• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4745 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۷ شهريور

چشم‌هاي طلايي مادر z

جمال ميرصادقي

«ديشب خواب مادرو ديدم.»
«خير باشه بابا.»
 «ميون ستاره‌هاي آسمون نشسته بود.»
 «ميونه ستاره‌ها ؟»
 «آره، اون وقت ستاره‌هاي آسمون همه‌شون ريختن رو زمين.»
 «عجب.»
 «زمين ستاره بارون شد.»
«خب؟»
 «ستاره‌ها مثه چشم‌هاي آدم‌ها بودن.»
 «چه خوابي؟»
 «دو تا شون عينهو چشم‌هاي مادر بودن، طلايي.»
 «طلايي؟»
«طلايي طلايي.»
«خب چي شد؟»
«دنبال چشم مادر دويدم و خواستم ورش دارم،
 قل قل خورد و دنبال ستاره‌هاي ديگه رفت.»
 «كجا رفت؟»
 «تو يه باغ بود.»
 «تو يه باغ؟»
 «آره، تو يه باغ گنده گنده.» 
«خب؟»
 «شب بود، اما همه جا روشن بود.»
«خب؟» 
«دنبالشون رفتم تو باغ.»
 «خب؟»
«همه‌شون رفتن سرشاخه درخت‌ها، شدن ميوه‌هاي طلايي.»
«مادر هم؟»
«آره، از سر شاخه آويزون شد.»
 «بعدش چي شد بابا؟»
«دستمو بالا بردم بگيرمش، تو صدام كردي، صبح شده بود.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون