درباره كتاب «زندگي ناخواسته» نوشته بريانا كارافا
خاطرات جنگ دوم جهاني در آينه اميدها و دردهاي كودكي
مهشيد اسماعيلي
بيشتر ما زندگينامه كساني را ميخوانيم كه ميشناسيم يا تصوير و ذهنيتي از آنها داريم ليكن به تازگي رماني به زبان ايتاليايي به چاپ مجدد بازگشته كه نويسنده آن زني روانكاو است و كودكي خود را در دوران جنگ جهاني دوم گذرانده. رمان بريانا كارافا، «زندگي ناخواسته»، با زباني شيوا و روان، داستاني را حكايت ميكند كه روايت زندگي خود او را، با بياني حاوي خيال و به زباني شيرين در دل خود جاي داده است. كارافا در تابستان ۱۹۷۵ در ميان ادباي فعال و تواناي ايتاليا در آن دوره، به عنوان يكي از پنج نويسنده برتر جشنواره استرگا شناخته ميشود. اين رمان در آن سالها مورد اقبال قرار ميگيرد و به چاپ پنجم ميرسد. او در سال ۱۹۷۸ درست چند ساعت قبل از چاپ رمان دومش از دنيا ميرود. «زندگي ناخواسته» حكايت زندگي، اميدها و دردهاست؛ تلاش يك روانكاو است براي كشتن گذشته به قصد آباد نگه داشتن حال. اين داستان نه تنها روايت زندگي نويسنده است، بلكه تصوير روشني از زمانه و فضاي دوران جنگ را ترسيم ميكند.
برياناي كوچك در ناپل مادرش را در يك حادثه و پدرش را در جنگ از دست ميدهد و به خانه مادربزرگ و پدربزرگش كه مترجم آثار گوته و مادرش نيز مترجم تولستوي بوده، منتقل ميشود. سپس در رم نزد مادربزرگ مادرياش كه زني فوقالعاده و مبارز در عرصه سياست و مسائل زنان بوده، ابتدا در رشته معماري و بعد روانشناسي تحصيل ميكند و ضمن فعاليت روانكاوي به كار نويسندگي ميپردازد.
كتاب نثري شيوا و دلنشين دارد كه درك شفاف و دردناك زني هوشمند از شرايط انسان است؛ ليكن راوي داستانش پسركي يتيم به نام پائولو پينتوس است كه در طول داستان اين رمان بياني و صدايي مردانه پيدا ميكند. او كه پدرش به شليك گلولهاي كشته شده، در شهري به نام« اوبلنز» زندگي ميكند؛ به نظر ميرسد كه نام شهر از جايي ميان آلمان و اتريش به نام كوبلنز الهام گرفته شده، به علاوه كاملا مناسب اين سرزمين فراموشي است زيرا ريشه لاتين اين لغت، معناي نسيان را در خود دارد.
در پس ديواري بلند در پاي تپههاي سبز، جايي رازآلود به نام «بامهاي قرمز» قرار گرفته كه از آن با حالتي حاكي از احترام يا ترس ياد ميشود، اما كسي پاسخي به كنجكاوي پسرك نميدهد؛ در اين ميان طنين آواي پريهاي دريايي در بندرگاه، صداي گنگ زناني دلربا و اسرارآميز با دم ماهي است كه درست مانند زنان بينام و نشان شهر كه بهرغم ميل باطنيشان نميتوانند از اسرار «بامهاي قرمز» چيزي بگويند، تصويري محو هستند از اتاقهايي كه در ميان مه كشف ميكند.
تنها ماريا سركارگر خانه كه با پائولو مهربان است، نشاني به پائولو ميدهد؛ آنجا يك آسايشگاه رواني است كه البته به ويژه محلي ممنوعه و مكان ناگفتهها و خط قرمز گفتنيهاست. او درمييابد كه پدربزرگش پس از مرگ پسرش تنها فرياد ميكشيده، شايد مدام او را ميديده و ميخواسته از رفتن بازدارد. «بامهاي قرمز» همانجاست كه در آن با ورود به ناهوشياري، ارتباط انسان با زندگي و رنجهايش قطع ميشود و همانند مرگ، سرنوشت محتمل بسياري از مردم اين شهر است كه جنگ را زندگي كرده. اما كشف آن به اين سادگيها نيست و نقشي ناگهاني در سرنوشت پائولو دارد. پينتوس در جواني براي راضيكردن بزرگترها به تحصيل در رشته فلسفه مشغول ميشود و در پانسيون خانمي مسن زندگي ميكند اما داستان عشقهاي نافرجام و يأسهاي وجودي او را به كار روانكاوي سوق ميدهد؛ نويسنده روانكاو رمان با تيزبيني و با قلمي جذاب، سركوبيها، بيمهريها، جداييها و شكستهاي عاطفي يا تمايل به دوستيهاي بيثبات را توصيف ميكند؛ گويي اورلاندوي ويرژينيا وولف صداي اندروژني و مردانه خود را به او قرض داده تا تلاطمهاي نوجواني از داستانهاي رابرت موزيل را روايت كند. ايلاريا گاسپاري فيلسوف ايتاليايي، در نقدي بر كتاب «زندگي ناخواسته» آن را به دوستيهايي تشبيه ميكند كه اتفاقي به آنها برميخوريم، ليكن گويي دير زماني است كه اين آشناي تازهيافته را ميشناسيم، ادبيات آن به سرعت ميان خواننده و اين شخصيتهاي معلق ميان اتريش و آلمان و با آن فضاي قرن بيستم كه ميتوانست نوشته هنريش مان باشد، ارتباطي عميق برقرار ميكند. من با اين رمان از طريق نقدي كوتاه در يكي از جرايد ايتاليا آشنا شدم و تنها همين معرفي كوتاه، روح و ذهن مرا به دنبال كتاب كشاند و اشتياق خواندن آن دمي مرا آرام نگذاشت.
اين روزها در همه جاي دنيا روانشناسان بسياري دست به خلق داستانهاي زندگي و تجارب روانشناسي ميزنند، ليكن كارافا زني است از قرن بيستم، از دوران خفقان و خاموشي و عصر انكار هويت و توانمندي زنان و آنچه توجه مرا به خود جلب كرد، سبك نوشتاري و بيان خيالانگيز اين نويسنده در جهت دروننگري آنهم با صدا و بيان يك مرد، ضمن تلاش او براي ترسيم و حتي انتقاد به شرايط، حقوق و موقعيت زنان همعصر خودش است.در ميان يادداشتهاي بريانا چنين شعري هست كه در مقدمه كتاب نيز آمده است:
«از شما طلب بخشش ميكنم اگر صداي شما/ به گوش من ميرسد/ همچون در خواب و بيداري قطار، شب/ يا در هنگام تب/ اما زنبوري در گوش دارم كه وزوز ميكند/ و عسل ميسازد»