• ۱۴۰۳ شنبه ۲۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4740 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۲۲ شهريور

داستان زندگي لوكا مودريچ؛ از جنگ تا فينال جام جهاني و توپ طلا

جسد گلوله باران شده پدربزرگم را بوسيدم

سيد لو ترجمه: علي ولي‌اللهي

«خانه هنوز آنجاست. مي‌تواني آن را از جاده ببيني.» لوكا مودريچ اين را مي‌گويد و دستگاه آي‌پدش را مي‌چرخاند و برمي‌گردد به خاطرات كودكي‌اش. زماني كه او شكل گرفت. خاطرات هنوز هم به همان گرمي سابق وجود دارند. مودريچ اصرار دارد كه البته آن خاطرات دردناك هم هستند. مودريچ هنوز هم گاهي اوقات به آنجا سر مي‌زند ولي تاكنون همه فرزندانش را با خود نبرده است. ايوانو ۱۰ ساله است و ايما هفت ساله و صوفيا سه ساله. مودريچ مي‌گويد: «آنها هنوز خيلي بچه‌ هستند و من نمي‌خواهم با آنها در مورد اين داستان حرف بزنم. شايد  طي سال‌هاي آينده اين كار را كردم.»

اينها داستان‌هاي راحتي براي تعريف كردن نيستند. «آنها قبلا در اين دهكده حضور داشتند و ديده‌اند كه من قبلا كجا زندگي مي‌كردم اما در مورد آنچه اتفاق افتاده و همه آن ماجراها با آنها صحبت نكرده‌ام. در آينده فرصت‌هايي وجود دارد كه مي‌توانم اينها را به فرزندانم بگويم. هنوز نه اما قطعا آنها خواهند فهميد.»
هنگامي كه مودريچ اين كار را انجام دهد، آنها خواهند ديد كه يك ساختمان سنگي شكسته و كوچك بالاي جاده كوارتريچ واقع در روستاي زاتون اوبرواچي محل زندگي هافبك رئال مادريد و يك دهكده كوچك ديگر به نام مودريچي محل زندگي عموزاده‌هايش بوده است. «وقتي به روستاي خود برگشتم، مي‌توانيد خانه را از آنجا ببينيد. تصاوير زيادي از روستا برايم ارسال مي‌شود و افراد زيادي به آنجا مي‌روند و جلوي خانه عكس مي‌گيرند. اما خانه سوخته است. همه‌چيز در شرايط بدي است.»
بيشتر قسمت سقف فرو ريخته و پنجره‌ها از بين رفته است. ريشه‌هاي گياهان بيش از حد رشد كرده‌اند و همه جا را گرفته‌اند. در پشت آن تابلويي به چشم مي‌خورد كه رويش يك جمجمه با دو استخوان ضربدري نقش بسته و زير آن هشدار داده: ne prilazite يعني نزديك نشويد. مناطق اطراف آن خانه ۳۰ سال پس از رها شدن هنوز يك ميدان مين است. اين خانه متعلق به مادربزرگ مودريچ ژلا و پدربزرگش لوكا بود. مردي كه مودريچ نامش را از او گرفته است. پدربزرگ لوكا گوسفند، بز و مرغ نگهداري مي‌كرد. 
در آنجا بود كه او به سمت كوه‌هاي ولبيت مي‌دويد. كسي كه تبديل به كاپيتان كشوري شد كه آن موقع وجود نداشت و همچنين لقب موفق‌ترين فوتباليست آن كشور را هم دريافت كرد. او در دوران كودكي به يك شكل روزگارش را هر روز مي‌گذراند تا اينكه يك روز صبح پدربزرگش آن طور كه مودريچ توصيف مي‌كند به قتل رسيد: با گلوله نيروهاي صرب! چند صد متر از درب ورودي خانه در حالي كه به تنهايي ايستاده بود مقابل آتش مسلسل قرار گرفت. او آن موقع ۶۶ سال سن داشت و نوه‌اش 6 ساله بود. نوه‌اي كه حالا ۳۵ ساله است. 
مودريچ مي‌گويد: «يادم مي‌آيد پدرم هنگامي كه پدربزرگ در تابوت بود از من خواست او را ببوسم. آنچه براي او اتفاق افتاد بخشي از خاطرات خودم است. بخشي از داستان خانوادگي‌ام. من آن خاطره را از او دارم و البته خاطراتي از گذراندن وقت با او. در خانه با او مي‌خوابيدم، با او بازي مي‌كردم، با او به شكار مي‌رفتم؛ زماني كه پدر و مادرم مشغول كار بودند. زمان زيادي با پدربزرگم گذراندم و خاطرات شگفت‌انگيزي از آن اوقات با او دارم.»
مودريچ ادامه مي‌دهد: «در آن سن شما فقط نمي‌دانيد كه چرا اين اتفاقات مي‌افتد. مي‌دانيد؟ شما از همه اتفاقات پيرامون خود مطلع نيستيد زيرا پدرتان هم سعي دارد از شما محافظت كند تا به اين چيزها فكر نكنيد. آنها خودشان متوجه شدند كه اتفاقاتي در حال وقوع است و چيزهايي از راه مي‌رسند و شما مي‌بينيد وقتي والدين‌تان نگران هستند، اتفاقي مي‌افتد. اما وقتي بچه هستيد نمي‌فهميد. شما يك لحظه با آن مساله درگيري ذهني پيدا مي‌كنيد ولي بعدش مي‌خواهيد برويد بازي كنيد و با دوستان خود باشيد و سپس آن...» مودريچ مكثي كرد و بعد جمله‌اش را اين‌طور تمام كرد: «لحظه تراژيك. اما جنگ هيچ‌وقت به نفع هيچ كسي نيست.»
دسامبر ۱۹۹۱ بود. 6 ماه پس از استقلال كرواسي جنگ آغاز شد و نيروهاي صرب در منطقه‌اي كه خانواده مودريچ زندگي مي‌كردند بخشي از نيروهاي كروات را محاصره كردند. هر قدر پدربزرگ مودريچ متوجه خطري كه تهديدش مي‌كرد، نبود خانواده او اين كار را كردند و فرار را برقرار ترجيح دادند. آنها ابتدا به يك اردوگاه پناهجويان در ماكارسكا رفتند و سپس در آوريل ۱۹۹۲ به زادار در ساحل دالماتيان. در آنجا آنها در هتل كولواره كه به يك مركز براي زندگي پناهجويان و تبعيدي‌ها تبديل شده بود، اسكان داده شدند. 
پدر مودريچ به جنگ رفت. همان‌طور كه مودريچ به ياد مي‌آورد در پدر هيچ صحبتي از انتقام و كينه نبود. او با علاقه خاصي از تجربيات خودش مي‌گويد. روزها با فوتبال بازي كردن با ديگر بچه‌هاي پناهجو در پاركينگ هتل مي‌گذشت. نام دوستانش ماركو اوستريك و آنته كرنياك بود. آنها تلاش مي‌كردند با اين كار از جنگ فرار كنند حتي اگر هيچ فرار واقعي‌اي امكان‌پذير نبود.
زير گلوله‌باران شديد، او صداي نارنجك و موشك را به خاطر مي‌آورد.«آن سوت‌هاي وحشتناك و به دنبالش صداي انفجار» و لحظات زيادي كه آنها بايد با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت اردوگاه پناه مي‌بردند، اما همچنان همراه با توپ. در اينجا نكته قابل توجهي در مورد چگونگي توضيف مودريچ از كشته شدن پدربزرگش و فرار به سرپناه به عنوان بخشي از زندگي وجود دارد.
اينها بخشي از زندگي او هستند. سه سال قبل از پايان جنگ بود. اينها بخش‌هايي است كه زندگي مودريچ را تشكيل داده است. اما تا قبل از اين او علاقه‌اي نداشت زياد در مورد اينها حرف بزند. با اين حال او در كتاب زندگينامه خود مي‌نويسد كه چگونه «هر وقت فكر مي‌كنم پدربزرگم در حال مرگ است به معناي واقعي كلمه قلبم مي‌شكند.» او همچنين يادآوري مي‌كند كه چگونه هنگامي كه ۱۰ ساله بود معلمش از بچه‌ها خواست تا در مورد چيزي كه روي آنها اثر گذاشته داستاني بنويسند و او داستان سقوط نارنجك و مرگ پدربزرگش را نوشت.
وي سپس نوشت: «گرچه هنوز هم كوچك هستم اما ترس زيادي در زندگي‌ام تجربه كرده‌ام. ترس از گلوله‌باران چيزي است كه سعي مي‌كنم به آرامي آن را پشت سر خود قرار دهم. همه گريه مي‌كردند. چتنيك‌ها (نيروهاي صرب) پدربزرگم را كشتند. من خيلي دوستش داشتم. همه گريه مي‌كردند. مي‌پرسيدم آيا كساني كه اين كار را كردند و ما را از خانه‌هامان بيرون راندند... آيا مي‌توان نام‌شان را مردم گذاشت؟» او حالا مي‌گويد: «وقتي اين داستان را به ياد مي‌آورم اشك به چشمانم مي‌آيد. اين داستان مال خيلي سال پيش بود و بعد از جام جهاني ۲۰۱۸ بيرون آمد. زماني كه داستان‌هاي زيادي از من نقل شد و به نمايش درآمد. خودم تقريبا فراموش كرده بودم. باور نمي‌كردم آن داستان همچنان مانده باشد. معلمم آن را نگه داشته بود. اگر او اين كار را نمي‌كرد هيچ كس نمي‌توانست داستانم را بشنود. بنابراين من از او سپاسگزارم. به ياد آوردن آن خوب بود و احساسات واقعي‌ام را در آن لحظه توصيف مي‌كرد.»
«و حالا؟ جنگ هرگز چيز خوبي براي كسي به ارمغان نمي‌آورد. من در آن لحظه نوشتم بعد از اين از هيچ كس نفرت ندارم و اين تمام آن است. هر چيزي كه اتفاق افتاده است هميني هست كه مي‌بينيد. حيف است كه او ديگر با ما نيست. در جنگ اتفاقات خوبي رخ نمي‌دهد. من از ديگران نفرت ندارم يا احساسات بد ديگري در وجودم نيست. اين بخشي از زندگي است كه مجبور به گذراندن آن شدم.»
وي ادامه داد: «اين اتفاقات مي‌تواند شما را سخت‌تر كند يا باعث شكسته شدن شما بشود. من راه ديگري انتخاب كردم. ترجيح دادم سخت‌گير باشم و شخصيت خودم را شكل بدهم. بله اين بود...» مودريچ مكث مي‌كند نفس مي‌كشد و ادامه مي‌دهد: «ترس زيادي در اطراف وجود داشت اما شما بايد كنار بياييد. اتفاقاتي كه افتاد باعث قوت من شد. مي‌توانم اين را بگويم. وقتي شما آنچه من تجربه كردم پشت سر بگذاريد پذيرفتن بعضي چيزهايي كه بعدا در زندگي شما رخ مي‌دهد بسيار راحت‌تر است. دردسرهاي فوتبالي يا شكست‌ها يا انتقادات و چيزهايي شبيه به اين.»
اينها بخشي از چيزهايي است كه او را ساخته است. كرواسي اساسا كشوري است كه از تناقض‌ها ساخته شده است و دانستن مساله‌اش خالي از لطف نيست. مساله اين است كه شناخت هويت خيلي اوقات مشكل‌ساز يا دردناك هستند. همچنين اينها مسائلي مناقشه برانگيز هستند. ورزش نمي‌تواند از سياست يا تاريخ فرار كند. بعضي اوقات حتي در اين مسائل نقش اساسي هم ايفا مي‌كند. ورزشكاران در خلأ زندگي نمي‌كنند. هرچند موقعيت‌هايي شبيه به زندگي مودريچ كمتر پيدا مي‌شود. 
مودريچ مي‌گويد: « به هيچ‌وجه. آنها همه مردم هستند. اينجا جايي است كه بحث شروع مي‌شود. بحث در مورد اينكه چگونه به راحتي اين حقيقت اساسي ناديده گرفته مي‌شود ناشي از مشاهدات اوست. مودريچ معتقد است احساسات جوهر هر داستاني است.»
براي برخي مردم جنگ در يوگسلاوي در بازي ديناموزاگرب مقابل ستاره سرخ بلگراد در سال ۱۹۹۱ آغاز شد. اين بازي در حالي برگزار شد كه ممكن بود تيم پايتخت سلطه‌اش را از دست بدهد و از مسابقات يورو ۹۲ باز بماند. مودريچ يكي از طرفداران بسكتبال مي‌گويد وقتي او يك فيلم مستند به نام Once Brothers كه درباره تيره شدن روابط بين بهترين بازيكنان كشور يعني درازن پترويچ و ولاد ديواچ به خاطر شروع جنگ بود را ديده به گريه افتاده است. «اين يك فيلم بسيار مهيج است. شرم آور است كه همه اين اتفاقات رخ داده است و ما نمي‌توانيم ديگر آن را تغيير دهيم.»
زوونومير بوبان بت فوتبالي مودريچ بود و او به ياد مي‌آورد كه صعود كرواسي به نيمه‌نهايي جام جهاني ۱۹۹۸ در اولين دوره حضور آنها چقدر براي كشور اهميت داشته است. بيست سال بعد مودريچ به پيشرفت بيشتر آنها كمك كرد. توپ طلا در ادامه، سال ۲۰۱۸ را براي او سالي رويايي كرد. اين جايزه‌اي بود كه به عنوان يك دستاورد جمعي تحليل شد و مودريچ توصيف مي‌كند كه چگونه درد شكست در روسيه به زودي با سرخوشي جايگزين شد. چون آنها مي‌ديدند كه چه كار بزرگي انجام داده‌اند و اين كار چه معنايي دارد. «اين غير قابل توصيف است. احساس ما براي كرواسي و اينكه چگونه احساس غرور مي‌كنيم و چه مسووليت‌هايي داريم. به خصوص اينكه ما هنوز يك كشور جوان هستيم.»
مودريچ ادامه مي‌دهد: «ما احساس مي‌كنيم كه كشورمان را روي شانه‌هاي خود داريم و نمي‌خواهيم مردم خود را پايين بياوريم. به همين دليل چنين روحيه قدرتمندي داريم. همه‌چيزهايي كه اتفاق افتاد ما را قو‌‌ي‌تر و به هم نزديك‌تر كرد. اين يك مسووليت بزرگ و عظيم است. مردم از رسيدن ما به فينال جام جهاني مفتخر شدند. صادقانه بگويم تصور اين مساله دشوار بود. هر قدر هم تيم خوبي باشيد براي رسيدن به فينال بايد واقعا خاص باشيد. صرفا با خوش‌شانسي نمي‌توانيد به فينال برسيد.» اينجا مكثي اتفاق افتاد و مودريچ دوباره به هتل كولاواره برگشت و يك پسر كوچك شد. پشت در خانه سنگي ويران شده او روزي با فرزندان خود ديدار خواهد كرد. او در گفت‌وگويش مورد موفقيت ماركو و آنته دو هم‌پناهجوهاي دوران كودكي‌اش حرف مي‌زند كه نقش دوستان جدانشدني‌اش را داشتند. در مورد خانواده‌اش و جايي كه او مكالمه را از آنجا آغاز كرد و به پايان رساند و همچنين در مورد پدربزرگش لوكا.
«با هر دستاورد قطعا اين خاطرات به ذهن شما خطور مي‌كند. شما در مورد او فكر مي‌كنيد. اين بخشي از من است. من هميشه او را در ذهن خود خواهم داشت. هر زمان كه بتوانم سر مزارش مي‌روم. من واقعا رابطه خاصي با او داشتم. نوه اولش به حساب مي‌آمدم. در جنگ شما افراد مهم را از دست مي‌دهيد. براي من اين آدم مهم پدربزرگم بود.»
«سخت است كه نمي‌بيند من به چه چيزي رسيده‌ام. هر موقع اتفاق بزرگي رخ مي‌دهد او را به ياد مي‌آورم. دوست دارم او را در اطراف خودم داشته باشم تا ببيند من در فوتبال و زندگي شخصي‌ام چه كار كردم. بچه‌هايم را ببيند و همسرم را. دوست داشتم او اينجا بود و بچه‌ها را در اطراف خودش مي‌ديد. شرم‌آور است كه او كنار ما نيست. اما دنيا اين‌گونه است. من از هيچ كس متنفر نيستم. شما حركت رو به جلو را ادامه مي‌دهيد.» 
منبع: گاردين

 


در آنجا بود كه لوكيتا به سمت كوه‌هاي ولبيت مي‌دويد. كسي كه تبديل به كاپيتان كشوري شد كه آن موقع وجود نداشت و همچنين لقب موفق‌ترين فوتباليست آن كشور هم دريافت كرد. او در دوران كودكي به يك شكل روزگارش را هر روز مي‌گذراند تا اينكه يك روز صبح پدربزرگش آن طور كه مودريچ توصيف مي‌كند به قتل رسيد: با گلوله نيروهاي صرب! چند صد متر از درب ورودي خانه در حالي كه به تنهايي ايستاده بود مقابل آتش مسلسل قرار گرفت. او آن موقع ۶۶ سال سن داشت و نوه‌اش شش ساله بود. نوه‌اي كه حالا ۳۵ ساله است. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون