ميراث فيليپ راث
اسدالله امرايي
رمان «ميراث»، نوشته فيليپ راث، با ترجمه بنفشه ميرزايي در انتشارات گويا منتشر شده است. خانواده راث از مهاجران اروپايي بودند كه در قرن نوزدهم به امريكا، مهاجرت كرده بودند. فيليپ راث از مهمترين نويسندگان قرن بيستم و بيست و يكم امريكا است كه برخي از آثارش به فارسي ترجمه شده. در اين اثر كه شايد بخشي از زندگينامهاش باشد، مينويسد: «آنها ماييم، يك صف مذكر، هنوز ويران نشدهايم و خوشحاليم. در حال بالندگي از كودكي به بلوغ. اين هماني اين دو تصوير، صلابت مرد درون عكس و تلاشي مرد روي كاناپه، هم ممكن بود و هم محال. براي تطبيق تصوير اين دو پدر، تمام قواي ذهنيام را به كار گرفتم. عذابآور بود و سردرگمكننده و با اين حال، ناگهان حس كردم كه به تمامي و با جزييات، هر لحظه آن روز را، روز گرفتن آن عكس را، در بيش از پنجاه سال پيش، به ياد ميآورم؛ حتي به اين قطعيت رسيده بودم كه زندگيهاي ما فقط به نظر ميرسد كه از صافي زمان گذشته است كه همه چيز در واقع داشت همزمان با هم رخ ميداد كه من، زير سايه قد بلند پدر، همان اندازه در باردلي حضور داشتم كه در اينجا، در اليزابت با او كه قامت خميدهاش از پاهايم بلندتر نبود.» «به دوستم جوانا كلارك كه حدس ميزدم هنوز نخوابيده است تلفن كردم. جوانا لهستاني بود و با يك مرد امريكايي ازدواج كرده بود. براي زندگي به پرينستون آمد، الكلي شد و از شوهرش طلاق گرفت. ويران شد اما بهبود يافت و احتمالا بيشتر از همه دوستانم در زندگياش رنج كشيده بود اما در عين حال خيلي شوخ بود و حرفهايش اسباب تفريحم ميشد: من با حرفهاي تندم گند ميزنم به روزت، غصههام رو خالي ميكنم روي سرت، با اون انگليسي دست و پا شكستهم جوكهاي احمقانه ميگم و تو فقط يه كم گپ اروپاي شرقي ميخواي. خب، هيچي مجاني نيست. بعضي لهستانيها جد اندر جد ديوانهاند و من يكي از اونام. البته بيآزار. همان آغاز جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ پدرش به دست آلمانيها كشته شده بود. يكبار كه در خلال يك سفر از نيويورك به فيلادلفيا فرصت كوتاهي پيش آمد تا در پرينستون با هم شام بخوريم؛ گفت: من اصلا پدرم رو يادم نميآد.»