• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4731 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۱۱ شهريور

همچون مهر و آب

مهرداد احمدي شيخاني

نوجوان بودم كه براي اولين بار كارهايش را ديدم. اوايل دهه 50 بود و من هم شوق روزنامه‌نگاري و مطبوعات داشتم. در شهرستان بودم و روزنامه‌هاي صبح، همان روز عصر به خرمشهر مي‌رسيد و من جلوي دكه روزنامه‌فروشي منتظر تا اولين كسي باشم كه روزنامه را مي‌گيرد، هرچند خيلي وقت‌ها لزومي به اين همه عجله نبود، چرا كه هر وقت مي‌رفتم اولين خريدار روزنامه من بودم. هنوز يادم هست در صفحه 4 روزنامه دو مطلب كوتاه بود با نام‌هاي «بي تعارف» و «با اجازه». به ياد ندارم كه نويسندگانش كه بودند ولي معمولا اين دو يادداشت با كاريكاتوري همراه بودند. هر كدام يك كاريكاتور از مسعود مهرابي. آشناييم با اين نام از همان زمان شروع شد، نامي كه برايم در دوردست‌ها قرار داشت و دست‌نيافتني، اما يك دهه بعد، وقتي با او روبرو شدم و از نزديك شناختمش، تازه فهميدم كه چقدر نزديك بوده و تنها كافي بود دستم را دراز كنم تا به گرمي دستم را بگيرد و مثل يك دوست بفشارد.
اواسط دهه 60 بود كه مهرابي را در مجله فيلم ديدم، آن موقع ديگر وارد كار مطبوعات شده بودم. يكي دو باري كه به دفتر مجله فيلم رفتم براي استفاده از آرشيو مجله تا مطلبي را بنويسم، خودش راهنماييم كرد، بي هيچ تفاخري و خيلي نرم، انگار رفقاي قديمي بوديم. همانجا به او گفتم كه وقتي نوجوان بودم، از كارهايش مي‌شناختمش. كارهايي مهربان، درست مثل خودش. سال 65 بود كه آشنايي‌مان رفيقانه و همكارانه شد. براي يك سالنامه كه توسط ناشري خصوصي و براي پوشش دادن اخبار و وقايع ايران و جهان منتشر مي‌شد. مسووليت تهيه مطالب بخش فرهنگي- هنري‌اش را بر عهده داشتم. سالنامه‌اي كه نمونه فرنگي‌اش با عنوان «كرونيك» همچنان منتشر مي‌شود ولي در ايران دولت مستعجل بود و فقط دو سال منتشر شد. در همان دو سال هم اما تجربه خوبي براي من بود و بهترين بخش آن، تجربه همكاري با مهرابي. سردبير سالنامه مي‌خواست كه در آن كتاب كاريكاتور هم داشته باشيم. من با تعدادي كاريكاتوريست در روزنامه همكار بودم، نام و نمونه كارهاي‌شان را نشان دادم، سردبير نپذيرفت و گفت اين كارها فضايي خشن دارد، ما كارهايي مي‌خواهيم كه حتي وقتي از خشونت حرف مي‌زند، مهربان باشد. بي‌درنگ فقط يك نام به ذهنم آمد، مسعود مهرابي. مسعود وقتي حتي دهاني كه براي فرياد باز شده بود را تصوير مي‌كرد، فريادي مهربان بود. مثل خودش. مثل آن سبيل‌هايش كه حتي وقتي سياه بود، مثل سبيل‌هاي يك پدر بزرگ مهربان بود.
حالا مسعود مهرابي رفته. او كه مثل مهر بود و آب. با آن نرم‌خويي و مهرباني هميشگي، با آن سبيل‌هاي پدربزرگي از همان جواني. و چه تلخ كه دوستانم را در ايامي از دست مي‌دهم كه حتي نمي‌توانم در سوگ‌شان سر بر شانه دوستان ديگر بگذارم. نمي‌دانم كدام تلخ‌تر است، رفتن دوستان قديم يا بي‌سوگ رفتن‌شان؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون