مرگ صمد بهرنگي
مرتضي ميرحسيني
سال 1347 در چنين روزي جسد صمد بهرنگي، سه روز بعد از مرگش پيدا شد. گويا هنگام شنا در ارس، حريف جريان آب نشد و رودخانه جانش را گرفت. او كه سنش زمان مرگ به 30 سال هم نميرسيد يكي از چهرههاي بحثبرانگيز و
تا حدي اسطورهاي تاريخ معاصر ماست. معلمي سختكوش و دلسوز بود و دغدغههاي خاصي براي رشد و پرورش دانشآموزان، بهويژه بچههاي خانوادههاي فقير داشت. اما نوشتن از افكار و باورهايش چندان آسان نيست و عمده روايتهاي مرتبط با او، حتي نوشتههاي سالهاي اخير هنوز و همچنان آلوده به غرضهاي شخصي است. به نظر ميرسد كه از طبقه متوسط و از همه آنهايي كه در رفاه نسبي به دور از حواشي و هياهو زندگي ميكردند نفرت داشت. زماني كه جامعه ايران يك دوره ديگر از حركت شتابان به سوي شهرنشيني را تجربه ميكرد و تقابل و ناسازگاري زندگي شهري و روستايي به يكي از مسائل مهم كشور ما تبديل ميشد، او به نوعي با لحن خاص خودش به دفاع از آنچه اصالت روستايي خوانده ميشد (و ميشود) برخاست و داستانهايي نوشت در نكوهش سبك زندگي طبقات مياني جامعه كه بهزعم او مصداق زيست در پوچي و فقدان كرامت انساني بود. البته مثل بسياري ديگر از روشنفكران زمانه به ماركسيسم گرايش داشت، اما جنس تندخويي و بيزارياش از نظم حاكم، فراتر از هر انديشه و ايدئولوژي، مسالهاي شخصي بود. ميدانست ريشه و منشا خشونتهاي اجتماعي را بايد در بيعدالتي حاكم و در ستمها و تبعيضهاي تنيده شده در بافت جامعه جستوجو كرد و اعتقاد داشت تا زماني كه دارايي و ثروت، اعضاي جامعه را به طبقات مختلف تقسيم و از هم مجزا ميكند، خشونت هم اجتنابناپذير و طبيعي و هم «مشروع» است. در دانشسراي مقدماتي تبريز كه آن زمان موسسهاي معتبر براي تربيت معلمان آينده شناخته ميشد درس خوانده و بعد از آن هم ادامه تحصيل داده بود، اما آنچه را كه ميدانست از تجربيات شخصي و مكتب زندگي آموخته بود. اين خودآموختگي و تكيه به تجربيات شخصي، بيشتر از هر جاي ديگري در كتابي كه او درباره نظام آموزشي كشور نوشت مجال بروز يافت (كتاب با عنوان «كندوكاوي در مسائل تربيتي ايران» منتشر شد). مثلا از تنبيه بدني دانشآموزان كه آن زمان بحث ممنوعيتش داغ شده بود، دفاع كرد و آن را به شرطي كه «شاگرد بداند چرا كتك ميخورد» مجاز و لازم شمرد. بهرنگي نوشتن را اواخر دهه 1330 شروع كرد، اما اهميت او به داستانهايي برميگردد كه از 1342 به بعد نوشت. در ميان اين داستانها، چنانكه ميدانيم ماهي سياه كوچولو - با همه نقايص و عيب و ايرادهايي كه به آن نسبت ميدهند- از داستانهاي ديگرش مهمتر و مشهورتر است. در آن به مضاميني مثل آگاهي اجتماعي و فداكاري پرداخت و قهرماني را عرضه كرد كه براي نجات ديگران، يا به عبارت دقيقتر براي «رهايي خلق» از مواجهه با مرگ نميهراسد و آگاهانه و شجاعانه آن را ميپذيرد. در آغاز گفتم كه داوري درباره صمد بهرنگي اصلا كار آساني نيست و تحريفهاي عمدي و غيرعمدي ديگران از زندگي و مرگ او هم كار را دشوارتر ميكند. با مهدي يزدانيخرم موافقم كه تابستان پنج سال پيش در مجله مهرنامه (شماره 42) نوشت: «صمد بهرنگي بدون ترديد يكي از محبوبترين شخصيتهاي ادبي و نمادين كل ادبيات صد سال اخير ايران است» اما نميدانم واقعا «تلفيقي از يك چهگواراي بدون اسلحه ... با استاليني كه ميخواهد به جاده بزند و جهان را دگرگون كند و در راه هدفش بميرد» بود يا نه.