«بازرگان» و «خانم طالقاني»
را همه ميشناسند
اگر يكپنجم از اين تعداد را هم كودك و شيرخواره فرض كنيم، حدود 25 ميليون نفر از جمعيت كشور، مو به موي رخدادهاي بزرگترين واقعه سرنوشتساز وطنشان را رصد ميكردهاند. اين 25 ميليون نفر، اگر در سال 1357 جوان بودهاند، حالا به ميانسالي رسيدهاند، نوزاد و كودك سال 1357هم، حالا، جواني را پشت سر گذاشتهاند. اين، حداقلي از جمعيت ايران است كه از جزييات وقايع سياسي كشور مطلع بودهاند.
به اين جمعيت، نسل دهه 60 و حتي با كمي اغماض، نسل نيمه اول دهه 70 را هم اضافه كنيم كه واو به واو كتابهاي دكتر علي شريعتي و عبدالكريم سروش را به پيروي از مد روزگار بعد از دوم خرداد 1376، از حفظ بودند. آقاي فرماندار، شما از كدام مردم حرف ميزنيد؟
اگر منظورتان اين كسر عظيم است كه آن را در مقابل مخرجي ناچيز از آن معدودي ميگذاريد كه اطراف شما هستند و به دلايل خاص، ترجيح ميدهند مرحومه اعظم طالقاني و زندهياد مهندس مهدي بازرگان را نشناسند كه شما با قلمي كردن يك جمله، نه تنها به شعور و حافظه تاريخي ميليونها ايراني، توهين كردهايد، در لحظه هم براي ميليونها زن و مرد در قيد حيات و صاحب عقل، حكم مرگ و ابتلاي فراموشي صادر كردهايد. شما از كدام «مردم» حرف ميزنيد؟
سوم: رويه دولتهاي ايران در تمام اين دههها تابع دو اصل نافهميدني بوده كه هر دو مثل حلقههاي زنجير، در هم تاب خوردهاند 1- آدمها در اين كشور، تاريخ مصرف دارند 2- مديران كشور به جاي پيروي از علم و استانداردهاي مديريت، بنا به سليقه شخصي مديريت ميكنند. تاريخ مصرف آدمها در اين كشور، برمبناي وفاق و همراهيشان با مديران تعيين ميشود. هر چه موافقتر و لبخندهايشان، همراهانهتر، تاريخ مصرفشان، طولانيتر. موافقتر با چه؟ با اعمال سليقههاي شخصي، با مديريتهاي بيمنطق و كشورداريها و مردمداريهاي بيروزنه. مديري كه خلاف جهت آب كه همان تاييد و تشويق سليقههاي شخصي مديران است حركت كند، در مدت زمان كوتاهي محكوم به فناست. ريشهاش از بن قطع ميشود و براي اطمينان، جاي ريشه را هم ميسوزانند مبادا جوانهاي سر بزند.
اگر غير از اين بود، امروز ما هم مثل كشورهاي اروپايي، شاهد بوديم فراوان دستورالعمل و بخشنامههايي با عمر چند دهه كه هنوز در كشور جاري و ساري است منتها ظرف تمام دههها، هيچ جديدي نيامده كه حرمت قديم را نگه دارد بلكه همه، اين جمله كليدي را در همان ابتداي معارفه تكرار ميكنند كه «ويرانهاي تحويل گرفتيم و حالا بايد از نو بسازيم.» آنطوركه مصطلح است، ملك آبا و اجدادي را ميتوان از نو ساخت وگرنه فرد حقيقي حق ندارد براي آنچه متعلق به بيتالمال است، تصميم له يا عليه بگيرد چون اين مصداق بارز «مالخواري» است.
حالا غرض از اين جملات دراز؛ آقاي فرماندار! چرا به صراحت به مردم نميگوييد كه در ذهن شخص شما، تاريخ مصرف زندهياد مهندس مهدي بازرگان يا مرحومه اعظم طالقاني تمام شده چون منش و روش زندگي اين مبارزان ملي ايران، نعل به نعل سليقه شما و همفكرانتان نبوده است؟ چرا به صراحت؛ يا حتي در پهلو، به مردم نميگوييد كه ممكن است ملاحظات امنيتي، فرمايش كرده باشد كه اسم اين بزرگواران بر سر خيابانهاي پايتخت نيايد كه مبادا مردم تهراننشين به ياد بياورند در يك زمان، چه خواستههاي متعالي داشتند و حالا با چه روزمرّگيهاي بيهوده و پوسيدهاي روز را به شب ميرسانند؟
چهارم: آقاي فرماندار! از يك جهت حق با شماست. در همين روزنامه ما، جوانهايي هستند كه مرحومه اعظم طالقاني و زندهياد مهندس مهدي بازرگان را نميشناسند؛ متولدان دهه 80 يا اواخر دهه 70. مقصر چه كسي است؟ ظرف دو دهه گذشته و در دوره همان دولتهايي كه شما را استاندار استان البرز و فرماندار تهران كردند، سياستمداران صاحب كرسي، با تجربه از ادوار گذشته، ياد گرفتند كه مردم، هر چه بيشتر بدانند، طلبهاي بيشتري كف دست ميگيرند.
دوام و بقاي يك دولت كه از پايههاي قرص و محكمي هم برخوردار نيست، در اين است كه جمعيت هدفش، هر چه كمتر آگاه باشد. در دو دهه گذشته، تلاشهاي موفقيتآميزي براي سركوب نياز مردم به دانستن انجام شد.
نتيجه موفقيتآميز اين تلاشها، همين است كه امروز ميبينيم. جوانهايمان، آنقدر درگير چالش معاش شدهاند كه يا مسافركش و دستفروشند يا افسرده و سرخورده، در كنجي به دود كردن جواني مشغولند يا اصلا خفه شدهاند كه مبادا قدم كج بگذارند و تاوان پس بدهند.
پنجم: آقاي فرماندار! رسم معمول موتور جستوجوي گوگل اين است كه در معرفي هر چهره سياسي هر كشور، تورقي هم در سابقه تحصيلي او ارايه ميدهد. من در فضاي مجازي، هرچه گشتم، از سوابق تحصيلي شما اثري پيدا نكردم. اما مطمئنم كه كتاب خواندهايد و «ويكتور خارا»؛ مبارز مردمي شيلي را ميشناسيد. همان هنرمند ملي كه در جريان كودتاي نامشروع آگوستو پينوشه در سال 1973، همراه با هزاران زن و مردي كه با بند بند ترانههايش، رستگارشان كرده بود، در استاديوم سانتياگو اسير و تيرباران شد. خاراي بزرگ، يك جمله معروف داشت: «ميتواني آواز خوان را بكشي، اما آواز را نه.»