بازنگري در چند فرهنگگرايي-7
دگماتيسم همه جا هست
بيخو پارخ
توضيح: يادداشت حاضر در ادامه اين سلسله يادداشتها، به توضيح محتواي كتاب «بازنگري در چند فرهنگگرايي، تنوع فرهنگي و نظريه سياسي» خواهد پرداخت.
درفصل اول به رديابي و رشد سنت طبيعتگرايي پرداخته و سه شكل اصلي آن را بازشناخته و موردبحث قرار دادهام. از آنجا كه ليبراليسم بحق بيشتر از ساير دكترينهاي سياسي با تنوع فرهنگي هماهنگ به نظر ميآيد، گرايشات يكتاانگارانه آن را كمي بيشتر به بحث ميگذارم. اگرچه يكتاانگاري تقريبا از ابتدا به وسيله انواع خرده سنتهايي مانند شكگرايي، نسبيگرايي و كثرتگرايي اخلاقي به چالش كشيده شده است ولي كثرتگرايي فرهنگي، حدود قرن هجدهم و تنها وقتي اشكال مختلف تفكرات تاريخي، جامعهشناسانه و مردمشناسانه، تنوع فرهنگي را در مركز مطالعات فيلسوفانه قرار دادند، مورد عنايت واقع شد. آراي ويكو، منتسكيو و هردر را بهخاطر اينكه با درجات متفاوتي همدردي با تنوع فرهنگي نشان دادهاند، در فصل بعدي تجزيه و تحليل كرده و ديدگاهها و محدوديتهايشان را نشان دادهام. بسياري از نظريهپردازان معاصر جامعه چند فرهنگي كه تقريبا همه ليبرال هستند متوجه مشكلات هر دو مشي يكتاانگاري و كثرتگرايي شدهاند. بنا بر اين خواستار بازبيني جايگاه فرهنگ در زندگي بشر شده و به اين بحث جهت جديدي بخشيدهاند. به همين سبب من آراي رالز، راز و كيميلكا را تجزيه تحليل كردهام و نتيجه گرفتهام كه اگرچه آرايشان ما را در جهت درستي ميراند ولي حاوي تناقضاتي حل لاينحل است و به قدري به برخي اشكال يكتاانگاري ليبراليستي پايبند است كه نميتواند پاسخ منسجمي براي تنوع فرهنگي فراهم كند.
به دنبال نيازي كه براي ايجاد يك تئوري براي جامعه چند فرهنگي در بخش اول كتاب پرورده شده است، بخش دوم كتاب فهرست اين تئوري را ترسيم ميكند. اين بخش مفهوم طبيعت بشر را به نقد ميكشد و نشان ميدهد كه اگرچه ارزشمند است ولي خيلي براي كار فلسفي كه از آن انتظار ميرود، شكننده است و به جاي آن نظريهاي از انسان ترسيم ميكند كه به فرهنگ حساس بوده و طبيعت بشر و خيلي چيزهاي ديگر را هم شامل ميشود. در فصلهاي باقيمانده از اين بخش طبيعت، اساس و ساختار فرهنگ را به بحث ميگذارم و اينكه چطور و با چه محدوديتهايي امكان رسيدن به اصول اخلاقي ميان فرهنگي وجود دارد، چطور فرهنگها ميتوانند و بايد مورد قضاوت قرار بگيرند، اساس و محدوديتهاي احترام براي فرهنگهاي ديگر چطور بايد باشد، چرا نبايد تنوع فرهنگي را واقعيتي خشن ببينيم كه ناخواسته بايد پذيرفته و تطبيق داده شود بلكه بايد آن را به عنوان ارزشي مثبت تلقي كنيم كه آن را گرامي بداريم و پرورش بدهيم. در فصلهاي بعدي، اختصاصا بر سوالات سياسي خاص جوامع چندفرهنگي تمركز كرده و بحث كردهام كه چطور اين جوامع ميتوانند در كنار هم جمع شوند تا حسي از تعلق مشترك بپرورانند و خواستههاي وحدت سياسي و تنوع فرهنگي را در هم تلفيق و آشتي بدهند. براي انجام اين مهم، در اين بخش پيشنهاد ميكنم كه ما نياز داريم در ساختار دولت مدرن تجديدنظر كنيم و نوع جديدي از ساختارهاي سياسي كشف كنيم تا براي جوامع چندفرهنگي معاصر مناسبتر باشد.
بخش سوم به مشكلات عملي جوامع چندفرهنگي ميپردازد، مانند چه تفاوتهايي بايد شناخته شوند، چگونه اختلاف ذاتي در چالش
به رسميتشناسي را حل كنيم، مثل كنار آمدن با عاداتي كه توهين به برخي ارزشهاي عميق جامعه اكثريت است و اجراي اصول مساوات به شكلي كه حساسيت فرهنگي لحاظ شود. از آنجا كه مباحث تئوريكي انتزاعي درباره اين سوالات، پيچيدگي آنها را نميرساند، من روي مثالهاي محكم از روي جوامع مختلف تمركز كردهام. با همه تلاشها، بازهم يك جامعه چندفرهنگي گاه به گاه مسائلي از خود بروز ميدهد كه منجر به شكاف عميق شده و لاينحل به نظر ميرسد. موضوع سلمان رشدي يكي از اين مسائل بود كه من مقداري درباره آن در فصل ماقبل آخر بحث كردم تا نشان بدهم چرا از دست خارج شد، چه نوع جدلي را برانگيخت و اين مورد به ما درباره طبيعت و محدوديتهاي گفتمان سياسي در جامعه چندفرهنگي چه ميآموزد. در فصل نتيجه، من اشتباهات نظرات چند فرهنگگرايي را مطرح و نظر خودم را ارايه ميكنم.
در اينجا بايد به چهار نكته كلي اشاره شود. دگماتيسم و عدم تحملي كه من در برخي سنتهاي تفكر غربي نقد ميكنم در بقيه دنيا هم هست و گاهي اوقات حتي در اشكال خطرناك و حاد آن وجود دارد. اين مساله كه من روي غرب تمركز ميكنم نبايد به اين معنا گرفته شود كه اين موارد منحصر به غرب است يا اينكه من با نظر سادهانگارانه نيچه و هايدگر موافقم كه ميگويند راه تسلط فرهنگي عميقا ريشه در همان ساختار تفكر دارد. به خاطر محدوديت كتاب و دانش محدود خودم و اينكه كتاب تمركز روشني بيابد، از سنتهاي فكري غيرغربي در اينجا بحث نميكنم.
دوم، تمايل مكرري در برخي حلقههاي سياسي وجود دارد تا چندفرهنگگرايي را با اقليتها بهخصوص غيرسفيدها مساوي بدانند و آن را به عنوان شورش بوميان بيقرار ببينند كه با اظهار ارزشهاي فرهنگي مشكوك خود خواهان حقوق خاصي هستند. در اين گفتمان، چندفرهنگگرايي نژادپرستانه شده و محملي براي احساسات نژادپرستانه با نقابي توري ميشود كه اين خيلي مايه تاسف است. آنطور كه من بررسي ميكنم موضوع چندفرهنگگرايي اقليتها نيستند. اينطور نيست كه فرهنگ اكثريت را بيچون و چرا بپذيريم و مبناي قضاوت درباره ادعاهاي اقليت قرار بدهيم تا حقوق اقليت را معين كند. برعكس چندفرهنگگرايي درباره واژهاي مناسبي براي روابط ميان اجتماعات فرهنگي مختلف بحث ميكند. به نظرمن قواعد و هنجارهاي حاكم بر دعاوي از جمله اصول عدالت، نميتواند از يك فرهنگ گرفته شود بلكه بايد از داخل يك گفتوگوي باز و مساوي ميان اين فرهنگها به وجود بيايد. (دنباله دارد)
ترجمه: منيرسادات مادرشاهي