دلشوره
محسن آزموده
دوستي از استراليا ميگفت در جريان جابهجايي اسباب و اثاثيه يكي از ثروتمندترين خانوادههاي شهر با كمال تعجب متوجه شده كه زن صاحبخانه تنها يك اتاق دستمال كاغذي جمع كرده، هراسان از اينكه در اين روزگار كرونايي، بيدستمال كاغذي بماند. نتيجه او از اين مشاهده اين بود كه دلشوره و اضطراب ربطي به فقير و غني ندارد و يكي از ويژگيهاي زندگي بشري به ويژه در روزگار كنوني است. به نظرم رسيد كه در مورد دلشوره يا اضطراب يا استرس يا هر تعبير ديگري درست ميگويد.
در روزگار جديد سرعت زندگي بالا رفته و هياهوي آن زياد شده و ارتباطات و اخبار و در نتيجه امكان مقايسه ميان افراد بسيار زيادتر از پيش شده است. در نتيجه قطعا ميزان دلهره و نگراني و استرسهاي ما هم زيادتر شده و اين اختصاصي به فقير و غني و شمالي و جنوبي و آسيايي و آفريقايي و امريكايي و... ندارد. اي بسا انسانهاي برخوردار و ثروتمند كه به علت تعلقات بيشتر به عينياتي بيرون از خودشان مثل خانه و ماشين و حسابهاي پر و پيمان بانكي و شركت و كارخانه و... بيشتر نگران و مضطرب باشند، هم نگران از دست دادن اين مال و اموال و هم نگران از دست دادن سلامتي خودشان زيرا در صورت بيماري نميتوانند از مواهب و امكاناتي كه در اختيار دارند، بهرهمند شوند.
از اين حيث احتمالا فقرا و ندارها و به اصطلاح «خوشنشينها» شايد (البته شايد) زندگي راحتتر و كم دغدغهتري داشته باشند چنانكه صائب تبريزي ميگويد:«از حادثه لرزند به خود قصرنشينان/ ما خانه به دوشان غم سيلاب نداريم»
البته در كنار موارد مذكور اضطراب و دلشوره به ويژگيهاي شخصيتي و رواني افراد هم بستگي دارد كه خود عمدتا نتيجه تربيت و پرورش آنهاست و تا حدودي متاثر از ويژگيهاي وراثتي و اصطلاحا ژنتيك. بنابراين بخشي از دلشوره آدمها به باورهاي آنها و شرايط فرهنگي جامعهاي كه در آن تربيت شدهاند، ربط دارد و از اين حيث شايد خانواده مهمترين نقش را ايفا ميكند.
اما گذشته از موارد مذكور يك اضطراب و دلشوره و نگراني هم هست كه با خميرمايه وجودي انسان سرشته است و به تعبير فلاسفه اگزيستانسياليست خصلت هستيشناختي(انتولوژيك) دارد. اين دلشوره ديگر اختصاصي به انسان مدرن يا سنتي ندارد و با تسامح ميتوان گفت، خصيصه ذاتي انسان است. به عبارت روشنتر اين اضطراب وجودي علت يا دليل مشخص و قابل اشاره ندارد و از «زمانمند» (تمپورال) بودن هستي خاص انسان نشأت ميگيرد. ما انسانها موجوداتي«در زمان» هستيم، زمان را در خودمان تجربه ميكنيم و ميتوانيم آن را با زبان يا هر ابزار ديگري مثل نقاشي يا موسيقي يا با ساختن يا... بيان كنيم. به قول ساموئل بكت ما انسانها همواره در انتظار گودو هستيم، هميشه منتظر و به تعبير هايدگر«هستي به سوي مرگ». اين آميختگي وجود ما به نيستي و اين تحقق تدريجي و در زماني زندگي، ميشود كه هميشه مضطرب باشيم و نگران و نامطمئن. به قول نيچه انسان برخلاف گاوي كه زير درخت با آرامش(دستكم آن طور كه به نظر ما ميرسد) دارد علف ميخورد، موجود تاريخي است و همواره در فكر گذشتهاي كه سپري شده و آيندهاي كه هنوز فرا نرسيده. بسياري از فرزانگان و حكما و فيلسوفان و دانشمندان و ادبا در گذشته و روانشناسان و رواندرمانگران و كارشناسان تربيتي در روزگار كنوني انسانها را به «ابنالوقتي» و «دم غنيمتي» و «خوشباشي» و دريافتن حال دعوت كردند و ميكنند؛ يعني درك و احساس و تجربه اينجا و اكنون.
اما چرا به رغم اين همه سفارش و توصيه باز آدمها نگران و مضطربند؟ زيرا انسانها ذاتا زمانمند و تاريخمند هستند و وجودشان در زمان و با زمان متحقق ميشود. پس با اين اضطراب و دلهره وجودي چه بايد كرد؟ آيا بايد با مستي يا خود فراموشي يا با هر مستمسكي آن را فراموش كرد؟ نگارنده پاسخ اين پرسش را نميداند اما معتقد است كه اين اضطراب كه يك تعبير ساده از آن «هراس از مرگ» است و تعبير دقيقترش «مواجهه با عدم و نيستي» در طول تاريخ مهمترين رانه و سائق در انسانها براي انجام كارهاي خيلي بزرگ بوده و هست، كارهايي فراتر از ارضاي نيازهاي اوليه و احتمالا عامالمنفعه. كارهايي كه بشود آنها را دستكم به خيال خودشان جاودانه كند و به مدد آنها نيستي يا عدم را شكست بدهند. بخشي از بزرگترين آثار هنري و ادبي و فكري و علمي جهان دانسته يا نادانسته همينطور پديد آمده يا بهتر است، بنويسيم خلق آنها را ميتوان به اين صورت هم توضيح داد.
خلاصه آنكه اضطراب هست و از آن گريز وگزيري نيست، خواه به شكلي كه در ابتداي سخن آمد و علت و دليلي معين و مشخصي داشت و در حيوان در قفس هم ديده ميشد و خواه اضطراب وجودي كه ويژه شكل هستي انسان متفكر است. بنابراين شايد بهترين كار، شناخت آن و رفع علل و عواملي است كه باعث دلشورههاي جزيي و مشخص ميشود.