ادامه از صفحه 9
تصويري كه همه اين سالها از بچههاي جبهه ساخته شد، يك تصوير مخدوش بود؛ تصويري كه با الفباي سليقه ساخته شد و جماعتي را اينطور فريب داد كه تمام بچههاي جبهه، تك به تك آن 3 ميليون و اندي هزار جوان كه راهي مناطق عملياتي جنوب و غرب شدند، دست و دل شسته از تمام ماديات دنيا و زر و زيورهاي زندگي بودند. چه كسي اين حكم را صادر كرد؟ اين بچهها عاشق نشدند؟ جواني نداشتند؟ نرقصيدند؟ نخنديدند؟ دلشان از گرماي نگاه دختر همسايه آشوب نشد؟ خيلي جسارت ميخواهد 40 سال بعد از 31 شهريور 1359، پيگير شويم كه كدام پسران شهيد، به غمزه يك لبخند، دل باخته بودند؟ عيب بود؟ آب عاشق شدن و جواني كردن، با وطن دوستي و غيرت به حفظ مرزهاي ميهن، در يك « جوب » مشترك حل نميشد؟
يوسف، همان قهرمان كراس سوار كه تكاورهاي چمران، فكر ميكردند براي قرتي بازي آمده جبهه اهواز، خاطرهاي از روزهاي زنده بودن احد به يادش آمد: «هنوز اعزام گرداني شروع نشده بود. توي اردوگاه و زمان آموزش نظامي بود كه گفتم احد، اينجا، يه جاييه كه هر آن امكان داره بچهها كشته بشن. چه بهتر كه بچهها، پاك و با وضو كشته بشن. بيا نماز و وضو به اين بچهها ياد بديم. بچهها رو دو گروه كرديم. يه گروه رو من گرفتم، يه گروه رو احد گرفت. من و احد، پيشنماز بوديم و بچهها، پشت سرمون. به بچهها ياد داديم چطور وضو بگيرن، حمد و سوره و نماز بخونن.»
عباس، «ستار» را دوست داشت و وقتي «اميل ساين» به تهران آمد و كنسرت گذاشت، عباس 10 تومان از حقوقش را داد و بليت كنسرت خريد و رفت و نشست و صداي گرم خواننده ترك را شنيد. وقتي «داريوش» در هتلي بالاي ميدان ونك، كنسرت گذاشت، يوسف كه آن وقت، كارمند نيمه وقت سازمان زيباسازي بود، با ژيان مهاري سبز رنگش كه به عشق همسانسازي با « بهروز وثوقي» در فيلم «همسفر» خريده بود، رفت تماشاي اجراي زنده داريوش. اواسط دهه 50، هنوز خبري از موج رنگ به رنگ رستورانها و كافهها نبود و «فرانكفورتر»، نهايت ولخرجي كافه روهاي تهران بود اما پسرهاي عشق موتور كه عاشق ساندويچ سوسيس و همبرگر بودند، اوج ذوقشان، پول توجيبي 25 ريالي بود كه مادر براي خريدن يك ساندويچ و نوشابه در جيبشان ميگذاشت. مثل اينها هم كم نبودند. پرده را اگر كنار بزنيم، هزاران هزار ميبينيم كه هم موزيك گوش ميكردند و هم جواني شان سيراب ميشد و هم خون شان از هجوم و هتاكي عراقيها به جوش آمد و اسلحه به دست، جوانيها را پشت درهاي خانه جا گذاشتند و رفتند كه از مرز ايران، ميلي متري هم اسير نشود.
«توي خط مقدم، من هوندا 250 سيسي سوار ميشدم كه 120 كيلومتر در ساعت، سرعت داشت و ما، وقتي مجبور ميشديم، با 120 كيلومتر در ساعت هم ميرونديم. 120 كيلومتر سرعت براي هوندا 250، يعني وقتي به يه برجستگي كوچيك ميرسيدي، موتورت 10 متر روي هوا بود. و اونجا، اين سرعت رو خيلي لازم داشتي. حمله هويزه كه من و يكي از بچهها، يه گردان تانك رو اسكورت ميكرديم، من شاهد جسورانهترين و عجيبترين صحنه زندگيم بودم؛ 70 تا تانك، هر كدوم با 500 متر فاصله از هم، پشت سر يك رديف لودر، شايد 30 تا لودر، به صف شدن و وقتي فرمانده، با بيسيم، كد شروع عمليات رو اعلام كرد، اين لودرا با بيشترين سرعتي كه ممكن بود، حركت كردن، پشت سرشون هم، تانكها. لودرا، تند تند زمين رو ميكندن و كانال درست ميكردن و ميرفتن جلوتر براي رديف بعدي كانال. تانكي كه پشت سر لودرا مياومد، ميرفت توي اين كانال و سنگر ميگرفت و بدنهاش مخفي ميموند و فقط لوله تانك بيرون مياومد براي هدفگيري و شليك. اينطوري، ديگه عراقيا نميتونستن تانك ما رو بزنن در حالي كه اتاقك بيحفاظ لودر با اون ارتفاع 4 متري بالاتر از زمين، در تيررس عراقيا بود. يادمه من اونجا، چون پشت سر تانكا ميرفتم و رانندههاي لودرا رو ميديدم كه چطور، جلودار شده بودن، فقط به اين فكر ميكردم كه در عمرم، چنين آدماي شجاعي نديده بودم. آدماي شجاعي كه خودشون رو با دست خودشون ميبردن به كام مرگ؛ توي دل دشمن. »
با يوسف، كنار مغازه جليل قرار گذاشتيم؛ همان تعميرگاه كوچك موتور سيكلت پشت ميدان قيام و گم شده بين باقي تعميرگاهها با يك تابلوي ساده « تعميرگاه جليل» . مغازهاي كه آنقدر كوچك بود فقط جاي آمد و رفت يك نفر را داشت. داخل مغازه، لوازم و قطعات يدكي موتورسيكلت، آكبند و سيم پيچ شده و اوراقي، قفسهها را پر كرده بود و ديوار بالا سر ورودي مغازه، آنجا كه جليل، هر وقت قفل كركره را باز كند و كليد برق را بزند و سر بالا بگيرد و نگاهي بيندازد، جلد مجله « جوانان » است با عكسي از جليل در حال تك چرخ زدن. قرار بود بعد از 40 سال، يوسف و جليل، جلوي همين مغازه همديگر را ببينند. ما دير رسيديم و لحظه سلام و عليك بعد از 40 سال دو رفيق را نديديم. ولي آنها، همه بازماندگان آن گروه 14 نفره، فيلم « خاطرات موتورسيكلت» را ديده بودند و ميدانستند كه پسرهاي خوش تيپ وسط دهه 50، حالا در ميانسالي چه شكلي شدهاند. از ميان آن جمعي كه رفت جبهه و زنده برگشت، فقط عباس و جليل، رفاقت شان را زين به زين، حفظ كردند. نه اينكه مغازه جليل نزديك مغازه عباس بود و نه اينكه هر دو در آن سالهاي پيش از جنگ، بچه محل بودند، بعد از اينكه از جبهه برگشتند هم، رفيق هر روزه ماندند تا همين امروز. در اين هفتهها، هر عصري كه تلفن ميزدم از عباس خبر تازهاي بگيرم، ميگفت با جليل جلوي مغازه نشستهاند.
اينطوري، روي ظرفي هم كه از نوستالژي عميق جاي خالي رفقاي موتورسوار لبريز شده بود، درپوش ميگذاشتند هرچند كه ذره ذره آن سالها؛ سالهاي خندههاي بيدغدغه و بيخياليهاي بيتاوان، نو به نو، مثل يك خاطره ناگفته، از ته دلشان ميجوشيد و به زبانشان ميرسيد. عباس، همان روز قرار ما با يوسف كنار مغازه جليل، بعد از بازيابي خاطرههاي قهرمانهاي موتور سواري، وقت خداحافظي، لابلاي يادآوريهاي هول زدهاي كه سكانسهاي كوتاه از همه آن روزهاي تكرار ناشدني بود، به يوسف گفت: «يادته؟ ميرفتيم تپههاي عباسآباد، موتورامون رو جك ميزديم، مينشستيم به شوخي و خنده و ناصرتا مياومد، ميخوند دو يو لاو مي؟ دو يو... دو يو... ما هم كف ميزديم؟ يادته؟»
بعد از انقلاب، يوسف، از كار در سازمان زيباسازي استعفا ميدهد و مثل محسن، داوطلب خدمت در كميته منطقه 11 تهران ميشود. نزديكي به چمران هم از همين خدمت داوطلبانه رقم ميخورد. پيشنهاد اعزام رفقاي موتورسوارشان را به گوش «دكتر» ميرسانند و چمران قبول ميكند و قول تامين تداركات ميدهد و محسن، مسوول شناسايي و جذب بهترينهاي حاضر به اعزام ميشود براي تشكيل تيمي با 15 نفر.
