• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4732 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۲ شهريور

پايان تصوير يك ديدار! به ياد مسعود مهرابي

درست است كه در اين سن و سال سرعت عمل گذشته را نداريم، حافظه‌مان كمتر شده و قامت‌مان از درد‌هاي زمانه و روزگار و به طبع از ناتواني‌هاي جسمي خم شده است، ولي در عوض تجربيات‌مان بيشتر شده و همين طور خودآگاهي‌مان، ولي بايد بپذيريم كه همه ما در انتهاي سرسره زندگي هستيم. در پايين اين سرسره كه نشسته‌ايم گذشته را بيشتر به خاطر داريم تا اين اواخر را. به قول معروف حافظه دورمان خوب است و حافظه نزديك‌مان مريض و كم‌جان.  چرا كه چند ماهي هست همه ما گرفتار كروناايم و چند سالي است اسير فساد و گراني و بيكاري و دردسر‌هاي ديگر... 
اگر مغز و انديشه‌اي مانده باشد غرق شده است در اين درياي خبر‌هاي هر روز بيشتر از ديروز تكراري به منظور عادي‌سازي وضع حاكم جاري.  بگذريم، اين مقدمه را گفتم كه بگويم وقتي خبر در گذشت دوست و همكار سال‌هاي دور و درازم مسعود مهرابي عزيز را شنيدم مدتي گيج و مبهوت بودم و بي‌اختيار خاطرات گذشته دور در ذهنم جان گرفت.  خيابان وصال، چهار راه تخت جمشيد، ساختمان مجلات جوانان، كارگران، تلاش و...
سال‌هاي 52 و 53 را مي‌گويم كه براي اولين ‌بار او را ديدم، آمده بود براي كار در مجله. سردبير مجله، زنده‌ياد هاشم محبوب او را به من معرفي كرد.  در برخورد اول او را جواني ديدم مودب و لاغراندام كه 18،19 ساله به نظر مي‌رسيد؛ گفتم چه كاري بلدي يا چه كاري دوست داري؟ خبرنگاري، گزارش‌نويسي يا...
 گفت همه اينها را دوست دارم ولي مي‌خواهم كاريكاتوريست بشوم، طراحي كنم و اگر نشد عكاسي.
 زنده‌ياد علي رهبر كه از عكاس‌هاي حرفه‌اي مطبوعات بود در كنار ما حرف‌هايش را شنيد و گفت عكاسي خوب است و من يك دستيار و كمك مي‌خواهم. قرار شد از فرداي آن روز بيايد كه آمد، ‌به موقع و مرتب‌تر از روز قبل. من به همكار‌هاي ديگر كه در تحريريه نشسته بودند او را معرفي كردم؛ آقاي آسوده آبدارچي مهربان‌مان برايش چاي آورد و او با احترام بسيار تشكر كرد. آقاي آسوده چاي ديگري را كه براي من آورد و پرسيد اين آقا مهمان است؟ گفتم بله مهمان هميشگي... و بود تا سال ۵۷، كه نهايتا در زمينه كاريكاتور كه علاقه آن روز‌هايش بود در كنار ما ماند. در اين فاصله سال‌هاي همكاري بعضي شب‌ها كه كار تمام مي‌شد با دوستان به رستوران سر چهارراه مي‌رفتيم براي صرف چيزي. 
يك شب گفتم مسعود جان تو هم بيا با دوستان مي‌رويم «رستوران شانس» نبش خيابان تخت جمشيد وصال، همه مهمان من هستند، گفت خوشحال مي‌شوم. 
در مسير رفتن با او سر صحبت پيرامون مسائل و كار مطبوعاتي را باز كردم تا ديدگاه فكري او را دريابم.
سوال كردم به نظر تو مصدق بر حق بود يا حكومت بعدي؟ 
بدون وقفه و با طنز خاص خودش جواب داد: ببخشيد شما بزرگ‌تريد، اگر لطف كنيد پول شام مرا صرف خريد يك قفل كنيد و به دهانم بزنيد من بيشتر خوشحال مي‌شوم!
 همان‌جا دريافتم جواني است كه به قول معروف سرش در كار خودش هست و به دنبال حرف و حديث‌هاي روشنفكر‌نما‌هاي آن روز‌ها نيست و چنين بود و ماند و توانست از سال ۶۶ تا همين امروز كه خبر دردناك پر كشيدنش را شنيدم، مجله خوب و تاثيرگذار فيلم را بدون حاشيه و مستقل با كمك دوستان و ياران ديرينه‌اش، هوشنگ گلمكاني عزيز و عباس ياري نازنين منتشر كند.
روحش شاد و يادش گرامي.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون