نقد و تحليلي بر فيلم «بر دروازه ابديت» به كارگرداني جوليان اشنابل
رنج مسيحايي نقاش ابدي
رضا بهكام
رنگها را زيستن و زندگي را زندگي كردن، رنج كشيدن براي درك هستي در ظرف كوچك انساني از بزرگترين نقاش پست امپرسيونيسم دنيا، ونسان ونگوگ هنرمند هلندي مهجور و ناشناخته قرن نوزدهم چهرهاي ساخت به مثابه قهرماني كشف شده در قرن معاصر كه اكنون پس از يك قرن و نيم به احترامش براي حضور در عرضه اين هنر والا بايد ايستاد و ساعتها سكوت كرد.
فيلم در پيرنگ اصلي خود تقابل فكري و ايدئولوژيكي ونسان ونگوگ با دوستش پل گوگن هنرمند شاخص فرانسوي به واسطه تفكر زيستي و تمركز بر بوم و سوژه است كه در تعارض با گوگن و شعارزدگياش، شاهد اُبژهاي رها شده در طبيعت و زيستن در جريان سيال ذهن و نقش نگارش بر بوم سفيد به مثابه سرعت گذار طبيعت هستيم.
اوست كه با وجود رنج و فقر و فلاكت به شهر كوچك و جنوبي فرانسه آرلس به سفارش گوگن سفر ميكند تا از سبكهاي هنري رايج و در بند كشيده شدهاي چون امپرسيونيسم در فرانسه دوران فرار كند، آزاد از اسارت هنر در بومهاي نقاشي كه باغات بورژوازي را به تصوير ميكشيد كه با تفرج خانوادگي طبقه مرفه با ملعبههايشان و حيوانات دستآموز توامان بود.
طغيان او، ورود عملگرانهاي بود به دوره پسادريافتگري تا روح طبيعت را در هنر نقاشي به جريان اندازد. از باغها و خانههاي در بسته و مجلل عبور كند و با پوتينهايي پاره سر بر دشت و كوه گذاشته و با مردمي عادي و روستايي به زيستي متعادلانه برسد و از آنها قابهايي را شكار كند تا زندگي را در سادهترين نوع خود ساري و جاري بيند و چشمان كور جامعه مرفه پاريسنشين را بعدها به نبوغش روشن كند.
سفرش به پيشنهاد پل گوگن به جنوب و رها شدن از شهري با رفتارهاي فريبكارانه و آغشته به ظواهر و تمدني فرافكن و چاپلوسمآبانه در سكانسهاي آغازين نه تنها حادثه محرك فيلم است بلكه حكم سياهچالي با جاذبه بالا را براي گوگن دامن ميزند تا با دو ماه حضورش در شهر آرلس و زيستن با ونساني آشوبزده به انقلابي معنوي و عطفي در پلات دروني فيلم برسيم كه گوگن را در پس شعارزدگياش مبني بر رفتنش به ماداگاسكار، جزيرهاي دورافتاده جامه عمل بپوشاند.
فيلم با جريان سيال ذهن ونگوگ با نمايي سوبژكتيو در قاببنديهاي تصويري به پيش ميرود تا مخاطب علاوه بر تعقيب قصه بيروني به روح تنها و سرگشته او نيز دلالت داشته باشد. اويي كه با درك طبيعت به مثابه حضور همه خدايي در اركان آن به تفكري اسپينوزايي دامن زند و اين مسير شيفتگي را تا جايي پيش ببرد كه حاصل به واسطه ظرف كوچك انساني در مقام بزرگي و عظمت هستي، حاصلش چيزي جز ديوانهپنداري او و ورود ناخواستهاش براي مدتي محدود به تيمارستان رواني نباشد.
كارگردان فيلم، جوليان اشنابل امريكايي كه خود نقاشي چيرهدست است به واسطه روايتهاي موازي و فلش بك و فلش فورواردهاي متعدد از جريان سيال ذهن ونگوگ مخاطب را به درك درستي از دوگانگي ماليخوليايي او ميرساند، به فهمي زيستي از كنشهاي برهمزننده در پس تشكيك اذهان مخاطبين در چرايي وجوبي آنها.
در يكي از همين فلش بك و فلش فورواردهاي دكوپاژي كه مانند الگويي بر كل جهان فيلم سايه ميافكند، سوژه زن چوپاني است كه در اولين پلان فيلم به صورت آگاهي در ذهن مخاطب كاشت ميشود و در ادامه و در سكانسهايي در اواخر پرده دوم دوباره و در بازه زماني بازتر به روايتي كامل در واقعيت فرمي خود ميرسد؛ كه كميت اين فلشها علاوه بر تعليقهايي در فيلم بر اساس وفاق كنشهاي بيروني و دروني ونسان كه در دو مسير ذهني و واقعي حركت ميكنند، كارگردان بتواند با بهرهمندي از اين تكنيك به شخصيتپردازي موثرتري از قهرمان فيلم برسد و مخاطب را با جنسي برساخته از جريان سيال ذهن به شخصيت اصلي نزديك كند.
قابهاي تصويري نيمه مات و لرزان با اندازههاي مديوم و كلوزآپ كه سفر ما با ذهن ونسان است در دل طبيعت و سوژههايش كه ريشههاي زندگياند. سرعت درك او از سوژههايش آنقدر بالاست كه اين سرعت را در انتقال آن به بوم نيز از خود ساطع ميكند تا جايي كه با گوگن به بحثي فكري در عطف اول فيلم بدل ميشود؛ قابهايي متعدد و سوبژكتيو با زاويه ديد ونسان و البته نيمه مات كه نيمه پاييني محو آن در تضاد با نيمه بالايي كه شفاف است، قرار ميگيرد، تفاوتي كه از وجود ملتهب و سوق داده شده به ابديتي ناديده ناشيست كه نقطه مقابل زمان حال حاضر و ايستايي زمان در آن لحظات است.
فيلمنامه اثري است از ژان كلود كرير كهنهكار و صاحب سبك فرانسوي كه به اعتقاد او بهانه وجودي و شكلگيري فيلمنامه را پيدا شدن دفتر طراحيهاي ونسان در سال 2016 از گنجه خانم ژينو كافهچي در همان شهر كوچك آرلس ميداند با بازي تحسينبرانگيز امانوئل سيگنر در نقش ژينو كه با ونسان در سكانسهاي نخستين و در پرده اول ديداري داشت تا اين دفتر سفيد را به ونسان بدهد تا در آن نقاشي كند، ونسان پس از خروج از آن شهر و گرفتار شدن در تيمارستان، وسايلش از جمله آن دفتر را به ژينو برگرداند ولي او هيچگاه آن را باز نكرد، دفترچهاي كه مبناي سياه قلمهاي ونگوگ در طبيعت بود با بيش از 65 طراحي و نقش در برگههاي آن، دفتري كه 126 سال بعد پيدا شد.
حاصل اين جنون و بيداري زيستي در 80 روز آخر عمرش 75 نقاشي بود، گويي ميخواست با كوچ خود به ابديت تمام توانش در هستي را با سرعتي وصف ناشدني به نقش درآورد. بيدارياي كه تاب آوردن محدودش در سالهاي پايان عمر را مديون مهر، محبت و حمايت برادرش تئو دلال هنري و البته عشق اوليهاش به گوگن ميدانست كه او را به اين راه رهنمون كرد، برادر كوچكتر و 33 سالهاي كه 6 ماه پس از مرگ ونسان 37 ساله از دنيا رفت.
در خلال پلانهاي ذهني و شگفتي قابهايي با سوژههاي انساني و طبيعت بكر در ميان سكانسها، موسيقي فيلم با تكنوازيهاي پيانويي محزون به عمق تنهايي و روان مخاطب تازيانه ميزند كه گاهي با دونوازي ويلون و پيانو به صورتي عجين شده و متعامل با بيننده اثر ارتباط برقرار ميكند، خلق اين قطعات را تاتيانا ليزوسكايا، جوان روسي به عهده دارد.
مونولوگي از ونسان روي صفحهاي سياه:«آيا من تنها كسي هستم كه آن را ميبيند، هستي نميتواند بيدليل باشد» شنيدهاي كه تلنگري است بر مخاطب كه او را به دريچه كانسپت فيلم رهنمون ميسازد كه پس از آن تصويري وايد(پهن) از دشتي تخت بر صحنه نمايان ميشود تا رهايي و مستي او در طبيعت را شاهد باشيم، آزادي كه جامعه بسته و عرفينگر آن روزهاي فرانسه تاب نياورد تا او را شخصي ديوانه و لايعقل در نظر بگيرد.
نقاشي كه تنها يك لوح از او در زمان حياتش با قيمتي ناچيز معامله شد تا سالها بعد در حراجهاي معروف جهاني ميليونها دلار براي آثارش پرداخت كنند همان طور كه خودش هم در سكانسهاي پاياني و در ورود به پرده سوم فيلم وقتي در حال كشيدن فيگوري از دوست دكترش است، ميگويد:«نقاشي ميكشم تا فكر نكنم همه چيز درون و بيرون من خودم هستم... قبلا فكر ميكردم تا ديدم از طبيعت را با مردم به اشتراك بگذارم ولي اكنون فقط به رابطهام با ابديت فكر ميكنم.» و در ادامه ديالوگها مشخص ميشود كه صحه او بر كلمه ابديت، زمان آينده است؛ آينده با مردماني خارج از آن كادر و زمانه كه او را در زماني دور درك خواهند كرد كه در واقعيت هم به اين امر حقيقي نايل آمد.
بازي درخشان و حسي ويلم دافو در نقش ونسان ونگوگ در كنار زوج هنري خود اسكار آيزاك در نقش پل گوگن و تعارض زيستي و ديالوگمحوري، آنها را تا جايي پيش ميبرد كه عمده پرده دوم فيلم و روياروييهاي آنان را بر اساس جدلهاي ايدئولوگ محور در بر ميگيرد تا نهايتا اين ونسان باشد كه به صورتي شگرف در بطن و روان پل اثر گذاشته تا او در زندگي واقعي كه در رفاه و تعادل خانوادگي خوبي به سر ميبرد را بر هم زند و او(گوگن) را كه فقط در دنياي شعاري خود به ضديت با سبك كلاسيك و امپرسيونيسم حاكم ميپرداخت را در عمل نيز به اين رويه انقلابي دچار كند از همسرش جدا شود و از شهري مرفه به جزيرهاي در دوردست پناه ببرد تا چالش پسادريافتگري كه ونگوگ در آن ذوب شد را به زندگي زيستي خود تا پايان عمرش بدل كند؛ لحظه اوج اين رويارويي ديالوگي است كه گوگن به ونگوگ ميگويد:«تو چرا طبيعتي را كه ميبيني، نميكشي!؟ اون چيزي كه در ذهنت هست را بر بوم تصوير ميكني، تصويري كه با واقعيت فاصله داره!» تفاوت اوليه آنها در نوع نگاهشان كه در قاب تصويري همان سكانس نيز مشهود است، وقتي كه گوگن در حال كشيدن تصويري واقعي از ونگوگ و طبيعت پيراموني اوست، درست در همان لحظه ونگوگ در حال كشيدن درختان و آسماني با روح حركتي در بوم خود است، روحي كه به دريافت پساذهني او ميانجاميد، روحي كه بعدها معادلات ساختاري سبكهاي كلاسيك دنيا را در اين هنر بر هم زد. حتي اين تعارض در فاكتورهايي چون تمركز و سرعت در سكانس بعدي و در تصوير كردن مدل زن كافهچي ژينو بيشتر نمودار شد و از آنجا بود كه تعادل فكري گوگن رفته رفته دستخوش تغييرات بنيادين شد. در ادامه ونسان به پل التماس ميكند كه از پيش او و از اين شهر نرود زيرا او تنهاست، تنها در برابر اين توفان درنده سرعت و وسعت هستي، شخصيتي بيپناه در آن ژرفاي مهيب؛ و پس از ترك گوگن، او در پس اين طغيان گوش خود را ميبرد و از بدنش جدا ميكند و در كاغذي خونآلود ميپيچد كه در آن نوشته به «ياد من باش» و وقتي اين دو يار هنري مجدد به هم ميرسند با نماهايي POV شاهد ديالوگهايي با لايههاي عميق فلسفي هستيم، گفتوگوهايي نظير: گوگن: اين گوش بريده يك جور هديه بود يا قرباني؟ و ونگوگ ميگويد: چيزي در درون من هست و آن را ميبينم كه ديگران آن را نميبينند كه اين منو ميترسونه... ميخواهم با اين عمل آن را به انسانهاي ديگر نشان دهم با نقاشي و گوگن ميگويد: تو داري خودتو با نقاشيهايت اشتباه ميگيري و ونگوگ ميگويد: من خود نقاشيهايم هستم؛ نماهايي POV كه به چهره گوگن نزديكتر است و او با نگاه ممتد بر لنز، خود را از جهان فيلم بيرون ميراند تا گنگي او بر مخاطب رخنه كند.
جنون ونگوگ و خيال زدگياش تا جايي پيش ميرود كه در ديالوگي به برادرش تئو ميگويد:«نميدونم در اين شرايط چه كاري از دستم برمياد، دست به قتل بزنم يا خودم را از پرتگاه به پايين پرت كنم» جانمايهاي از اثر كه با به خدمت گرفتن كادربنديهاي تصويري كارگردان در معيت پروازهاي ذهني ونسان، مخاطب را در نماهايي سوبژكتيو از چشمان نقاش به جهان فيلم و طبيعت آن گسيل ميكند.
سكانس دو نفره ونگوگ و كشيش با بازي تاثيرگذار مدز ميكلسن دانماركي در تراس تيمارستان نيز از بخشهاي مهم فيلم است كه رنج مسيحايي ونسان را به واسطه پيشينهاش در نوجواني و جواني و گرايش او به مسيحيت به خاطر خانواده مذهبي و آموزههاي دينياش را به درستي به تصوير ميكشد. او در خطابهاي به كشيش ميگويد: من خودم را به چشم يك تبعيدي ميبينم يك زائر در اين دنيا، به واقع روح مسيحايي او و حلولش در نقاشي، امروزه هنرمندان را نيز به همين باور رسانده است. در اين مكالمات كشيش به دانايي و شخصيت توانا و خارج از درك ونگوگ پي ميبرد و دستور به آزادي او از تيمارستان ميدهد.
در سكانس پاياني و پس از تيتراژ اوليه فيلم با حركت Zoom out دوربين از قابي به رنگ زرد به تصوير تابلوي گلهاي آفتابگردان او ميرسد كه گوگن(آيزاك) در نقش راوي جملاتي در وصف ونگوگ(دافو) به زبان ميآورد، تمثيلي از ونگوگ و نسبتش به نور خورشيد و عشق او به رنگ زرد در نقاشي، پل ميگويد: من عاشق رنگ قرمز بودم و ونسان عاشق رنگ زرد. رنگ زردي كه در طراحي پوستر فيلم بر پهنه آن گسترده است.
بازي درخشان و حسي ويلم دافو در نقش ونسان ونگوگ در كنار زوج هنري خود اسكار آيزاك در نقش پل گوگن و تعارض زيستي و ديالوگمحوري، آنها را تا جايي پيش ميبرد كه عمده پرده دوم فيلم و روياروييهاي آنان را بر اساس جدلهاي ايدئولوگ محور در بر ميگيرد تا نهايتا اين ونسان باشد كه به صورتي شگرف در بطن و روان پل اثر گذاشته تا او در زندگي واقعي كه در رفاه و تعادل خانوادگي خوبي به سر ميبرد را بر هم زند و او(گوگن) را كه فقط در دنياي شعاري خود به ضديت با سبك كلاسيك و امپرسيونيسم حاكم ميپرداخت را در عمل نيز به اين رويه انقلابي دچار كند از همسرش جدا شود و از شهري مرفه به جزيرهاي در دوردست پناه ببرد تا چالش پسادريافتگري كه ونگوگ در آن ذوب شد را به زندگي زيستي خود تا پايان عمرش بدل كند؛ لحظه اوج اين رويارويي ديالوگي است كه گوگن به ونگوگ ميگويد:«تو چرا طبيعتي را كه ميبيني، نميكشي!؟