لحظههايي براي تنفس
مهمترين خدمت آن جمع 14 نفره در هر مدتي كه هر كدامشان در منطقه عملياتي ماندند، دور زدن ستون پنجم بود كه پيام محرمانه فرماندهان را گردان به گردان، كلامي و مكتوب و داغ منتقل كنند. وسط انجام وظيفه، لحظات نابي هم شكل ميگرفت از اتفاقاتي كه ميشد به حساب پاداش خدمتهاي بيمزدشان بگذارند.
«يه جايي تو نخلستون بوديم. نزديك دشمن. به خاطر موقعيتمون، دو هفته بود كه غذاي گرم نخورده بوديم. فقط كنسرو داشتيم. كنسرو لوبيا. من انقدر كنسرو لوبيا خورده بودم كه ديگه حالم از هرچي كنسرو بود بد ميشد. يه روز عصباني شدم و گفتم من ديگه كنسرو لوبيا نميخورم. من امروز تفنگمو ميندازم روي دوشم، ميرم كارون ، اونجا يكي از اين مرغاي دريايي رو ميزنم ميارم كباب ميكنيم ميخوريم. تفنگمو برداشتم و با موتور رفتم لب آب و ديدم به به، چه مرغاي درشتي. يكي رو هدف گرفتم و زدم. عين جنگندهاي كه سقوط ميكنه، پراش تو آسمون ريخت و افتاد زمين. مرغو برداشتم و برگشتم. بچهها گفتن اين حرومه. نزديك اون نخلستون، روستايي بود كه همه سكنهاش، عرب زبون بودن و همه، فرار كرده بودن و فقط چند تا پيرزن و بچه مونده بودن. همون وقت ديدم يه پيرزن با دو تا بچه خيلي كوچيك، اومد سمت ما ببينه ميتونه از ما نون خشكي بگيره براي خوردن چون اونا چيزي نداشتن و مواد غذايي بهشون نميرسيد. اين مرغ خيلي بزرگ بود و من همون طور كه گردنش رو تو دستم گرفته بودم، ديدم كه اين پيرزن و اون دو تا بچه، چطور با حسرت بهش نگاه ميكنن. گفتم مادر، اين حلاله يا حرامه؟ پيرزن، منظور من رو فهميد. گفت حلال حلال حلال حلال. شوقي كه اون پيرزن رو واداشت اون طور بال بال بزنه براي يه مرغ مرده، باعث شد من گرسنگي خودمو فراموش كنم. مرغ رو بهش دادم و گفتم مادر، اينو ببر با بچه هات بخور. پيرزن كلي دعا كرد و رفت. سه ساعت بعد، يه وانت اومد تو نخلستون. راننده پياده شد داد زد بچهها، بيايين غذاي گرم اومد. دو تا ديگ خيلي بزرگ، يكي، پر از مرغ سرخ كرده، يكي، پر از برنج. فكر كرديم الان يه بشقاب غذا بهمون ميده. گفت برين قابلمه بيارين و انقدر بخورين كه بتركين.»
تنها گزارشي كه در اين 4 دهه از قهرمانهاي موتورسوار همراه مصطفي چمران در جبهه اهواز؛ همان جمع 14 نفره رفقاي پيستهاي شهران و گيشا و تهرانپارس و خانيآباد نو و تپههاي عباسآباد، نوشته شد، روايتي مصور بود به قلم فاطمه السادات نواب صفوي (ميرلوحي) كه در همان اولين هفتههاي بعد از اعزام پسرها به جبهه اهواز، در صفحه 26 ماهنامه زن روز منتشر شد. در بخشي از اين گزارش، گزارشگر كه با حضور در منطقه، شاهد بوده كه اين جوانها، چطور ترس از مختصات جنگ را لابلاي بيخياليهايي كه برگرفته از حجم حجيم عشق به موتورسواري بود، پنهان كرده بودند و امربر گردانها و دستهها و فرماندهان شده بودند، نوشته است: «اينان، موتورسواران جبههاند. جوانان پاك باختهاي كه در گلولهباران صحنهها، بيپروا تا عمق جبهههاي درگير جنگ پيش ميروند، به دل دشمن و مواضع پوشاليش ميتازند و شهدا و زخميهاي بازمانده در جبههها را يافته و به مواضع خود برميگردند. اينان در شرايطي كه ميتوان سرنوشت نبردي را با رساندن مهمات اندكي تعيين كرد، مامور ميشوند تا اين مهمات را به رزمندگان در حال جنگ خطوط اول جبهه برسانند يا با شبيخونهاي حساب شده و ناگهاني شان، تلفات عظيمي به دشمن كه درگير ابزار و آلات سنگين جنگي خويش است، زده و به همان سبك بالي كه رفتهاند، باز ميگردند تا روزي ديگر و ماموريتي ديگر به اين ترتيب....»
يوسف، 7 دفترچه يادداشت كوچك دارد با جلدهايي به رنگ مشكي و طوسي و سورمهاي و سبز و قرمز. اين دفترچهها، سند مشاهدات بيواسطه يوسف است در 7 عملياتي كه حضور داشته. خودش اينطور براي اين دفترچهها حساب باز كرده. ولي به تعبيري، اين دفترچهها، سندهاي از دست رفتن جوانيها و آرزوهاست. يوسف، شهريور سال 1367، به خانه برگشت و اولين كاري كه كرد، موتورش را فروخت. از آن سال، نه سوار موتور شد و نه به تماشاي مسابقه موتور سواري رفت. يوسف، با قهرمانيهايش، خداحافظي كرد.
«من هيچوقت براي شهادت نرفتم. هيچ دلم نميخواست تابوتم رو براي پدر و مادرم بيارن. من رفتم كه با دشمن وطنم بجنگم و هر بار، نيتم اين بود كه برگردم. مادرم، هر بار ميگفت، تو چند بار رفتي، ديگه بسه. ميگفتم مادر، مگه نوبتيه؟ ما بايد بريم و جاي اونايي كه نميرن رو پر كنيم. تو يه عمليات، آرپيجي زن بردم كه تانك عراقيا رو بزنه. تمام مواضع ارتش عراق رو گرفته بوديم و عراقيا، توپخونهشون رو رها كرده بودن و در حال فرار بودن. فقط چند تا تانك مونده بود. خواستم به تانكا خيلي نزديك بشم. يه جايي ترمز كردم و به آرپيجي زن گفتم بپر پايين و تانكو بزن. شليك كرد و به هدف نخورد. گفتم بپر بالا بزنيمش. دوباره رفتيم جلوتر و نزديكتر كه يه هو، تانك، لوله شو برگردوند رو به صورت من. اونجا با خودم گفتم اين تانكه، با اين نميشه شوخي كرد. دور زدم و برگشتيم. وقتي هم توي آتيش خمپاره و موشك و محاصره عراقيا گير افتاديم، خيلي ترسيده بودم و ميدونستم سالم بيرون رفتن از اين محاصره، غير ممكنه. با خداي خودم راز و نياز كردم كه خدايا، من براي شهادت نيومدم. اومدم با دشمن بجنگم ولي دلم ميخواد سالم برگردم، خدايا، اگه قراره مجروح بشم، فقط يه تركش كوچيك بهم بخوره، ولي نقص عضو و چلاق و كور نشم. همون شد كه از خدا خواستم. تركشي كه توي فرار بهم خورد، ريه مو پاره كرد و كنار رگاي اصلي قلبم نشست و هنوز، همون جاست.»
آتش جنگ، روز 29 مرداد 1367 براي هميشه خاموش شد. جنگي كه تحميل شد و زندگيها را گرفت و آرزوها را برد و حرمان و افسوس به دل بازماندگان گذاشت و آدمها را بلاتكليف كرد كه حالا با اين آشفته بيسر و ته كه اسمش، «زندگي» هم نيست، چه كنند؟ اقبال قهرمانهاي موتورسواري دهه 50 هم از اين زير و زبر شدن بينصيب نماند. ميخواستند آدم ديگري باشند و به قلههاي ديگري برسند، جنگ و حضور چند ماهه و چند ساله در جبهه و ديدن رودخانه خون، چنان دورنماي زندگي شان را تغيير داد كه وقتي برگشتند، تا مدتي فراموش كرده بودند چطور بايد روال عادي روزها را از سر بگيرند.
«وقتي خبر تموم شدن جنگ رو شنيدم، توي جبهه بودم. وقتي اعلام شد كه صدام، قطعنامه رو پذيرفته، انگار توي جبهه، گرد مرگ پاشيده بودن. چنان افسردگي و غمي اون فضا رو گرفت، اونم وسط تابستون چون ما رفته بوديم براي جنگيدن، و يه دفعه ديديم حالا چه بيهدف... رفتم به فرمانده گفتم ماموريت من داوطلبانه بوده و حالا كه جنگ تموم شده، ميخوام برگردم. فرمانده گفت من تو رو سه ماه اينجا نگه ميدارم اينجا. با خودم گفتم بايد اينو اذيتش كنم فكر نكنه هر چي بگه قبول ميكنم. شب با جيپ اومد سركشي مقر. رفتم جلوي جيپ و ايست دادم و گلنگدن كشيدم. وحشت كرد و داد زد من فلانيام. گفتم من فلاني نميشناسم. دستاتو بذار روي سرت، بيا پايين. هر چي التماس كرد، گفتم تكون بخوري زدمت. اومد جلوتر، گفتم من همونم كه صبح بهت گفتم بايد برم. حالا من بايد برم يا فردا شبم اين برنامه رو داشته باشيم؟ ممكنه فردا اسلحهام روي ضامنش نباشه.»
يادگاري از بعدازظهر 15 آبان 1359
يوسف يك عكس قديمي دارد از همان گروه 14 نفره كه جلوي اتوبوس ايستادهاند. عكسي با كادر مربع كه حالا همه محتوياتش بعد از 40 سال، به زرد اخرايي ميزند. پسرها در دو رديف، ايستاده و نشسته، خيره شدهاند به لنز دوربين و لبخندكي هم از گوشه لبهايشان بيرون ريختهاند زير تاق نگاههاي مبهمي كه نميدانستند چه خواهد شد اما از يك چيز مطمئن بودند؛ جبهه با مخلفات.
قطعه 27 / رديف 11 / شماره 9 / مزار شهيد محسن طالبزاده :
مسير زيادي را بايد پياده آمد تا به مزار محسن طالبزاده رسيد. سنگ مزار، سياه رنگ است و تميز و نوشتههاي روي سنگ مزار ميگويد كه سرتيم گروه 14 نفره موتورسوارهاي همراه «دكتر»، 9 اسفند 1362 شهيد شده و از نام و نشان خانوادگي و سجلياش ميگويد و بس. نه در حجله بالا سر شهيد و نه در نوشتههاي بر سنگ مزار، هيچ اشارهاي به قهرمان بازيهاي محسن در پيستهاي موتورسواري تهران نيست.
قطعه 24 / رديف 67 / شماره 8 / مزار شهيد احد كاظمي اهري
احد، حجله هم بالا سر ندارد. فقط نهالي در جوار مزارش كاشتهاند كه حالا قد كشيده و سايه مياندازد بر سر يكهتاز تك چرخ پراني تهران. بر سنگ مزار احد هم نميشود از قهرمان بازيهاي ايام جوانياش سراغ گرفت. يك عكس ساده، در قابي سادهتر، بدون هيچ پيرايهاي، بالا سر مزار است و ضخامت غبار بر سنگ مزار، ميگويد كه احد، مدت زيادي است كه تنها مانده است.
در رديفهاي بالاتر از هر دو مزار، «مصطفي چمران» آرام گرفته است؛ در جايگاهي مرتفع و زير تابوتي مفروش با پرچم سه رنگ وطن. چمران اگر زنده بود، حالا 88 ساله بود. كسي نميداند. اگر زنده بود، شايد ميتوانست طناب از هم گسيخته رفاقت بازماندههاي آن جمع 14 نفره را، دوباره گره بزند؛ چريك بود. يك گره پارتيزاني ميزد كه ديگر به هيچ ترفندي قابل گسستن نباشد ....
قطعه 27 / رديف 11 / شماره 9 / مزار شهيد محسن طالبزاده
3 قهرمان موتورسواري، 3 موتورسوار همراه «چمران» ، ديداري بعد از 40 سال
از سمت راست: يوسف جعفري، عباس رابوكي، جليل نقاد
گروه 14 نفره جلوي اتوبوس اعزامي به جبهه اهواز
در اين عكس چريكهاي دكتر چمران كنار قهرمانهاي موتورسواري، عكس يادگاري گرفتند
قهرمانهاي موتورسواري در منطقه عملياتي جنوب
از سمت راست: محمد تهراني، نوروز واحد، محسن طالبزاده، محمد بهرامي، عباس رابوكي
قهرمانهاي موتورسواري در منطقه عملياتي جنوب
از سمت راست: محمد تهراني، محسن طالبزاده، نوروز واحد، يوسف جعفري، اسماعيل فيضي
قطعه 24 / رديف 67 / شماره 8 / مزار شهيد احد كاظمي اهري