنچر شده. شايد بادش خالي شده. يه امتحان ديگهاي بكن. منم كه تيوپ ندارم. راستي... جليقه كه هست. چه بد شانسي. گفتي كي برده. خواهرزادهات پس بيجهت نيست كه گفتن حلالزاده به دايياش ميره! حالا چه كنيم؟ يه امروزه بدون تيوپ و جليقه بريم. تو كه كمي... خب منم هواتو دارم. نترس، سه نميشه. امروز نفهمه، فردا ميفهمه. آدم درست و حسابي هيچ چيه از زنش مخفي نميكنه. خب باشه خداحافظ. يه ساعت ديگه؟ باشه. ميام دنبالتون»
در خانه عمو سياوش كه رسيديم، مادرم و فرنگيس عقب وانت نشستند. من و ايرن و عمو سياوش جلو سوار شديم. پدرم هر چه استارت زد، ماشين روشن نشد كه نشد، پياده شديم. پدر سر كاپوتِ بالا برد. عمو سياوش گفت: چي شده؟
- والا نميدونم چه مرگشه. الان كه اومديم خوب بود. فكر كنم چند هزار تومني تو گلوش گير كرده!
پدر با ماشين ور ميرفت كه عمو سياوش گفت:
- گفتي مدل پنجاه و هفته!
- آره چطور مگه؟
مكثي كرد و گفت: پس بيدليل نيس. ... نميتوني با چند مدل بالاتر عوضش كني؟
- نه! پول صاحب مرده ميخواد كه ندارم.
و خطاب به من گفت:
- برو استارت بزن. نگاه كن تو دنده نباشه.
آن روز وقتي كه پشت فرمان نشستم، ذوق زده شدم. با اينكه پاهام هنوز درست روي پدال گاز و كلاچ نميرسيد ولي ميخواستم پر پرواز دربيارم. مادرم و زن عمو سياوش كه پياده شده بودند، كنار سايه ديوار حرف ميزدند. مادر گفت: ناصر، درست ميشه؟
سرشِ از زير كاپوت يه وري كرد:
چيزي نيست. مثل اينكه فهميده مهمان تازه داريم بد قلقي درميآره. شايد هم ميخواد، آبروريزي كنه.
فرنگيس با حجب و حياي دختر تازه عقد كردهاي گفت: خواهش ميكنم!
هر طوري بود روشن شد و راه افتاديم. سر پل جديد رسيديم. سياوش گفت: جريان پريدن از روي پلِ بالاخره تعريف نكردي. اينكه صحبت خيلي پيشِ. بذار واسه يه روز ديگه.
- دوست دارم امروز تعريف كني.
- حالا نميشه يه وقت ديگه.
- اگه خواهش كنم!
هر بار كه سياوش با اين لحن از پدرم درخواستي ميكرد، روشِ زمين نميذاشت.
- اون وقتا جوان بوديم. هجده، نوزده ساله. عقل تو كلهمون نبود. تازه ديپلم گرفته بودم. منتظر خدمت. جاي هميشگي شنا كردنمان زير پل جديد بود. يه روز كه داشتيم پياده ميرفتيم، بچهها شرطبندي كردند كه كي ميتونه از روي پل بپره توي تاف(1)هاي مسي(2). سياوش با تعجب گفت: شرطبندي! سر چي؟
- سر دو كيلو بستني.
اين بار تعجبش بيشتر شد:
- دو كيلو بستني فقط!
- اون وقتا پول دو كيلو بستني براي ما خيلي زياد بود. به خاطر بستني كه نبود. من از نوجواني آرزوم بود كه روزي از روي پل بپرم. آن روز بچهها تحريك كردن. من هم به خاطر شرطبندي و تحريك و بيشتر به خاطر دل خودم بود. قبلا ديده بودم كه بچهها از كجاي پل ميپرند. نشانه گذاشته بودم، دقيق! اگه كمي اين ورتر يا آن ورتر ميپريدم، روي سنگهاي آسياب كهنه ميافتادم و تيكه بزرگم گوشم بود! اتفاقا آن روز باد نبود. انگار سر آسمان مثل ديگي گذاشته بودند! سر پل كه رسيديم، لباسهامِ درآوردم. ظهر تابستان. عدل گرما. پل خلوت. عبور تك و توك دوچرخه يا موتورسيكلتي. دو سر انگشت كوچك با آب دهان نم زدم. زدم به گوشهام. از نرده بالا رفتم.
سياوش گفت: نگاه پايين كردي، نترسيدي؟
- ترسي در كار نبود، مطلقا! اگر ذرهاي ترس در گوشهاي از دلت جا داشت از نرده بالا نميرفتي. نگاه پايين فقط براي نشانه روي بود، نه چيز ديگه. چهار، پنج نفر از بچهها كه همراهم بودند، نگاه يكديگر كردن. حرف زدن طول ميكشه. بالاي نرده كه رفتم چند ثانيه بعد پريدم وسط موجها. بعضي از بچهها زير پل كه رسيدن هنوز هم باورشان نميشد كه آن قدر كلهشق باشم. ناگفته نماند تا دو، سه ماه، كف پاي راستم درد ميكرد.
پرسيدم: بابا جان، ارتفاع پل چقدره؟
- 15 متر، 20 متر، شايدم بيشتر.
عمو سياوش خنداخند گفت: ناصر! حالا هم حاضري شرط ببندي...
پدر سري تكان داد: حالا! حالا هر وقت كه بخوام كوچكترين كاري كنم ايرن و افشين جلو چشمم ميآن!
كنار آب رسيديم. پدر فيالفور لباسهاشِ درآورد به آب زد. هندوانه بزرگ كنار آب بين سه سنگ گير داد. آب روي هندوانه لب پر ميزد و پشنگهاش تماشايي بود. مادر فلاسك چايي، مقداري ميوه و تخمه آورده بود. سياوش پتو پهن كرد. من ترموس آبِ كنار پتو گذاشتم. پدر تا وسطهاي آب ميرفت و برميگشت. من و عمو سياوش كنار آب، آب تني ميكرديم. كمكم ياد گرفته بودم كه چطور خودمِ روي آب نگه دارم. ولي عمو سياوش انگار به پايش سنگ بسته بودند. زود زير آب ميرفت.
مادر با فرنگيس حرف ميزد و به ايرن اجازه نميداد كه از كنارهها آن ورتر بره. يكي از شوخيهاي پدر اين بود كه صدا ميزد آذين، آذين! و زير آب ميرفت. تا چند متر پايينتر كه بيرون بياد، دل تو دل مادرم نميماند و او ميزد زير خنده.
گاهي مرا وسطهاي آب ميبرد، مادر چشم غُره ميرفت و او گوشش بدهكار نبود. ولي كاري به عمو سياوش نداشت. هر جا كه دوست داشت، شنا ميكرد. به او اصرار نميكرد. بهخصوص بعد از عقد كردن كه اولينبار بود با خانومش آمد. كمي خسته شدم. آمدم كنار پتو. روي ريگهاي داغ دراز كشيدم. صداي مادرم آمد:
- خب فرنگيس خانوم به سلامتي جشن عروسي كي برگزار ميشه؟
- اگه خدا بخواد، سياوش ميگه اول پاييز. بذاريم تا هوا كمي خنك شه.
- خيلي خوبه. به سلامتي. حالا بفرما زردآلو بخور. قيسي يه.
- دستت درد نكنه. چايي خوردم.
- چرا تعارف ميكني. ناصر و سياوش دوست قديمياند، ميدونستي؟ فقط چند سالي از هم دور بودند.
- يه چيزايي سياوش گفته. راستي شما هميشه اينجا شنا ميكني؟
- ناصر عادت داره خلوتترين جا رو انتخاب كنه. جايي كه كسي نباشه.
- ولي ممكنه...
- ممكنه چي فرنگيس؟
- هيچي، هيچ.
پدر از آب بيرون آمد. دستش روي شكمش بود. مادر تا ديدش، گفت:
- چي شده ناصر؟
- چيزي نيس. فكر كنم از قُرمه سبزيه.
نشست. دو استكان چايي خورد. كمي بهتر شد، رفت سراغ زردآلوها. پس از آن تخمه. گپي با سياوش زد. دوباره رفت كه برود توي آب. صداي مادرم درآمد:
- يه ذره استراحت كن مرد!
- پدر با لحن خاصي گفت: استراحت توي خونه، اومديم اينجا شنا كنيم نه استراحت.
ايرن رو بغل كرد. بردش توي آب. صداي جيغ و ويغاش برخاست.
مادر گفت: بچه رو ول كن!
- خودتان هم بلند شيد شنا كنيد تا گرما از تنتان بيرون بره.
مادرم و فرنگيس با روسري، مانتو و شلوار، كنار آب شنا كردند.
پدر دوباره رفت وسط آب. صدا زد: آذين، آذين!
رفت زير آب. من نگاش كردم. بيرون نيومد يك بار براي مادرم تعريف كرده بود:«مجرد كه بودم، رفته بوديم تالخاني(3). يكي از شوخيهامون اين بود كه پاي يكي از بچهها رو با يك تكه طناب ميبستيم و ميانداختيمش توي آب. او زير آب پا شو بازميكرد و بالا ميآمد. روزي كه منِ بسته بودند ميرزا شيطنت كرد و گرهها را محكم زد. هر چقدر تلاش كردم، گرهها باز نميشد. بالاخره با هر جان كندني بود به كمك دندان گرهها را باز كردم. نفسهاي آخرم بود كه بالا آمدم. آن روز در زير آب حُر خواب ديدم!(4) بالا كه آمدم، ديدم عدهاي از بچهها ورق بازي ميكنند. چندتايي شوخي ميكنند و مزه ميپرانند. يكي، دو تا چرت ميزد. وقتي كه بچهها رنگ و رومِ ديدن، تازه فهميدن، ميرزا چه غلطي كرده!»
نگاه آب كردم. پدر هنوز بيرون نيومده بود. يكهو با تمام وجود فرياد كشيدم: «بابا، بابا جون!» چند متر پايينتر پدر روي آب آمد. سرشِ تكاني داد و گفت: «چه شده؟»
به سرعت به طرف ساحل شنا كرد. مادر، سياوش، فرنگيس حتي ايرن، دور و برمِ گرفتند و پرسيدند: «چي شده، چت شده؟»
من انگار دهانم قفل شده بود و نتوانستم حرف بزنم.
پدر گفت: افشين جان ترسيدي؟ تو فكر من بودي؟
سرمِ به نشانه تاييد پايين آوردم.
مادر غُريد: كشتي بچه رو با اين شوخيات!
پدر هر دو دستِ بالا برد و گفت: تسليم. تسليم خانوم!
پدر هندوانه را آورد. دور هم نشستيم. هندوانه تگري نشده بود ولي خنك بود و دلنشين. قرمز و شيرين. در آن هواي گرم به خوبي چسبيد!
پس از خوردن هندوانه، مادر گفت: خوبه كمكم آماده شيم براي رفتن.
پدر مخالفت كرد: بريم! تازه كه اومديم هنوز بدنمون تر نشده!
- بعد از اين همه شنا، هنوز...
- عجلهات چيه آذين! شما زنها خسته نميشيد از توي خونه ...؟
پدر انگار بط آبي بود. هيچ وقت نديدم از شنا كردن سير شود. دلي داشت سيريناپذير! اگر هر روز كنار آب ميرفتيم تازه شب هم ميگفت، برويم عليكله(5) عجيب آب خيلي دوست داشت. با آب الفتي داشت ديرينه. يك بار بين حرفهاش گفت: پسرم! آب يعني زندگي. آب يعني روشني. آب يعني آباداني!
در لذت يادآوري آن حرفها بودم كه ناگهان فرياد جانخراش سياوش بلند شد و پشت سر هم صدا ميزد: ناصر، ناصر!
و گردابي در پاييندست، پنهان از نظرها پدر را ربوده بود و سياوش شاهد بازي آب با انسان، شاهد جدال مرگ با انسان بود و از او كاري ساخته نبود به جز پريدن در آب!
جيغ و ناله زنها و بچهها گوش فلك كر كرد و به كسي نرسيد.
وانتي از راه گذشت. 3 نفر بودند. جوان قبراق. هر سه به آب زدند. با كفش و لباس. پدر و سياوش از آب جدا كردند. به بيمارستان بردند. دكتر گفت: اگر پدرِ زودتر رسانده بودي، زنده ميماند. ولي سياوش در همان لحظه اول جان باخته بود!
اكنون احساس ميكنم كمي سبك بار شدم. هر چند كه دوران كمي از زندگي پدر داشتم. فكر ميكنم در آن مدت كم خيلي چيزها از او ياد گرفتم. خوشبخت بچههايي كه تا بزرگ ميشن، پدر دارن!
قرص كامل ماه پايين آمده. ستارههاي زيبا دور و برش ميرقصند. احساس ميكنم اگر از پشت پنجره دست دراز كنم، دو ستاره خواهم چيد!
پي نويسها:
1- تاف: موج
2- مسي: نام يك شيب تند در مسير رودخانه دز
3- تال خاني: نام محلي كنار رود دز
4- حُر خواب ديدن: كنايه از سختي بسيار كشيدن است.
5- عليكله: نام محلي كنار رود دز
رفت زير آب. من نگاش كردم. بيرون نيومد يك بار براي مادرم تعريف كرده بود:«مجرد كه بودم، رفته بوديم تال خاني. يكي از شوخيهامون اين بود كه پاي يكي از بچهها رو با يك تكه طناب ميبستيم و ميانداختيمش توي آب. او زير آب
پا شو بازميكرد و بالا ميآمد. روزي كه منِ بسته بودند ميرزا شيطنت كرد و گرهها را محكم زد. هر چقدر تلاش كردم، گرهها باز نميشد. بالاخره با هر جان كندني بود به كمك دندان گرهها را باز كردم. نفسهاي آخرم بود كه بالا آمدم. آن روز در زير آب حُر خواب ديدم! بالا كه آمدم، ديدم عدهاي از بچهها ورق بازي ميكنند. چندتايي شوخي ميكنند و مزه ميپرانند. يكي، دو تا چرت ميزد. وقتي كه بچهها رنگ و رومِ ديدن، تازه فهميدن، ميرزا چه غلطي كرده!»
- اون وقتا پول دو كيلو بستني براي ما خيلي زياد بود. به خاطر بستني كه نبود. من از نوجواني آرزوم بود كه روزي از روي پل بپرم. آن روز بچهها تحريك كردن. من هم به خاطر شرطبندي و تحريك و بيشتر به خاطر دل خودم بود. قبلا ديده بودم كه بچهها از كجاي پل ميپرند. نشانه گذاشته بودم، دقيق! اگه كمي اين ورتر يا آن ورتر ميپريدم، روي سنگهاي آسياب كهنه ميافتادم و تيكه بزرگم گوشم بود! اتفاقا آن روز باد نبود. انگار سر آسمان مثل ديگي گذاشته بودند! سر پل كه رسيديم، لباسهامِ درآوردم. ظهر تابستان. عدل گرما. پل خلوت. عبور تك و توك دوچرخه يا موتورسيكلتي. دو سر انگشت كوچك با آب دهان نم زدم. زدم به گوشهام. از نرده بالا رفتم.
سياوش گفت: نگاه پايين كردي، نترسيدي؟