• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4731 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۱ شهريور

يادداشتي به بهانه سالمرگ بيژن نجدي فقيد

هوا پر از كلمه بود

محمد اكبري

 

آن روزها، چند كيلومتر مانده به فيروزكوه، بعد از آن همه جاده پيچ ‌درپيچ با شيب تند و چند تونل پي‌درپي، تابلوي كوچكي بود كه رويش نوشته بود: «ارجمند». گاهي اتومبيلي يا كاميوني نرسيده به تابلوي وارونه كنار جاده ديده مي‌شد. راه «ارجمند» جاده‌اي باريك بود؛ نيمي آسفالت، نيمي خاكي. از «ارجمند» براي رفتن به ييلاقات گته وزان، ساهون، ميل وزان استفاده مي‌شد به مانند اكنون جاده نبود و تنها مسير دسترسي استفاده از اسب و قاطر بود. ييلاقاتي بكر كه اكنون جاده‌ها جز خرابي دستاوردي براي آن همه بكري نداشته و ندارند. از تلفن همراه و شبكه‌هاي اجتماعي هم خبري نبود. تابستان‌ها يك «ارجمند» بود يك مركز تلفن با صفي ‌طولاني. اگر بشود تماسي برقرار كرد يا نه. «ارجمند» آن روزها بيشتر يادآور فيلم‌هاي دهه 20 و 30 بود. با آن بافت و معماري خاص البرز مركزي و با همان سبك و سياق و مفهوم. آدمي را پرت مي‌كرد به آن همه سال دورتر و يك حس نوستالژيك.  اوايل دهه 70. نجدي يك اتفاق بود براي ما جوا‌ن‌هاي تازه‌كار به خصوص پس از «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند». نجدي چه در شعر و چه در داستان براي‌مان قابل احترام بود. جايزه ادبي گردون را كه برد اين حس بيشتر شد. نجدي نسبت به ديگر نويسندگان براي‌مان در دسترس‌تر و ملموس‌تر بود. نمي‌دانم شايد به علت مدرن بودن كارش بود كه حس نزديكي بيشتري به او داشتيم. نويسنده‌اي كه كم‌و بيش در مطبوعات محلي از طريق كارهايش مي‌شناختيم و براي‌مان دور نبود. اتفاقاتي كه پس از چاپ مجموعه داستانش افتاده بود، اين بود كه نجدي انگار تكثير شد و از مرز گيلان گذشت. حالا شعرش چه مي‌گفت، داستانش كدام راه را مي‌رفت، زياد مهم نبود. در آن دوره نجدي براي‌مان كاريزما داشت، اينكه شعرش گاهي داستان مي‌شد و داستانش شعر، باز هم مهم نبود. مهم نجدي بود. كار و رفتار نجدي را در ديگر نويسندگان آن دوره گيلان نمي‌شد ديد. «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند» يك پيشنهاد ويژه بود، يك نقطه عطف در فضاي مه‌آلود و ابري و باراني گيلان. كسي كه تعريفي ديگر از داستان داشت و بر كاغذ مي‌آورد. اين تعريف جديد و اتمسفر خاص گيلان، خودي نشان مي‌داد. نجدي كسي بود كه هم دور بود هم نزديك و اتفاقي جديد را رقم زده بود كه براي‌مان رشك‌برانگيز بود. بار اول كتاب نجدي را با شتاب و در سفر به شهري دور، به نظرم چابهار، در اتوبوس خواندم. به خودم باوراندم دوباره مي‌خوانمش. اين بار در موقعيتي بهتر و با شتابي كمتر، در جايي آرام و بي‌دغدغه و ديگر مجال خواندن نبود تا به واسطه كارم، با كوله‌پشتي پر از كتاب، سر از «ارجمند» درآوردم. پس از چند ساعت اسب‌سواري زير رگبار تند باران و سرما رسيدم به جايي به نام «ساهون». با اتاقي سه در چهار مترمربع، با سقف تيرچوبي، كاهگلي. «يوزپلنگان...» را دوباره اينجا خواندم. زير نور فانوسي كه دود مي‌كرد، در محيطي آرام و سكوتي سرد و پس از چند روز برگشتم «ارجمند». در آنجا فقط يك ميني‌بوس در يك ساعت خاص مي‌آمد فيروزكوه. ر اننده ميني‌بوس صبح مسافر مي‌برد، بعدازظهر ماسه حمل مي‌كرد. ميني‌بوس وقتي در راه بود، زن‌ها شروع كردند به جيغ كشيدن. پياده شديم و راننده سبيلو به هر قيمتي بود موش را از ميني‌بوس پياده كرد. با سلام و صلوات دوباره سوار شديم. به عادت، در فيروزكوه چند روزنامه گرفتم و يك هفته‌نامه. سوار ميني‌بوس شدم و رفتم طرف قائم‌شهر. روي صندلي طرف شانه خاكي جاده نشستم. حس و حال روزنامه خواندن نداشتم. پل «ورسك» را نگاه مي‌كردم. هفته‌نامه را باز كردم، در صفحه مياني خواندم: بيژن نجدي در بيمارستاني در تهران درگذشت. آن وقت هوا، آدم‌ها، راننده، همه و همه پر از كلمه شد. انگار يك گوشه كره زمين در آن لحظه كنده شده بود و شناور بود و در فضا لنگر مي‌خورد و هرآن نزديك بود، بيفتد و بشكند يا مثل پرِ كاه پرواز كند. همه‌ چيز را وارونه مي‌ديدم. حس افتادن پيدا كرده بودم، حس سقوط. ماشين‌ها كلمه بودند، جاده‌ها سطرها. انگار كلمات راه افتاده بودند، روي زمين و ديگر هوا پر از كلمه نبود. همه‌ چيز روي زمين ريخته بود، همه كلمات. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون