سياستِ فلسفه در يك دهه گذشته ايران را ميتوان با جدال ميانِ هگل و اسپينوزا (همچنين تقابل هگل و نيچه از طرف ديگر) صورتبندي كرد (همان طور كه اين سياست در دهه 60 و 70 پيرامون نزاع هايدگر و پوپر دور ميزد). طنز تاريخي شايد آنجا باشد كه بيش از 150 سال از زماني كه كنت دوگوبينو ادعا ميكرد كه برخي از ايرانيان فرهيخته از او درباره هگل و اسپينوزا سوال ميپرسند، ميگذرد. كنت گوبينو كه قانع شده بود فهميدن دكارت براي ايرانيان ميتواند نتايجي غيرمنتظره به بار بياورد، ميگويد:
«باري طالبان فلسفه كه با شخص من آشنا هستند، عطش فوقالعادهاي براي شناختن فلسفه اسپينوزا و هگل دارند و خواسته آنها كاملا مقبول است؛ زيرا اين دو متفكر روحيه آسيايي دارند و نظريه آنها به نحلههاي مورد توجه كشور آفتاب شباهت دارد و به همين دليل اين دو نميتوانند واقعا عناصر جديد فكري را وارد اين كشور كنند»(1)
در حقيقت گوبينو با توجه به نظريه ويژهاي كه درباره افكار و عقايد مشرقزمين داشت در تلاش بود تا دست به يك آزمايش نظري بزند و نتيجه مواجهه ايرانيان با انديشه دكارت را اندازهگيري كند. سواي از موافقت يا مخالفت با پروژه او و شكل و شيوه اجراي آن، اين متن (با فرض صداقت گوبينو) سندي دال بر انگيزههاي ايرانيان براي شناخت اين دو متفكر به شمار ميرود.
با اين حال، امروز به نظر ميرسد واقعا اسپينوزا مورد توجه جوانان ايراني قرار گرفته باشد.(2) البته كه از انتشار ترجمه كتاب مهم اخلاق اسپينوزا مدت زيادي ميگذرد (بيش از 3دهه) ولي به نظر ميرسد محركاتي مثل دلوز، آلتوسر و ديگران لازم بود تا اسپينوزا به عنوان جوابيه براي هگل (كه در اين روايت نماينده جبرگرايي تاريخي است!) مورد توجه جريان نوپاي جوانان ايراني قرار بگيرد.(3) براي نگارنده هنوز دلالتهاي سياسي و اجتماعي اين پديده كاملا روشن نيست ولي بررسي تمامِ جوانبِ اين دوگانه (هگل/ اسپينوزا) به نظرم از جمله مسائلِ جاري هر كسي خواهد بود كه امروز در فضاي نظريه در ايران زيست ميكند. در مورد هگل ضروري است كه سيرِ تحولِ سنتِ هگلپژوهي و هگلگرايي در ايران مورد بحث و بررسي قرار بگيرد (كه دستكم ميدانيم از دهه 40 به اين طرف چه به واسطه رابطه هگل با ماركسيسم و چه در جريانهاي دانشگاهي همواره در متنِ مجادلاتِ فلسفي ايران قرار داشته است). در مورد اسپينوزا اما نميتوان از يك تاريخ اسپينوزيسم ايراني سخن گفت. اين جريان هنوز قوام نيافته و امروز بيشتر به عنوان پاسخي فرانسوي (به تأسي از جنبشهاي ضدهگلي در دهه 60 فرانسه) به پيامدهاي بنابر ادعا، يكدستكننده و سركوبگر سنت هگلي در تاريخنگاري(4) مطرح ميشود. در ادامه پس از مروري تاريخي بر اين جريان پرسشهايي(البته خام و اوليه) در رابطه با نقشِ احتمالي اسپينوزيسم در آينده فلسفه ايراني و مسائل و موضوعات مرتبط با آن مطرح خواهيم كرد.
