اصلان مژهها را شمرد و گفت: مثل اينكه بخواهي ستارهها را بشماري
خواهرم دريا
قباد حيدر
دريا زنيست بيقرار، آبيپوش و تشنه. غير از اين چگونه ميتوان دريا را توصيف كرد؟
شايد هم به شكل زني كه كنار ساحل به ته دريا و افق خيره مانده، طبق معمول دريا و نسيم و گيسوان رقصان زن، تصوير مكرر هزاران سالهاي را در برابر نور سرخ خورشيد غروب به وجود آوردهاند. زني با پوستي به رنگ مس گداخته و چشماني كه تا جا داشته خود را به سمت شقيقهها كشيده است. چرا تنهايي اين دو جنس تا اين حد متفاوت است؟ اگر مردي به جاي او بود سيگاري به لب داشت و پس از كشف دريا و بيهودگي خيره ماندن به افق، شايد به زمين بازميگشت و در خشكي روياهاي خود را دنبال ميكرد اما او يك زن است و تا پايان يك رويا و خيال، آن را رها نميكند. احساس ميكند هنوز در برابر قاضي ايستاده است.
قاضي به او گفته بود: بايد كنار بياييد، يك طوري شاكي و ديگران را راضي كنيد تمام شود برود پي كارش ديگر.
منظور قاضي از ديگران كي بود؟ بدون حتي ذرهاي آرايش به دادگاه رفته بود، چادر و مقنعه را ناشيانه به خود پيچيده و از لابلاي نگاه حريص و مرموز آن ديگران عبور كرده و حالا در برابر قاضي كه گاهي صورت و گاهي زير بغلهايش را ميخاراند، ايستاده بود.
سعي كرد صدايش را كلفت كند: در خدمتم جناب قاضي.
مهسا از لابهلاي دود و دندانهاي زرد و لبهاي كبودش با صداي سنگين و خشدار سه بار گفته بود: قبول داري من بهترين دوست توام؟ و بعد از گرفتن تاييد مينو كه سري جنبانده بود ادامه داد: صدايت روي ديگران تاثير ميگذارد، دقت كن همين كه شروع به حرف زدن ميكني ببين چند نفر به سمت تو بر ميگردند، خوب خشكتر و رسميتر حرف بزن؛ كش نده اين صداي لامصبو.
حالا او با صداي خشك به قاضي توضيح ميداد: جناب قاضي من اصلا به اين خانوم بدهكار نيستم.
ايششون ... لعنت به اين صدا، خودش كش مياد!
قاضي مشغول خاراندن نوك نوك دماغش بود و گاهي دستش گشتي هم ميزد در پك و پهلوهايش.
مينو ادامه داد: ببينيد جناب قاضي اين خانوم...
و به زني ميانسال و ريز نقش كه خودش را در پالتو قهوهاي رنگي پيچيده بود اشاره كرد: ايشان از آقاي مهدوي سه ميليارد طلبكار بود. ما در يك مهماني در اصفهان دور هم جمع بوديم و بدهكار ايشان يعني آقاي مهدوي هم اونجا بود، اين خانوم با حكم جلب و مامور وارد مهموني شدند و دوست ما آقاي مهدوي را دستگير كردند.
نور اتاق كم به نظر ميرسيد انگار؛ قاضي نيمچرخي زد و بند پرده كركره را پايين كشيد. نور ملايمي روي چهره زن پاشيده شد. از آن لحظه به بعد زن احساس ميكرد قاضي هيچ توجهي به حرفهايش ندارد.
- خوب، ميفرموديد!
- بله عرض ميكردم! همه چيز به هم ريخت، پا در مياني ما هم بي نتيجه بود و اين خانوم به هيچ عنوان حاضر به فرصت دادن به آقاي مهدوي نشد، من هم طبق معمول و سادگيهاي مكررم يك چك سه ميلياردي از بابت بدهي جناب آقاي مهدوي دوست خانوادگي و دوران كودكي شوهر مرحومم دادم به طلبكار، يعني ايشان؛ خانوم رضامنش! كه اين خانوم باشند. ايشان هم پذيرفت و قائله ختم به خير شد و آقاي مهدوي كه يقهاش توي مشت مامور قانون بود، از من تشكر كرد و گفت: سر موعد چك را پاس ميكنم.
مهسا به او گفته بود لعنتي، اينقد شوهر مرحومم شوهر مرحومم نگو.
اما او هميشه تصور ميكرد با گفتن اين حقيقت براي خود پناهي از ديگران ميسازد. قاضي كمي روي صندلي گردان خود جابهجا شد و كركره را باز هم پايينتر كشيد: سر موعد هم وجه چك را پاس نكرد، درسته؟
زن شاكي كه تا آن لحظه در سكوت كامل به حرفهاي قاضي و زن گوش كرده بود، تمام حرفهاي زن را تاييد كرد.
- بله جناب قاضي تمام گفتههاي ايشان صحت داره، حالا ما در پيشگاه عدالت ايستادهايم، اگر مينو خانوم پا درمياني نميكرد من مهدوي را زنداني ميكردم تا فكري براي بدهياش بكند، درسته؟ حالا اون راست راست داره ميگرده با يك پرونده مختومه، گناهكار اين خانومه يعني خانوم «كشاورز» كه از دوستان قديمي خودمه اما اين سه ميليارد كل زندگي من و شوهرمه، شما قضاوت كنيد.
قاضي گفت: خانوم مينو كشاورز چه شبههاي در اين پرونده وجود داره؟ خوب شما ميتوانيد يك شكواييه عليه اون آقاي نامرد تنظيم كنيد، شهود هم كه داريد اما حكايت پرداخت چك موضوع ديگري است. بايد رضايت خانوم رضامنش را جلب كنيد و شايد هم ديگران !
چرا يك منگنه سياه و فلزي روي ميز قاضي بود؟
بادي سبك عطر و طعم ولرم دريا را ميپيچيد به زندگي ساحلنشينان. مينو داشت همهچيز را در خود و با خود مرور ميكرد. چرا اين اتفاق افتاد؟ آيا راه ديگري نبود؟ مقنعه را كه تا روي پيشاني پايين كشيده بود و با دست چپ هم ته دو طرف چادر را چسبانده بود به چانهاش، اين ديگران چرا دست از سر او بر نميدارند؟
محمدرضا سومين شوهرش چرا با يك دروغ هيجاني و حتي يك شوخي سكته كرد؟ مگر اين همه زن در دنيا نيست؟ چرا اصلان اولين عشق زندگياش با يك بيماري مرموز مرده بود.
قاضي با پوزخند گفته بود: از دست شاكي هم رها بشويد، از دست قانون خلاص نخواهيد شد!
...
يازده ماه زندان! زندان زنان، جايي كه ظرف چند روز، ديگر زندانيان دريافته بودند چنين موجودي هم ميتواند در دنيا وجود داشته باشد! زني ترد اما نيرومند كه هيچكس، چه زن و چه مرد، نميتوانست بيتفاوت از كنارش بگذرد. يازده ماه و ده روز از صدور حكم و اجراي دوران زندان گذشته است. در طول مدت زندان با خود عهد كرده بود قبل از هر اقدامي به نوشهر بيايد، بيايد پيش خواهرش دريا و چندين روز با او درد دل كند و به او بگويد زنان و مردان بسياري در زندانها به او فكر ميكنند. به او بگويد همه عاشق دريا بيقرار هستند و شبها وقتي «زري ماهيتابه» با آن هيبت غولمانندش قصههاي زشت خودش را براي بقيه زنان زنداني تعريف ميكرد، ترس همه سلول را برميداشت.
زري با ماهيتابه مردي را به قتل رسانده بود، مردي گرسنه كه چشم به ماهيتابه زري داشت اما زري و ديگر قلدران زندان شيفته مينو شده بودند و مثل رعايا از او حرفشنوي داشتند. مينو به همه زندانيان و خانوادههايشان كه بيرون از زندان نيازمند كمك بودند بيادعايي كمك ميكرد. حالا هشتمين روز است. مينو غروب و صبح را با دريا ميگذراند. برايش تعريف كرد كه چطور عشق يك الدنگ شمال شهري مبدل شده بود به كوكايين و در يك ميهماني شبانه مامورها به محل ميهماني در خيابان فرشته هجوم آورده بودند و يك راست رفته بودند سر وقت كيف پر از كوكايين مينو، غافل از اينكه مينو عاشق ديگري هم داشت؛ عاشقي ديگر كه از دام گسترده عليه مينو با بر شده و بدون اطلاع مينو كيفش را قبل از رسيدن مامورها خالي كرده بود.
مهسا بارها گفته بود: بر سر تو رقابتي بزرگ اتفاق افتاده، اين جماعت تا خاكشيرت نكنند دست از سرت بر نميدارند. تو اسمي شدهاي، در مورد زيباييت و رفتار عجيب و مسلطي كه با مردها داري قصهها ساختهاند، از من گفتن! نابودت ميكنند. بچسب به يك مرد.
پس چسبيدن به سه شوهر چرا اعجازي نداشت؟ دو نفرشان كه مردند و يكي هم وسط كار جلاي وطن كرد. رفت جايي براي گم شدن گورش و مينو ماند و مرداني كه هر يك بخشي از وجودش را ميكندند. هلني بود بدون ادسيوس كه گليمي نميبافت، مگر خيال، مگر خيال عشقي كه از سرگشتگي نجاتش دهد.
مينو در دادگاه ياد جمله خانوم رضامنش افتاد «ما در برابر عدالت هستيم.»
براي دريا تعريف كرد چطور بعضي شبها اصلان با سماجت تمام كوشش ميكرد دانه به دانه مژههاي مينو را بشمارد اما هيچ وقت نتوانست بيشتر از شصت مژه را بشمارد.
وسط كار مثل آدمهاي هيپنوتيزم شده ميگفت: هنرمند بزرگ فقط خود اوست و با خنده ميگفت مثل اينكه بخواهي ستارهها را بشماري.
قاضي گفت: با اين جثه ظريفت چطور اين همه دل داري كه چك سه ميلياردي براي رفيق شوهر مرحومت صادر ميكني! پاشو.