ننه موسي از مغازه بيرون رفت، شهر دور سرش ميچرخيد، ...
بشير
حسن فريدي
چادرش را سر كرد. همين كه خواست پايش را از عتابه* بيرون گذارد، برگشت. نگاه پيرمرد كرد. روي دست چپ خوابيده بود، رو به ديوار:
- ئي پنكه را روشن كن.
- الان كه خاموش كردم.
- خب گرمه.
چند قدم برداشت. به هلاسهلاس افتاد. ايستاد. عرق پيشاني را با بال چارقد گرفت:
«يادش بخير اون روزا. بچهاي بغل، سبدي پر از تربار، پاي پياده از بازار تا خانه مياومديم.»
زنگ را زد. زن جواني در را باز كرد:
- سلام ننه موسا.
- عليك سلام دخترم. يه زحمتي بكش، ئي كوپن پنير سوا كن. وقتي همه كوپنها را ميبرم پيش مش جعفر، ميگه چشمهاي مو ديگه برش نداره. بيكار هم نيستم.
- به فرما تو ننه موسا.
- همين جا خوبه دخترم.
- مش رحمان چطوره؟
- خوبه، خوابيده.
- از بشير خبري نشد؟
- نه والله! با ئي پا درد و كمر دردم، تو ئي دو ماه گذشته، ده دفعه رفتم آنجا. بار آخر گفتند، بردنشون شيراز.
- شيراز واسه چي؟
- گفتن سي خودشون خوبه. اگه دست اونها بيفتن، تكهتكهشون ميكنن.
- حالا چكار ميكني؟
- هيچ! كاري از دست من برنميآد. اون پيرمرد كه عليل و ذليل افتاده. منم كه چار قدم برميدارم جونم بالا ميآد.
مش جعفر شلوغ بود. زن و مرد، پير و جوان. هر كه ميخواست زودتر برود.
مش جعفر گفت:
- من دو دست كه بيشتر ندارم. هر كه عجله داره، بره. فردا براتي ميآره.
- اگه بمونم گيرم ميآد؟
- با خداست ننه موسا. خودت كه ميبيني.
مادر رضا دردمندانه نگاهش كرد:
- مثه نانوايي نيس كه واست بگيرم. ئي مش جعفر خدا خير داده، دو كوپن، به يك نفر نميده.
ننه موسا نشست پاي ديوار. رفت و آمد ماشينها و موتورها زياد بود؛ سر و صداي مشتريها، هم اضافه بر آن. محله به دور سرش ميچرخيد:
«حالا كجايي بشير؟ چه به روزت اومده. كي ئي روز سي ات ميخواس. چقدر گفتمت از ئي كتابا نخون. اينا آخر و عاقبتي ندارن. ئي بستهها چي آخه هي ميآري خونه. حرف، حرف خودت بود. مثه اون خدا بيامرز. سوار موتور كه ميشد، آن قدر تند ميرفت كه ان هو- سال خدا- ديرش شده. تا اون روزي كه خبرش و آوردن. كجايي بشير؟ اينجايي؟ پشت آن ديوارهاي بلند. راست ميگن بردنتون شيراز؟ مو كه باورم نميشه!»
مش جعفر گفت:
- ننه موسا بلند شو. كوپن را به او داد:
- خير از چشات ببيني، كمي آب پنير هم بريز روش.
- تو پلاستيك نميشه.
چادرش را تكاند و به راه افتاد. دو، سه چهارراه دورتر رفت؛ تا كسي او را نشناسد. به فرشفروشي رسيد. مغازه بزرگ و جادار بود. چادرش را تنگ كرد. پنير را روي دست گرفت:
- دا! ئي پنيره تازه گرفتم. نخواستي براي ناشتا بچهها؟
فروشنده -چشمانش بيرون مغازه كار ميكرد- نگاهش كرد. كنجكاو بود كه او را كجا ديده. چادر جلو صورت را گرفته بود. تنها قسمتي از چشم چپ پيدا بود.
- نخواستي؟
فرشفروش هر چه زو ر زد نتوانست بشناسد:
- نه ! خودمون تازه گرفتيم.
ننه موسا راهش را كج كرد. پاها ديگر نا نداشت:
«دا، بشير، ديگه حس از پاهام بريده. ديگه زير زانوهام شل شده. خود به خود ميلرزه. دا، بشير كجايي؟»
به مغازه لاستيكفروشي رسيد. مغازه درازي بود. حاجي با كلاه گرد لبهدار پشت ميز نشسته بود. به حساب و كتابهاش رسيدگي ميكرد. دوباره چادر را تنگ كرد:
- ئي پنير تازه گرفتم.
حاجي سر را بالا كرد:
- بچههاي ما از اين پنيرهاي كوپني نميخورن!
دست به جيب برد. سكهاي درآورد. زن دندانها را روي هم فشرد:
- اشتباه گرفتي برادر! من گدا نيستم.
از مغازه بيرون رفت. شهر به دور سرش ميچرخيد. دلش ضعف رفت:
«ئي روز سييم ميخواستي بشير! همش ده سال گذشته ... از ئي ده سال، هفت سالش پيشمون نبودي. دو سال اول سربازي. پنج سالش هم ... كجايي روله؟ چه ميكني بشير؟ چه ميخوري بشير؟ نونت گرمه؟ آبت سرده؟ آب و نان كجا بود بشير. سالمي بشير. دست و پات سالمه. از دست و پاي مو كه ديگه جون بريده. ديگه خود از خود هم درد ميكنه.»
خواست به خانه برگردد. چشمش افتاد به مغازه لوازمالتحريرفروشي. مرد جواني پشت پيشخوان، كتابي در دست، مشغول خواندن بود.
جوان سر را بلند كرد. برق نگاهها به هم گره خورد. تو اينجا، بشير...! فقط بلد بودي شبهاي ديروقت بستهها را بياري، به پسرم بدي. هيچ كدام حرف نزدند. ننه موسا از مغازه بيرون رفت. فروشنده پكر شد. وقتي به خود آمد، ننه موسا چند مغازه دور شده بود. مرد جوان صدا زد ننه ...
ننه موسا به پشت سرش هم نگاه نكرد.
*عتابه: چارچوب