• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4728 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۵ شهريور

درباره كتاب شعر «وست وود» سينا سنجري

در ستايش زيبايي آنجا، آنجاي مطلقا ديگر

فرياد ناصري

وست وود با يك مقدمه و تمهيدات ادبي گنجانده شده در مقدمه مي‌خواهد نشان دهد كه نوشته‌هايي است پراكنده از نويسنده‌اي ناشناس به نام استيفن كراس. نوشته‌هاي پراكنده‌اي كه اكنون در اين شكل و شمايل ما مي‌خوانيم‌شان: يادداشت‌هاي يك نويسنده ناشناس.
البته نويسنده مقدمه يا پيش‌درآمد نيز مشخص نيست و همين نويسنده ناشناس كه يادداشت‌ها و نوشته‌هاي به‌جا مانده استيفن كراس را جمع كرده مي‌نويسد كه دو استيفن كراس ديگر هم وجود دارند؛ يكي از اصحاب حلقه فكري سنت‌گرايان چون بوركهارت و نصر و ديگري نويسنده داستان‌هاي عامه‌پسند پساآخرالزماني اما با قطع و يقين مي‌گويد هيچ ‌كدام از اينها نمي‌توانند، نويسنده اين يادداشت‌ها باشند.
پس ما با كتابي روبه‌رو هستيم كه تكه‌تكه و پراكنده از نويسنده‌اي ناشناس به‌جا مانده و كسي هم بر آن پيش‌درآمدي نوشته و همه اينها به نام «سيناسنجري» تمام شده است.
از مقدمه بگذريم و وارد سرزمين كتاب بشويم. در اولين قطعه نشان و تعريف و شناختي از وست وود داده مي‌شود؛ «وست وود مثل خطي ممتد سواحل دور را به هم مي‌رساند». نويسنده اين قطعات باور دارد، كلمات بيرون از خانه منتظر اويند و او «روزگاري است كه/ بيش از انسان‌ها به واكنش اشيا دل بسته» است.
وست وود اين مكان خيالين و ادبي ساخته شده در متن‌هاي اين نويسنده ناشناس، استيفن كراس، گويي كام‌شهر يا همان آرمان‌شهر طبيعي است چراكه «به صراحت و عدالت زيباست وست وود» چنان ظريف و بسامان است اين شهر كه «از فريادهاي ايگناسيو/ اندكي ديگر از كمال به يغما مي‌رود»، سرزميني كه حتي درختان هرس نشده‌اش«كمال را به ‌شيوه خود تفسير مي‌كنند» و حتي صداي مبهم ماشين چمن‌زني كه «به ‌شيوه خود روايتگر كمال است» اما دقيقا بعد از اين تصاوير در دو قطعه بعدي، تصاوير رهاشدگي و متروك بودن را مي‌بينيم و مي‌خوانيم چراكه «سنگ عظيم سفير مي‌كشد/ اخبار نابودي در راه است» و اين سرزميني‌ كه تازه به آن پا گذاشته‌ايم گويي در اختيار اشباح و سايه‌هاست؛ در قطعه بعدي اما باز به آن تصاوير روشن و تابستاني برمي‌گرديم چراكه زني به زيبايي‌هاي محله اضافه شده است. اگرچه نويسنده اعتراف مي‌كند كه «از انسان كامل چيزي نمي‌دانم/ اما امندا زن كاملي به نظر مي‌رسد و/ كمال چيزي است معادل تنهايي»؛ در قطعه بعدي نكته‌اي آشكار مي‌شود و آن اين است كه راوي به سراغ و ديدار استيفن كراس مي‌رود و مي‌نويسد: «شايد بعد از مدت‌ها/ يكي از ساكنان وست وود/ مرا باز شناخته است...» اين حضور قابل حدس و غيرقابل لمس در قطعه بعدي و روايتي ديگر هم آشكار مي‌شود، «گويي مي‌داند/ آنها اين‌جايند/ ميان ما/ جايي ميان سايه‌ها».
كم‌كم همسايه‌ها را مي‌شناسيم از رخدادهاي زندگي‌شان، عقايد و باورها و عادت‌هاي‌شان باخبر مي‌شويم. اما اين امنداست كه نخ پنهان داستان است و حول اين نخ پنهان داستان‌هاي ديگر هم تعريف مي‌شوند، انگار براي زدودن اثر امندا پس مي‌فهميم كه هاوارد گم شده است. مي‌فهميم كه جادوگري «هاوارد را ربود و به درون تاريكي‌ها كشاند» و مي‌دانيم كه «درويشي جوان به سير غرب آمده است» و در تبي لعنتي از شكافي عجيب، آن سوي آخرالزماني چيزها را مي‌بينيم در حالي‌ كه «وست وود در رودخانه خاطرات/ به سوي اقيانوسي در ابديت در جريان است» و تصاويري چنين دست ‌به دست هم مي‌دهند تا ما با راوي‌اي شبح‌گون در اين سرزمين ساخته شده با كلمات بچرخيم و نگاه كنيم «آن‌طرف‌تر چند مرغ دريايي كلاغي را دوره كرده‌اند/ گويا از او نشانه‌هاي توفاني را مي‌پرسند كه در راه است/ مردمان در اتاق‌ها مرده‌اند و نسيمي آرام از سمت اقيانوس همچنان مي‌وزد».
اكنون من خواننده مي‌دانم كه در روايت كسي وست وود را مي‌خوانم كه گفته است «گاهي روايتگر تاريكي‌ام/ گاهي بشارت دهنده روشنايي» براي همين است كه مدام از تصاوير روشن به اوهام تاريك مي‌رويم و برمي‌گرديم و او نوشته است «با خويش كنار آمده‌ام/ رها بر صندلي راحتي/ نظاره‌گر حضور جاوداني اشيا/ در آستان خاطره و وهم» اين متن‌ها كه خود خاصيت مكاشفاتي داشتند حالا در دل خود نيز مدام در كار بازآفريني مكاشفاتي 
وهم‌گونه‌اند.
راوي كه در چند قطعه پيش به زيبايي كامل امندا خيره‌مان كرده بود و بعد كه در قطعه‌اي ديگر مرگش را روايت كرد حالا در روزي روشن كنار ساحل و وقتي خوش، امندا را احضار مي‌كند تا پايان روايتش پيكره سنگي خزه‌پوشي باشد، پنهان شده در انبوه گل‌هاي زرد كوچك.
در قطعه «ليندا ويستا» راوي ما را با پايان وست‌ وود نيز آشنا مي‌كند همان‌طور كه از چگونگي و حدودش آگاه‌مان كرده بود «در فاصله دو مايلي/ مركز خريد/ ليندا ويستا/ نقطه پايان وست وود است و/ آغاز جهاني ديگر/ با فروشگاه‌هاي عظيم/ با حضور ميليوني اشيا» حالا ما مي‌دانيم، وست وود كجاست و كجا تمام مي‌شود هرچند راوي گفته است «از چيزهاي زيادي نگفته‌ام براي شما/ و براي خودم».
اما قضيه همين‌ جا تمام نمي‌شود همان‌طور كه نويسنده و خود متن به‌ صراحت به تكرار وقايع اشاره مي‌كنند.
 اين تكه‌متن‌ها روايتگر داستان شهري هستند كه راوي‌اش در بستر زمان در حال عبور از گذشته و اكنون و آينده است. راوي روشنايي‌ها و تاريكي‌ها كه اين تكرارها را كش‌ آمدن چيزها در زمان مي‌داند و بستر رويدادها، تو گويي متن يا تكه متن‌ها بستر زمانند. همان‌طور كه بستر و جايي به نام وست وود و وست وود، تلاش انسان و انسان‌ها براي نظم بخشيدن به چيزها و جهان است و جهان با تمام وجود اين نظم‌ها را مي‌زدايد و اين تلاش انساني به سمت شكاف و گودالي عظيم در حركت است.
«شكاف عظيم به زودي همه ‌چيز را خواهد بلعيد»
از نظر راوي جهان بيرون كه در حال نگريستن و زيستن در آنيم در بستري از زمان «چيزي نيست جز توالي رويدادها/ جز بهت‌زدگي اشيا/ در تماشاي سرگرداني موجودات متحرك» اين تماشاي اشيا در روايت‌هاي كراس، در تكرار نظم و بي‌نظمي‌ها، خراب شدن و بازساختن، تكرار فصل‌ها آنها را صاحب قدرتي جادويي كرده است در برابر انسان ماحي.
«اشيا/ قرن‌هاست به اين نتيجه رسيده‌اند/ كه آري تماشا، تنها تماشا كافي است» و تنها كاري كه آدمي مي‌تواند در اين جهان بكند، اين است:«بهتر است بگذارم روزگار بگذرد/ دستكاري جهان فايده‌اي ندارد» پس تماشا و سكوت و آموختن، براي همين مي‌نويسد:«آموختم/ پذيرفتن را...» يا «آموخته‌ام سكوت را و سقوط را...» يا «آموخته‌ام كه بشنوم و مي‌شنيدم...».
اين تسليم در برابر قدرت جهان به انسان حكمتي عطا مي‌كند كه بگويد «مي‌دانستيم از كجا آمده‌ايم و به كجا خواهيم رفت» يا وقتي همراهانش مي‌گويند اين همان جويبار ديروزي است، او آگاه باشد كه «اين ديگر آن جويبار ديروز نيست» و در همه اينها خواننده اگر ظرايف ادبي را درنيابد، بخشي از لذت متن را از دست مي‌هد.
انسان گم شده در بيابان مكاشفات يا آينده‌ها و گذشته‌ها مي‌نويسد «و در اين بيابان/ هيچ‌كس زمزمه مرا نمي‌شنود/ و اوراد هاوارد را/ تاكيد مي‌كنم/ هيچ‌كس» بيابان جهاني است كه ما در برزخ نظم و بي‌نظمي مدامش زندگي مي‌كنيم و بيابان فرم مادر اوست و مادر فرم‌هاست، فرم پيشا تمام فرم‌ها.
«ساعت ده صبح است/ مي‌خواهم در وست وود چرخي بزنم/ دستگيره در را كه مي‌چرخانم/ خود را در بيابان‌هاي سونوران مي‌يابم». 
با خواندن اين سطرها داستاني به يادم مي‌آيد. مطمئنم كه اين داستان را ژيژك در يكي از نوشته‌هايش تعريف كرده است. كجا؟ يادم نيست. اما داستان اين است كه خانواده‌اي در ماشيني در حال حركت هستند. جاده و دشتي زيبا در پيش‌رو و در اطراف. شيشه‌هاي ماشين بالاست. آنها از پشت شيشه‌ها، نظم و زيبايي و رنگ مي‌بينند و تصاوير شاد است اما همين كه شيشه را پايين بكشند به جاي دشت و جاده و رنگ‌ها با غبار روبه‌رو خواهند شد. غبار خاكستري‌اي كه همه جا را
 گرفته است.
و يادم نيست تحليل ژيژك از اين داستان و شيشه چه بود. پس ناگزيرم حالا كه داستان را زير سطرهاي نقل شده از وست وود به خاطر آوردم، ارتباط بين‌شان را نيز پيدا كنم كه اين يادآوري بي‌دليل نبوده است.
بين نظم و بي‌نظمي، بين سامان و بي‌ساماني يك مرز كوچك هست، يك پنجره، يك شيشه، يك در، ما در عادت‌هاي ادراكي خود، جهان را به سامان و نظم مي‌بينيم حتي اگر نظم در آن معناي الهياتي‌اش هم نباشد، جهان را در يك فرآيند علي و معلولي درك مي‌كنيم چيزي كه آن را براي ما قابل درك مي‌كند: عليت يا
 سامان‌مندي.
اما تو گويي تمام اين شكل‌ها، فرم‌ها همه فريبند حتي هيبت ما نيز فريب است. جهان غبار و خاكستر منتشر است درآگاهي تنيده يا درست‌تر جهان، آگاهي‌اي است به شكل غبار كه خودش را مي‌نگرد آن لحظه كه ما آن مرز را پيدا مي‌كنيم و از آن مي‌گذريم. درست وقتي كه شيشه را پايين مي‌كشيم يا در را باز مي‌كنيم و بيابان‌ها را مي‌بينيم. آنكه مي‌بيند خود جهان است. آگاهي‌اي غبارين كه خود را مي‌نگرد.
در اين جهان تنها يك چيز زمان را به زانو درمي‌آورد و آن هم عشق است «و نشانه‌هاي تعجب در خطوط چهره او/ شب را به بازي مي‌گرفت و/ زمان را به زانو درمي‌آورد».
كنايه‌ها و طنزهاي روح‌‌ساي اين خرده‌روايت‌ها بسيار قهارانه روان خواننده را مي‌فشرند. اين خرده‌روايت‌ها، اين قطعه شعرها بي‌شك كنار هم يك داستان بلند يا رماني را مي‌سازند كه همه لوازم رمان و داستان بودن را دارد چراكه آنجاست «آنجا، آنجاي مطلقا ديگر»، «آنجا كه پرتوهايي از حضور اشيا/ تاريكي زوايا
 را مي‌زدايد».
اكنون بايد شما را تنها بگذارم با كتابي به نام وست‌وود و نويسنده گمنامي كه خود را به‌ جاي استيفن كراس جا زد و كسي به نام سينا سنجري كه سكه را به نام خودش زد. وقتي نوشت:«اين همه بود به‌ راستي بودار است» با وجود اين از او مي‌پرسند: تو كيستي؟...پاسخ مي‌دهد:«ستايشگر زيبايي».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون