گلي را در لباس عروس ميديد، لباس قرمز و راهراه نارنجي با عدسيهاي سبز
يك اتفاق ساده
حسين هادوينيا
در بعدازظهر يكي از روزهاي گرم مردادماه، آن زمان كه هرم گرما كله آدم را ميسوزاند، صداي لنجهاي باربري به گوش ميرسيد كه به جز زغال سنگ، جعبههاي چوبي بزرگي را حمل ميكردند كه وزنشان بيشتر از يكصد كيلو و ابعادي به اندازه يك متر در يك متر با تسمههاي فلزي پيوسته به هم بسته شده بودند. از دور كه نگاه ميكردي شبيه مكعبهاي روبيك، منظم و چسبيده به هم با نظم دقيقي از روي ليفتراك پايين ميآمدند و سپس بر كناره اسكله جزيرهاي كوچك، در ميان آبهاي گرم خليج فارس كنار هم چيده ميشدند.
هرم گرما زياد بود و كارگرهاي سياهپوستي را ميديدي كه به زبان عربي به هم چيزهايي ميگفتند. بعد يك نفر از عرشه پايين آمد. كف دست هركدام ده درهم گذاشت و كارگرها بدون اينكه لبخندي روي لبشان بنشيند، دشداشههاي سفيدشان را كه تا زانو بالا كشيده بودند، پايين آورده، چكمههاي سياهي را كه دور كمرشان بسته بودند باز كردند، پوشيدند و در حالي كه با پارچه قرمزي عرقشان را خشك ميكردند، بدون هيچ مكالمهاي عرشه را ترك كردند و در سراب شرجي هواي داغ بندر دور ميشدند.
ناخدا از عرشه پايين آمد و يكراست به سمت ثامر كه لب ساحل نشسته بود، رفت:
هي پسر، اگه دنبال كار ميگردي با من بيا...
پسر بدون هيچ حرفي دنبالش به راه افتاد. نزديكيهاي لنج كه رسيد مكثي كرد: چه كاري ازوم ميخواي؟
كارت زياد سخت نيست. اين بستهها رو كه ليفتراك خالي ميكنه رو بايد مهر و موم كني. ميتوني؟
ثامر سري تكان داد و جلوتر رفت. چكمههايش را درآورد و كناري گذاشت. ناخدا بالاي دستگاه رفت و دوباره موتور را به راه انداخت. اولين باري بود كه پيشنهاد چنين كاري به او ميشد. عصرها لب اسكله مينشست، منتظر لنجهاي باركش يا ماهيگيراني ميشد كه دم غروب، كنار اسكله پهلو ميگرفتند. بعد همراه چند نفر ديگر كه تازه از راه ميرسيدند، حمله ميكردند. هر كدام كه زودتر به كشتي يا لنج ميرسيد، مشغول به كار ميشد. ماهيها و ميگوهاي صيادان را در جعبههاي چوبي كوچكي بستهبندي ميكردند و مزد روزانهشان را ميگرفتند.
امروز از ساعتها قبل لب ساحل نشسته بود و به دريا خيره شده بود. موهاي فر و مجعدش در سياهي پوست صورتش گم شده بود. يك زخم كهنه روي پيشانياش بود و چشمهاي سياه و درشتش آدم را ياد آفريقاييها ميانداخت. با قد بلند و گردن كشيدهاش يك سرو گردن از ناخدا بلندتر بود. سيم بكسل را از زير سرش گذراند و يكراست رفت كنار بستههاي چوبي ايستاد.
- هو ناخدا، شما اينجا خاليشون كن، مو مهر و مومشون ميكنوم.
ناخدا اولين جعبه را بالاي سر پسرك آورد. بعد با تكان ملايمي جعبه را كنار اسكله پارك كرد.
- مهر و بردار پسر، اشتباه نكني.
چند دقيقهاي نگذشته كه سرو كله چند نفر با كلت كمري پيدا شد. اولين گلوله كه شليك شد، ناخدا از بالاي ليفتراك پايين آمد. ثامر سريع پشت جعبهها پنهان شد و ميلگردي از كف عرشه بلند كرد.
- هي پسر، از اينجا دور شو... با تو كاري نداريم.
همان عربهاي ساعتي پيش بودند. معلوم نبود چه اختلافي با ناخدا داشتند. خيلي عصبي بودند. يكيشان گردن ناخدا را گرفت و محكم به لبه لنج كوبيد. ثامر از پشت صندوق بيرون آمد:
- نزنينش...هو... چيكارش دارين!
دو نفر ديگر با مشت به جان ثامر افتادند. هوا به اندازهاي گرم بود كه هيچ لنج يا ماهيگيري در آن حوالي پيدا نميشد. بعد از حدود يك ساعت ثامر با دهاني خوني و در حالي كه جاي چاقو روي بازويش پيدا بود، كنار جسد مرد كلاه نمدي، روي عرشه افتاده بود. فقط يك گلوله به جناغ چپ سينه ناخدا برخورد كرده بود، ولي معلوم بود كه همان لحظه در دم كشته شده. خون زيادي ازش رفته بود. ثامر لنگ لنگان از عرشه پايين آمد. نزديك اسكله كه رسيد هيچ اثري از مردان سفيدپوش پيدا نبود. خيلي ترسيده بود. آخرين نگاههاي ناخدا را در ذهنش تجسم كرد. از كشته شدنش خيلي غمگين شد. اول فكر كرد بايد به پليس خبر بدهد، قبل از اينكه اتفاق بدتري برايش بيفتد. يادش ميآمد كه قبلا كنار همين اسكله درگيريهاي مسلحانهاي را شاهد بوده. هنگامي كه اشرار و قاچاقچيهاي مواد مخدر با يگانهاي دريايي درگير ميشدند ثامر كنار لنج ميايستاد، از دور فقط تعقيب و گريزها را تماشا ميكرد. گاهي ساعتها كنار اسلكه مينشست و به افق خيره ميشد. دوباره شك كرد:
اصلا به موچه كه اينو اينجا كشتن. مو كه دنبال دردسر نميگردوم. تازه از كجا معلوم خودومو گير نندازن؟ ها... ولش ميكونوم ميروم پي كاروم.
بعد دوباره دلش به حال مرد سوخت.
- ولي اين صاحاب كاروم بود. از كجا معلوم شايد مزد خوبي بهم ميداد؟ مو خو بيمعرفت نيسوم..
دوباره برگشت. بالاي سر ناخدا كه رسيد، خون زيادي ازش رفته بود. تصميم به رفتن گرفت كه چشمش به يكي از بستهها افتاد. كف لنج به صورت مورب پارك شده بود.
- وولك مو خو دزد نيسوم. اصلا چيكار داروم تو اين بستهها چي گذاشتن. آره ميروم به پليس خبر ميدوم. گناه داره طفلي.
بعد دوباره پشيمان شد. مو كه نميخوام دزدي كنوم. فقط ميخوام ببينوم چي تو اين بستهها گذاشتن. تازه يه ساعت براش كار كردوم. هنو مزدمم نگرفتوم.
عرق زيادي روي پيشانياش جمع شده بود ولي آرام نشان ميداد. پارچه قرمزي از لب لنج برداشت و محكم روي صورتش كشيد. آنقدر محكم كه انگار يك لايه از پوست صورتش برداشته شد. بعد يك چاقوي دسته چوبي از جيبش در آورد و بسمت بسته پيش رفت. چند قدمي بسته كه رسيد بر اندامش لرزه افتاد. همچنان كه قدم بر ميداشت صداي جير جير ورقهاي چوبي كف لنج بلند ميشد. ثامر يك لحظه برق چشمان گلي را از نظر گذراند. گلي را در لباس عروس ميديد. لباس قرمز و راه راه نارنجي با عدسيهاي سبزي كه هر دختر بندري را زيباتر مينمود. بعد سينيهايي را روي سر مرداني ميديد كه پشت بندشان جهيزيه كاملي را حمل ميكردند. آنقدر غرق در اين افكار بود كه متوجه گرماي خون روي دستش متوجه نشد. با عرق دستش و سوزشي كه ايجاد شده بود به خودش آمد. با همان دستمال قرمز خون دستش را پاك كرد و دوباره چاقو را در جيبش گذاشت. سرش را برگرداند و به جنازه ناخدا خيره شد. يك لحظه دلش برايش سوخت. اصلا چرا اين مرد را به اين وضع كشته بودند؟ مگر چه كار خطايي از او سر زده بود؟ شايد او هم قاچاقچي مواد مخدري بود كه با همكارهايش اختلاف پيدا كرده بود. شايدم يك باركش ساده بود كه با اين جابهجايي خرج عروسي دختر تازه عقد كردهاش را در ميآورد. تمام اين افكار از ذهنش گذشت. دوباره در خيالش گلي را ديد. اين بار در جمع زنهاي ميانسالي كه دورش حلقه زده بودند و در حالي كه دستشان را روي دهانشان گذاشته بودند صداهاي عجيب از خود در ميآوردند. بعد پدر گلي را ديد و شرطهايي را كه قبل از ازدواج با گلي برايش گذاشته بود. يك سال از نامزدي او با گلي ميگذشت. و اگر تا آخر اين ماه كار درست و حسابي براي خودش درست نميكرد بايد قيد گلي را ميزد.
- چي؟ بزنوم؟ قيد گلي رو بزنوم ؟ مگه ا رو نعش مورد بشن كه گلي رو به يكي ديگه بدن.
فكري به خاطرش رسيد. ساعت از 5 بعد از ظهر گذشته بود. هيچكس آن حوالي پيدا نميشد.
- نه.. محاله اين موقعيت رو ا دست بدوم. امروز كارو يه سره ميكنوم.
با نفرت برگشت و به ناخدا خيره شد.
- تو هم واسه دومادت همچين شرطي گذاشتي؟ حقته همچين بلايي سرت آوردن. الان مونم قرقرتو در مياروم.
بعد دوباره ايستاد. دستش را بالا برد و يكي سيلي محكم روي گوش خودش زد.
- خاك تو سرت كنن.. خو راست ميگه... ميخواي گلي رو بدبخت كني؟ مثلا تو عاشقي؟
قطره اشكي روي گونهاش لغزيد. چند قدم دورتر پايين اسكله ايستاده بود. ناخدا داد بلندي زد:
پس چرا نمياي؟ مگه دنبال كار نميگشتي؟
ثامر خشكش زده بود. چند قدم دورتر لب اسكله ايستاده بود و به عربهاي دشداشه سفيدي خيره شده بود كه با نظم دقيقي جعبههاي چوبي مكعب شكل را كنار هم ميچيدند و او هنوز روي اسكله ايستاده بود و به تصميمي كه گرفته بود فكر ميكرد.
حالا ساعت از 6 صبح هم گذشته بود. صداي هلهله زنهاي مسني كه دور گلي را احاطه كرده بودند با صداي اذان كه از بلندگوهاي اسكله به گوش ميرسيد در هم آميخته بودند.
كمي دورتر عربهايي را ميديدي كه لب اسكله منتظر آمدن لنجها ايستاده بودند و پسربچههايي كه همه دور اسكله جمع شده بودند. همه حضور داشتند. ماشينهايي را ميديدي كه چراغهاي آبي و قرمزشان سوسو ميزد و كمي آنطرفتر آمبولانسي را مشاهده ميكردي كه منتظر مرداني با لباسهاي يك دست سياه بود كه يكي يكي سر از آب بيرون ميآوردند و جنازه جواني بلندقد و سيهچرده را كه دور كمرش سنگ بسته بود از اعماق آبهاي زير اسكله بيرون ميكشيدند.