مروري اجمالي بر تاريخ اسپينوزيسم(5)
در فضاي انديشه اروپايي اسپينوزا يكي از پرتنشترين تفاسير و قرائتها را تجربه كرده است. تا آنجا كه شايد بتوانيم به قول پير فروانسوا مورو او را آينهاي براي جريانهاي اساسي انديشه بگيريم؛ آينهاي كه تصويرِ معوجِ جريانهاي مورد نظر را آشكار ميكند. بنابراين شايد بتوان گفته مورو را تكرار كرد كه «در هر دوره تاريخي بازسازي و احياي شرايط اسپينوزيسم و انواع سوءتفاهمها و سوءاستفادهها از او، ابزارِ فكري موثري براي تحليلِ آرايش نيروها در حوزه ايدهها در آن دوره است، ايدههاي حاكم و ايدههاي محكوم».
رساله الهياتي- سياسي
براي يك قرن تمام پس از مرگ اسپينوزا او بيش از هر چيز ديگر به يك آتئيست شناخته شده بود. جداي از دلايلِ تشكيلِ اين تصوير اغلب در قرن هفدهم او را ميخواندند تا به نوعي مردود و مرتد بشمارند(و اگر توجهي برميانگيخت از آن جهت بود كه در راستاي استفاده از كتابِ رساله الهياتي- سياسي براي تدوين نگاهي انتقادي به دين رسمي بود.) از مشهورترين حملههاي اوليه به اسپينوزا را استاد لايب نيتس، كريستين توماسيوس(6) ترتيب داد. سپس مجموعه گستردهاي از پروتستانهاي آلماني، هلندي و حتي فرانسوي(7) به اين كتاب حمله كردند. بايد توجه داشت كه حمله اسپينوزا در اين كتاب به مسيحيت كليساي قرون وسطايي اولين مورد نبود (نمونههاي متعددي از اراسموس و پروتستانها تا بخش سوم لوياتان هابز را ميتوان شاهد گرفت) ولي اين اولين بار بود كه نقد خرافات و... تا اين اندازه بنيادي و راديكال صورت ميگرفت. اين جنبه اسپنيوزا تا قرن بيستم نيز مورد توجه بوده است؛ ميدانيم كه كتاب اسپينوزا براي مدتها در ليست كتابهاي ممنوعه اروپا قرار داشت(بهخصوص بخش مربوط به «معجزات» يعني فصل پنجم از كتاب در انگلستان جنجالي حسابي به راه انداخت.)
وحدت جوهر
اولين مداخلات متافيزيكي در مخالفت با اسپينوزا مربوط به لايبنيتس ميشود. هر چند لايب نيتس جذب اين فيلسوف هلندي بود با او ملاقات ميكرد و از طريق چيرنهاوس(8) كه دوست مشتركشان بود از احوالات اسپينوزا با خبر بود. اين امر مانع از آن نبود كه لايبنيتس به دكارتگرايي اسپينوزا حمله نكند. نظريه موناد و پيامدهاي آن در تئوديسه لايبنيتسي تا حدودي نتيجه اين اختلاف نظر است.
در قرن هجدهم بهترين تجلي اسپينوزا در محافلي است كه خود را علنا اسپينوزيست نميخوانند(به دلايلِ امنيتي و سياسي.) اين جريان به بهترين شكل خودش را در جنبش روشنگري نشان ميدهد كه كاملا تحت تاثير ايدههاي اسپينوزا در حوزه سياست و الهيات هستند. در الهيات «همه خدايي» (پانتئيسم)(9) اسپينوزا خودش را در ايدههاي كساني مثل ياكوب واچر(10) يافت كه با اتصال اسپينوزا به سنت يهوديت تفسيري كابالا و ابنميمون نتايج الهياتي ويژهاي به دست آورد. تفاسير مخفيانه الهياتي از اسپينوزا تا انقلابِ فرانسه در سراسر اروپا به ويژه در آلمان جريان داشتند. در سطح حقوق و سياست نيز شايد مهمترين شخصيت قرن هجدهم كه ميتوان آشكارا رگههاي اسپينوزايي او را مشاهده كرد، ژان ژاك روسو است(بدون اينكه به دلايل بالا به اسپينوزا اشارهاي كند.) در انقلاب فرانسه نيز آبه سِيس(11) كه از مهمترين نظريهپردازان انقلاب بود به شهادت شارحان، دكترين خودش را از رساله سياسي اسپينوزا برگرفته بود.
در قرن نوزدهم، اسپينوزيسم خودش را در ايدهآليسمِ آلماني آشكار كرد. ايده Pantheismusstreit الهيات آلماني را شيفه خود كرد. همه خدايي اسپنيوزا در آلمانِ قرن نوزدهم نه تنها به آتئيسم تفسير نشد بلكه شكل عالي دين در نظر گرفته شد. نواليس نيز ملهم از اين ايده در توضيح عشق عقلاني به خدا amor intellectualis Dei خداي اسپينوزا را خدايي مييافت كه همانا «انسان سرمست است»؛ معنايي نزديك به تعبيرِ لوگوس(كلمه) در انجيلِ يوحنا. اما شايد مهمترين مواجهه با اسپينوزا هم در مقام فيلسوف و هم در مقام متاله به هگل مربوط ميشود. همه اين گزاره مشهور هگل را شنيدهايم كه يا فلسفه اسپينوزيست است يا اصلا وجود ندارد. اما آيا اين به آن معناست كه فلسفه اسپينوزيست ميماند؟ احتمالا هگل چنين باوري ندارد. به زعمِ هگل پذيرش جوهر قدم اول است ولي ماجراي فلسفه وقتي آغاز ميشود كه اذعان كنيم اين جوهر سوژه نيز هست. براي هگلِ جوهر اسپينوزا لخت، تهي، بيحركت و اينهمان ميماند؛ به همين دليل او را نه به آتئيسم بلكه به آ-كوسميسم (بيكيهان) متهم ميكند.
هگل بخشِ مهمي از درسگفتارهاي تاريخ فلسفهاش را به اسپينوزا اختصاص داده است. البته نواسپينوزيسم فرانسوي تمام تلاش خود را معطوف به اين امر كرده تا به اشكالات هگل از موضعي اسپينوزايي پاسخ دهد. نوهگليهايي مثل اسلاوي ژيژك نيز در مباحث فلسفي خود(كه در ايران ابدا تجلي نداشته است) با تفسيري ويژه در تلاش هستند تا به نوعي هگل را از كورهراههايي كه نوكانتيها و نواسپنيوزيستها مطرح كردهاند، عبور دهند. براي يك تحليل امروزي از نسبت مفهومي هگل و اسپينوزا مقالهاي از آگون همزه با همين نام«هگل يا اسپينوزا» يكي از بهترين نمونههاست كه عنوان خود را از كتاب پير ماشره به عاريت گرفته است. (اخيرا اين كتاب را نشر ثالث با ترجمه حجتالله رحيمي به فارسي منتشر كرده است و در دو نوشته پيش از اين در روزنامه اعتماد برگردان فارسي مقاله حمزه را در اختيار خوانندگان قرار داديم.)
شوپنهاور يكي از ديگر مهاجمان به انديشه اسپينوزا بود. براي شوپنهاور، اسپينوزا با «علت» (causa) و «عقل» (ratio) توصيف ميشود كه نتايج نظري او نوعي «خوشبيني متافيزيكي» است. به نظر شوپنهاور اسپينوزا تداعيكننده سنت رواقي در عصر جديد است. نيچه اما وامدار اسپينوزاست. از سبك پارادوكس و آفوريسم نيچه كه بگذريم، مفاهيم بسياري را ميتوان يافت كه تداعيكننده تاثير او از اسپينوزاست. مثلا دوگانه Wille zur Macht/Wille zum Nichts در نيچه به نظر وامدار دوگانه Laetitia/tristitia در اسپينوزاست. يا مفهومِ amor fati در نيچه كه بسيار به amor Dei در اسپينوزا شباهت دارد؛ همين طور مفهوم بازگشت ابدي امر همان و معناي ضرورت در اسپينوزا.
در سال ۱۸۴۱ ماركس جوان آغاز به خواندن نوشتههاي اسپينوزا ميكند. نسخه كتابهايي مثل رساله الهياتي- سياسي كه ماركس به دقت تحشيه نويسي كرده است امروز موجودند. ولي به نظر ميرسد، ايدههاي الهياتي اسپينوزا ماركس را برنميانگيزد. در كتاب خانواده مقدس اسپينوزا را از جمله اصحاب متافيزيك ميشمارد. اما اين انگلس بود كه در كتابِ آنتي- دورينگ، اسپينوزا را «نماينده شكوهمند علم ديالكتيك» مينامد و در جواب پلخانف متذكر ميشود كه «اسپينوزاي پير كاملا حق داشت.» از آن زمان تاكنون اسپينوزا همواره مورد توجه ماركسيسم بوده است. پلخانف «ماترياليسم» اسپينوزا را در مقابل كانتگرايي برنشتاين علم ميكرد. در اتحاد جماهير شوروي نيز در هر دو جناح مشهور به مكانيستها و ديالكتيسينها اسپينوزا با تعابير متفاوت مورد استفاده قرار ميگرفت.
در قرن بيستم جريانهاي متنوعي از روانكاوي گرفته تا گروههاي يهودي جسته و گريخته به اسپينوزا ابراز علاقه كردهاند. ولي تنها پس از جنگ جهاني دوم در فرانسه بود كه نهضت نواسپينوزيسم ظهور كرد. پس از دورهاي بيتوجهي به اسپينوزا در دهه 60 ميلادي كساني مثل مارشال گورو(12) سپس الكساندر ماترون(13) در فرانسه و كساني مثل ادوين كيورلي(14) در جهان انگليسيزبان دست به بازتفسير اسپينوزا ميزنند. همزمان ژيل دلوز به فلسفه قدرت اسپينوزا علاقهمند ميشود و آنتونيو نگري ايتاليايي نيز در او نوعي انديشه برسازنده را مييابد. اين جريانها در فضاي دهه 60 ميلادي اروپا ميتوانند، دلالتهاي سياسي متناظري پيدا كنند. در سنت چپ اين ايدهها، جنبشهايي را نمايندگي ميكنند كه ديگر نميخواهد در چارچوب احزاب سنتي به فعاليت ادامه دهد و انبوه خلق اسپينوزايي را در راستايي ايجابي به كار ميبرند. ميتوان نشان داد كه چطور جنبشهاي اجتماعي اخير اروپا(به ويژه گرايشهاي آنارشيست و اتونوميست) در مقام نوعي مابهازاي سياسي براي ترويج اين شكل جديد از نواسپينوزيسم عمل ميكنند.
اما با اين وجود پرسش اساسي اينجاست كه كدام جريان سياسي موجود در ايران دهه 90 ميتوانسته منشأ شكلگيري اين گرايش اخير به اسپينوزا بوده باشد؟ كدام نيروهاي سياسي موجود(سواي علاقهمندان دانشگاهي و كساني كه به تفنن نظري علاقهمند هستند) در ايران ميتوانند، نواسپينوزيسم را به عهده بگيرد؟ آيا در شرايط پيشاپيش تودهاي و عوامانه ايراني مفاهيمي مثل مالتيتود بيش از آنكه راهگشا باشند به تشديد اين بيشكلي كمك نميكنند؟ توجه داشته باشيم كه در اروپاي امروز جريانهاي آنارشيت و اتونوميست بهخصوص در فرانسه در تقابل با جريانهاي سياسي حزبي و تشكيلاتي مثلِ سنديكاهاي بزرگ ميليوني(مثل CGT) شكل گرفتهاند و اغلب در مقام يك نيروي حاشيهاي ايفاي نقش ميكنند. (15) اما در شرايط ايران نبود هرگونه حزب يا سنديكايي كه بتواند نهادهاي مدني را محكم كند، آيا دميدن در مفاهيم خلقي و تودهاي بيشتر باب ميل دولت تودهاي و پوپوليست نيست؟ آيا حتي دلالتهاي الهياتي اسپينوزا با نظر به شرايط ايران راه به نوعي عرفانگرايي وحدت وجودي نخواهد برد (فارغ از اينكه اين نگرش ناشي از نوعي بدفهمي يا سوءتفاهم باشد يا خير؟)(16)
البته كه بايد خروجِ اسپينوزا از بيتوجهي تاريخي در ايران (به خصوص در تناظر با حجم اقبال به كانت و هگل) را به فال نيك گرفت و اين مواجهه انتقادي قصد ندارد خودش را در مقام تهاجمي به اسپينوزا فرمولبندي كند بلكه بيش از هر چيز در سوداي احضار و بازخواني امكانات و محدوديتهاي آن سنت نواسپينوزيسم فرانسوي است تا شايد بتواند نوري بر وضعيت اخير نظريه در ايران نيز بتاباند. به نظر نگارنده نظريه به خودي خود نميتواند به عنوان شرط حقيقت در موضع يا دلالتهاي سياسي آن نقشي تعيينكننده ايفا كند؛ بلكه پراتيك نظريه تنها ميتواند توجيهات نظري براي موضعي از پيش موجود فراهم آورد. بنابراين هيچ نظريهاي به خودي خود مدافع حقيقت يا عليه آن نيست؛ همچنين نظريه نميتواند شرايط مواضع موجود را منعندي در جهان نظريه دگرگون كند. نيروهاي مادي با نيروهاي مادي دگرگون خواهند شد ولي نظريه ميتواند براي مواضع و نيروهاي نوپا اگر در جانب حقيقت تاريخي باشند در حكم انبارمهماتي باشد تا بتوانند به قدرتوانشان از خود دفاع كنند. بنابراين مساله در وهله نهايي اين نيست كه «هگل يا اسپينوزا ؟» بلكه مساله اين است كه در«شرايط مشخص» كدام نظريه ميتواند مبتني بر واقعيت موجود در ارايه «تحليلي مشخص» و منطبق با حقيقت تاريخي نقش موثري ايفا كند. در سنت ماترياليسم كه نميخواهد از يك ايده بيجا و مكان آغاز كند اين حقيقت تاريخي خودش را به بهترين شكل در «علم» تاريخ يا ماترياليسم تاريخي نمايان ميكند. به همين دليل ما باور داريم كه در اين شرايط آشفته نظريه در ايران نوعي«بازگشت به آلتوسر» ميتواند راهي براي بازصورتبندي نظري شرايط تاريخي بگشايد (بديهي است كه به دلايل قابل بحث اين«بازگشت» در حوزههاي نظري ايراني در مقايسه با اروپا دلالت معناي متفاوتي به خود خواهد گرفت.)
گام ديگري كه ميتواند در همين سطح معرفتشناسي سياسي ياريرسان باشد، بحث و بررسي نظريات موجود و خاستگاههاي عيني و مادي آنها در شرايط ايران است. ما اين گام را تحليل تاريخ «تفكر» در ايران معاصر ميناميم و باور داريم كه مداخلهاي از اين دست ميتواند به راستي نام نوعي «پراتيك فلسفه» جديد به خود بگيرد. از اين رو نفس بحث و بررسي جريانهاي نوپاي هگلي يا اسپينوزيست و چرايي ظهور و بروزِ آنها خود ميتواند گامي در تقرب به حقيقت شرايط سياسي «زمين» اين مجادلات باشد.
پينوشت:
1- گوبينو، اديان و فلسفههاي آسياي ميانه (به نقل از كتاب آشنايي ايرانيان با فلسفههاي جديد غرب ص ۱۳۵ از كريم مجتهدي)
2- شخصا شاهد چندين گروه و محفل مطالعاتي دانشجوياني هستم كه با اشتياقي كه در وادي امر شگفتانگيز به نظر ميرسد (با توجه به وضعيت فرهنگي و سرانه مطالعه در ميان دانشجويان) در پي مطالعه متوني مثل اخلاق، رساله سياسي و اخيرا رساله الهياتي- سياسي از اسپينوزا هستند و اين متون را نه صرفا به عنوان متوني كلاسيك از تاريخ فلسفه بلكه همچون متوني در مواجهه با مسائل امروز جامعه ايران در حلقههاي مطالعاتي خود مورد بررسي قرار ميدهند. (بيش باد!)
3- ممكن است كسي اين موج را پس از توجه به هايدگر (به نمايندگي احمد فرديد) و پوپر (به نمايندگي عبدالكريم سروش) جريان اخير(يا شايد فرداي) فلسفه غرب در ايران در نظر بگيرد؛ اما اين نكته مانع نميشود كه اذعان كنيم با هر تفسيري در هر حال بايد اين جريانات جدي انگاشته شوند و به شكلي نظري مورد بحث قرار بگيرند.
4- كه به زعم برخي از اسپينوزيستها اين شكل از هگلگرايي خودش را در انديشههاي كسي همچون سيدجواد طباطبايي يا ماركسيسم مستقر! متجلي ميكند .
5- اسلوب، ساختار و محتواي اين بخش از مقاله پير-فرانوسوا مورو درباره اسپينوزا اخذ شده است.
Moreau, Pierre-François, and Roger Ariew. Spinoza’s reception and influence. na, 1996.
6- Thomasius
7- Huguenots
8- Tschirnhaus چيرنهاوس را كه از دوستان صميمي بنديكت محسوب ميشود اغلب به عنوان رياضيدان و مخترع آلماني ميشناسند.
9- اين اصطلاح را جان تالند(John Toland) الهيدان و طنزنويس از شاگردان جان لاك براي ناميدن جرياني وضع كرد كه در آن زمان خداوند و طبيعت را اينهمان ميگرفتند. او(احتمالا متاثر از اسپينوزا ولي بدون ذكر نام او) معتقد بود كه همهخدايي در واقع بنياد مشترك تمام اديان وحياني است.
10- Jacob Wachter
11- Abbe Sieyes
12- Martial Gueroult
13- Alexandre Matheron
14- Edwin Curley
15- در تظاهراتهاي بزرگ فرانسه(كه در اين موضوع پيشقراول است) سنديكاها طي اعتصابات بزرگ يا روز كارگر گاهي تا يك ميليون نفر را در پاريس به خيابانها ميكشند؛ در اين ميان سهم آنارشيستها و اتونوميستها در بهترين حالت به يك تا چند هزار نفر ميرسد(كه البته اغلب به دليل شدت عمل، شعارهاي تندتر و جوان بودن آنها بيشتر از ميانگين جمعيت رسانهاي ميشوند.)
16- باور داريم كه نبايد وحدت وجودي عقلگراي اسپينوزا را با عرفانگرايي ايراني يكي انگاشت اما اين امر مانع نميشود كه اين هر دو تفسير نتايج سياسي مشابهي داشته باشند.
شوپنهاور يكي از ديگر مهاجمان به انديشه اسپينوزا بود. براي شوپنهاور، اسپينوزا با «علت» و «عقل» توصيف ميشود كه نتايج نظري او نوعي «خوشبيني متافيزيكي»ست.
فردريش نيچه اما وامدار اسپينوزاست. از سبك پارادوكس و آفوريسم نيچه كه بگذريم، مفاهيم بسياري را ميتوان يافت كه تداعيكننده تاثير او از اسپينوزاست.