• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4751 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳ مهر

آفتاب بهاري قد كشيده بود و نور طلايي آن به اطراف سر كشيد

مزرعه كلاجان

سيدمحمد ميرموسوي

 

پنبه زارِكلاجان سبز بود. اما پُر از علف‌هاي هرزِ و لم ولِوار (1). وجينِ آن سخت بود و پركار. بايد حداقل دو نوبت ديگر وجين مي‌شد تا مزرعه جان بگيرد و بوته‌ها برگ و بار كافي بگيرند. 
آفتاب بهاري قد كشيده بود و نور طلايي آن به اطراف سركشيد. هوا ملايم بود و مطبوع. ريه‌ها از هواي ملايم صبحگاهي پروخالي  مي‌شد. 
وجين‌گرها مشغول بودند. در دستي هوكا (تيشه وجين) بود و در دستي ديگر سارُغ نان و خوراكي. همسايه‌ها چنان رسم ديرينه به كمك هم آمده بودند. مادر نورعلي پسر نابينايش و فاطمه دختر شيرخواره‌اش را هم همراه آورده بود. مادر نورعلي، پاي بچه را به ساقه توت بست و فاطمه بچه قنداق شده را زير سايه آن خواباند و دورش را با كلوخ‌ها حصار كرد. 
نورعلي داشت پاهايش را مي‌كشيد. وقتي كه ديد نمي‌تواند به گريه افتاد. فاطمه گفت:«هيس! هيس! ني‌ني بيدار مي‌شود.» نورعلي اندكي هق‌هق كرد بعد به ناچار سر بر كلوخ نهاد و آرام شد.
روزهاي كار و تلاش بود و بايد به هم دست مي‌رساندند. حتي نرگس كه پا به ماه بود هم سلانه سلانه خودش را به مزرعه رساند. آهسته و سنگين و با  احتياط گام برمي‌داشت. نرسيده به مزرعه، اندكي ايستاد. صنم با تندي گفت:«تو ديگه  چرا؟! چند بار گفتم نيا! خيره سر!» نرگس سر پايين گرفت و با پر چارقد عرق نشسته بر پيشاني‌اش را گرفت. معصومه با دلسوزي نگاهش كرد:«مجبور است ديگه. چكار كند؟» به مزرعه كه رسيد به خس‌خس افتاد. كمي روي علف‌ها نشست و بعد برخاست. زن‌ها رديف هم، دهنه هوكا را به خاك و كلوخ اطراف مي‌كوبيدند و علف‌ها را ريشه بن مي‌كردند. گاهي شوخي مي‌كردند. ترانه مي‌خواندند. اخبار پخش مي‌شد. شايعات  شكل مي‌گرفت. با اينكه عرق از هفت بندشان جاري بود ولي احساس خستگي نمي‌كرد. بوي عرق با بوي خاك و بوته‌هاي هرز در هم مي‌آميخت. 
بانو كور اجاق بود اما شوخ طبع بود و همه را سرگرم مي‌كرد: «در تلويزيون كفشي را تبليغ مي‌كنند، بگويي بيا، مي‌رود تو پايت. يكي رفته كفش فروشي هر چه كفش‌ها را صدا كرد هيچ كدام توي پايش نرفتند.  قهر كرده و براي تلويزيون نامه نوشته شما كه اين را تبليغ مي‌كنيد، كجا مي‌فروشند!» زن‌ها خنديدند. نرگس كوبش شديدي احساس كرد و تحمل نمود. بانو لبه چارقد را جلو كشيد. وقتي ديد معصومه به كناره زمين رفته، آهسته گفت: «يك خبرخوش!» زن‌ها كنجكاو شدند. بانو گفت:«نمي‌گويم. به شرطي كه شما راسته كارم را انجام بدهيد.» خديجه تند كارش را پيش برد. بانو با خنده گفت:«خانه معصومه خبرهاست.» فاطمه دولا شد، علف هرز كوچكي كه كنار بوته پنبه روييده بود را با دست بيرون كشيد. اگر هوكا مي‌زد بوته هم كنده مي‌شد. بعد آهسته گفت:«براي دخترش خواستگاري آمده. پسرِگچ‌كار است. يك مادر پير دارد با يك خواهر. پدر ندارد. يك كم كچل است!» بانو آهسته گفت:«كچل‌ها پر شانس‌اند.» فاطمه گفت:«به جاي مو، شانس روي سرشان چيده شده!»  نرگس با لبخند گفت:«كچل‌ها عاقبت به‌خير مي‌شوند!» مادر نورعلي گفت: «ببينيم خودش مقر مي‌آيد يا نه.يك كم تودار است.» بانو گفت:«از زبانش مي‌كشم بيرون.» معصومه مقداري هيمه جمع كرد و آتش گيراند. بعد كتري لوله بلند و سياه را كنارش گذاشت. وقتي كه برگشت بانو چند رديف كارش را وجين كرده بود و با خنده گفت:«راستش را بگو! اگر نگويي با هوكا كلّه‌ات را مي‌شكنم!» معصومه كه شستش خبردار شده بود، گفت: «مريم را نامزد داديم. براي چي دروغ بگويم؟» همه مبارك باد گفتند. بعد دولا شد و علف چسبيده به بوته پنبه را بيرون آورد. فاطمه گفت:«شيربهاء، طلا چقدر قرار و مدار شده؟» معصومه سرش را تكان داد:«گفتند تو شهر شيربهاء رسم نيست!»  نرگس كه سنگين هوكا مي‌كشيد، جلوتر نشست. استفراغ كرد. كوبش‌ها سنگين بود و تپش‌هاي قلبش نامنظم. حس كرد وقتشه. اما تجربه كافي نداشت. زن‌ها با نگراني به او خيره شدند. صنم به طرفش رفت. كمكش كرد و روي علف‌ها نشست. بعد به دهانش آب رساند و زير لب گفت:«خدايا كمك!» معصومه كه سرش بالا بود، بوته پنبه را با دهانه تيشه بريد.  وقتي ديد صنم و دخترش متوجه نشده‌اند با لبه هوكا خاك نمود. سپس زيرچشمي به بانو نگاه كرد كه كسي نفهميده. بعد گفت:«هنوز يك پركالِه (2) جهاز تهيه نكردم. صندوقي(3) ندارم. ظرف و ظروف نگرفتم. لحاف و تشك ندوختم. تاس، باديه مسي و رويي نگرفتم.» فاطمه گفت:«دختركه كال پري(4) شد بايد در فكرش بود.» گوشه مزرعه چاهِري(5) بود و وجين آن چون ريشه سفت و محكمي دارد، سخت و وقت گير بود. مردان هميشه مي‌گفت:«چاهِر و ماي دِلِه را بايد صاحب زمين وجين كند. كارگر دقت نمي‌كند. فقط سر آن را مي‌برد و چند روز بعد سبز مي‌شود. بايد بريزيم بيرون.» بانو سرش را تكان داد:«تِپِلاغ هم همين طور است. امروز تيشه بزني فردا مي‌گويد، سلام عليكم!» فاطمه گفت:«ديشب ايوب و زنش دعوا داشتند.» معصومه گفت: «بعضي از زن‌ها پُررو هستند! مرد بايد سردستش مغز داشته باشد.» بانو تندي برگشت و اعتراض كرد. «كي گفته؟! مرد زندگي را به آتش بزند كه مرد است؟! پس زن و بچه‌ها چه گناهي كردند؟ اينها را بايد آتش زد و سوزاند! حيف از آن زني كه دست ايوب است!» نرگس آرام برخاست. صنم علف كنارِ پاي بانو را گرفت. «از قديم گفته‌اند خربزه پخته نصيب شغال مي‌شود.» مردان كه آن طرف‌تر بوته‌ها را تُنُك مي‌كرد. يك دفعه گفت: «اين خربزه پخته نصيب ما نشده!؟» زن‌ها پِقي زدند زير خنده. راضيه گفت:«تو ديگر ناشكري نكن! زنت جواهر است به خدا!»
مردان آهسته گفت:«كجا مخمل و جواهر است؟ چيت هم نيست!» بعد خنده خنده گفت:«شوخي مي‌كنم. صنم خربزه پخته است كه به گيرِ من افتاده!»
زن‌ها باز خنديدند.  نرگس احساس كرد كه درد ممتد و سخت شده. بچه فاطمه ونگ زد. بانو داد زد:«فاطمه بدو بچه گرسنه‌اش شده.» معصومه گفت:«آفتاب رو سرش مي‌تابد!» بچه داشت زار مي‌زد كه فاطمه به طرفش دويد. قند آب خوراند ولي آرام نشد و همچنان بي‌تابي مي‌كرد. پيراهنش را كه بالا زد، ديد حشره‌اي شكمش را نيش زده و خون جمع شده. با آب دهان جاي نيش را خيس كرد. بعد بغل گرفت و تكان تكانش داد.
نورعلي گريان مادرش را صدا مي‌كرد. فاطمه سايه‌بان بچه‌ها را به جانب آفتاب برپا كرد. زن‌ها لحظه به لحظه به نرگس خيره مي‌شدند. نرگس درد شديدي حس كرد و سعي كرد، طاقت بياورد. صنم درحالي كه دستش را روي سرش چسبانده بود، بساط چاشت را مهيا كرد. يك دفعه سر دردش شديد شد. خديجه به او قرص مُسكّن خوراند ولي افاقه نكرد. 
صنم رو به نرگس گفت:«ببرمت خانه؟» نرگس نفس عميقي كشيد و درد را تحمل كرد و نمي‌دانست چه كند. بعد برخاست و به سختي دسته هوكا  را  چسبيد و شروع كرد به وجين كردن. خس خس نفسش زجرآور بود. سوري روسري‌اش را كشيده بود جلو و زير لب زمزمه مي‌كرد. بانو خودش را به او رساند:«امروز حواس ما به سوري نبوده. بلندتر بخوان.  دل ما گرفته. زمين چاهري  است.كار سنگين شده.» يكي از زن‌ها گفت:«سوري امروز لال شده‌اي؟! مُردي يا نفست درنمي‌آيد؟» سوري خنديد. بانو گفت:«يك دو تا كلام بخوان. خسته شديم.» بعد با خنده گفت:«اينجا مزرعه صنم است. به گردن همه حق دارد.» بعد به طرف صنم داد زد:«آهاي صنم! به سوري مي‌گوييم بخوان، نمي‌خواند. بيا يك چيزي بگو. دعوا كن!» سوري سرش را دولا كرد.«خيلي خوب سروصدا نكن. چندتايي مي‌خوانم.» بانو گفت:«حالا شدي زن خوب!» سوري با صداي دل‌انگيزي خواند. 
حياط پر گل دارد يارم به دل مهر و وفا دارد يارم
نشاني مي‌دهم ‌گر تو ‌شناسي به لب خال سياه دارد يارم
زن‌ها سِران (6) دادند. مردان زير لب خنديد. فاطمه چشمكي زد و به صنم اشاره كرد. صنم كه دستش را روي سر گذاشته بود و حال و قرار نداشت با لبخند گفت: 
 «فراموش كردم.» فاطمه با التماس گفت:«يكي دو بند.» صنم با صداي لرزاني خواند: 
سرم درد و سرم درد سرم درد بيا كه باز كنيم باغ گل زرد بيا كه باز كنيم هرگز مبنديم دعا برهم كنيم تا زنده هستيم.
زن‌ها سِران كشيدند. بانو گفت:«ان‌شاءالله براي عروسي هاشم و خديجه.»
 خديجه از خجالت سرش را پايين گرفت اما هاشم قاه قاه خنديد. بانو گفت:«ببين دلش را گرفته!» هاشم با پررويي گفت:«اين چه جور دعايي است كه مستجاب نشده!» فاطمه با خنده گفت:«چقدر پررو!» بانو گفت:«خدايا هرچه زودتر هاشم داماد شود. شام و ناهار عروسيش را بخوريم. من هم با آب‌كش برايش آب بياورم.» هر وقت صحبت از عروسي بچه‌ها پيش مي‌آمد. قند دل صنم آب مي‌شد. با لبخند گفت:«معلوم نيست ما زنده باشيم يا نه. اگر زنده باشم چند گروه مطرب مي‌آورم.» يكي از زن‌ها گفت: «ان‌شاءالله خداوند چشم و دل بانو را شاد كند. نرگس هم به سلامتي سبك شود.» همه نگاه‌ها به طرف نرگس خم شد. حال خوبي نداشت اما به سختي هوكا مي‌كشيد. مادر نورعلي گفت:«بانو عيب و ايرادي ندارد. فقط چلّه شده!» سوري با تعجب نگاهش كرد. مادر نورعلي گفت:«اگر تازه عروسي، عروس ديگر را ناگهاني ببيند يكي از آن دو بچه‌دار نمي‌شود و بايد چله بزند و بعد از حمام كردن، چهل تا كاسه آب به سر و بدنش بريزد. بيست تا روي سر. ده تا روي شانه راست و ده تا هم روي شانه چپ. آن وقت چله مي‌شكند و اولاد‌دار مي‌شود!» بانو گفت:«من روز اول عروسِ مطلب را ديده بودم. تا به حال اين كار را نكردم. به اين چيزها اعتقاد ندارم.» مادر نورعلي اخم كرد:«اگر اعتقاد نداري هيچي ديگه!» بانو در فكر فرو رفت.
نرگس نفس عميقي كشيد و روي چاهرها  دراز كشيد. صنم با همه دردش چشم از او بر نمي‌داشت. زير لب گفت:«خدايا چكار كنيم!» آفتاب بالا آمده بود و تيغ‌هاي گرم  و سوزانش  را 
بر سر زمين و كارگرها فرو مي‌كرد. 
زن‌ها لبه روسري را جلو كشيده بودند. سوري همچنان گرم صحبت بود.«يك نفر مي‌خواست خودكشي بكند. رفت  خط آهن. يكي پرسيد: كجا مي‌روي؟ گفت: مي‌خواهم خودكشي بكنم. پرسيد: پس چرا نان همراهت مي‌بري؟ گفت: ا... هه. ممكن است قطار تا غروب نيايد آن وقت از گرسنگي بميرم!»  زن‌ها يكريز  مي‌خنديدند. 
سراسر دشت سبز بود.كمي آن سوتر مزرعه گوجه گل داده بود و كسي داشت، سم‌پاشي مي‌كرد و بوي آن آزار‌دهنده بود. 
ميرعلي چوپان زير سايه درخت ني مي‌نواخت و اميري مي‌خواند. باد صدايش را در دشت مي‌پاشيد. 
صنم كنار نرگس بود و داشت به حالت نشسته وجين مي‌كرد از حرف‌هاي سوري خنده‌اش گرفت. بعد از جا برخاست.«تو براي اين‌جور كارها خوبي. حيف از پسر خاله‌ام كه اسير تو شده!» زن‌ها در حالي كه محكم و يك دم تيشه مي‌زدند، مي‌خنديدند. معصومه گفت:«خدا چشم و دلت را شاد و خندان نگه دارد. دعا كنيم نرگس به سلامتي سبك شود.» مردان رو به سوري كرد و با خنده گفت:«تو كارگرها را سرگرم كردي. حالا هر مقدار بماند. بايد جرمش را بكشي.» سوري اطاعت نظامي داد. «چشم قربان! اطاعت مي‌شود!» صنم خنديد. «امان از تو!» فاطمه گفت:«آب خوردن كجاست؟...كف كرديم!» بانو گفت: «حواست به بچه است؟» فاطمه گفت:«همين‌جور ناله مي‌كند. نمي‌دانم چه مرگش است.» مادر نورعلي كه سرش همچنان پايين بود، گفت:«نورعلي همين‌جور نق مي‌زند. » فاطمه گفت:«يكي بابپِلي (پروانه) و للِمباز (سنجاقك) گرفتم دادم دستش. بيچاره با اينكه نمي‌بيند اما ذوق مي‌كرد!»  نرگس از درد كلوخ را در مشت مي‌فشرد و دندان مي‌ساييد. صنم او را زير درخت فرتوت توت خواباند. بعد قمقمه آب را آورد. يكي يكي گلو تازه كردند. آهسته گفت: «بايد ماما را خبر كنيم.» صنم قمقمه را زير سايه درخت گذاشت و بعد رو به هاشم گفت:«برو با ارابه دايه مار را بياور.» هاشم دوان دوان به طرف روستا دويد. صنم زيرچشمي نگاهي به نرگس انداخت و آه كشيد. يك دفعه سرش گيج رفت.  درد چون دود از كاسه سرش برخاست. شقيقه‌هايش تير كشيد. انگار پُتك سنگيني به سرش كوبيده باشند. بر زمين افتاد. زن‌ها به طرفش دويدند. 
خديجه به دهان او آب رساند. معصومه پاشورش كرد. بانو همان‌ طور كه سرش را در بغل نگه مي‌داشت، گفت: «از يكي شنيدم كه براي سردرد بايد خروس مُسمّا كرد. ان‌شاءالله خوب مي‌شوي.» فاطمه گفت: خروس مسما ديگه چه جوري است؟» بانو گفت: يعني شكم خروس زنده  را چاك بدهد و بگذارد روي سرش و با دستمالي ببندد! بعد خودش خنديد. صنم كه حالش كمي بهتر شده بود با صداي لرزاني گفت: «هر كاري كه فكرش را مي‌كني كردم ولي خوب نشدم.» خديجه سفره چاشت پهن كرد. فاطمه در كتري سياه و دود زده چاي دم كرد. نرگس بي‌وقفه ناله مي‌كرد. زن‌ها نگرانش بودند. مردان با آستين پيراهن، عرق سر و صورتش را پاك كرد. مشتي آب در گلويش گرداند و بيرون ريخت. توي مرباي هويج پر از مورچه بود. مورچه‌ها راه پس و پيش نداشتند. مردان تكه ناني را توي مربا زد. خديجه گفت: «بابا نخور!»
مردان تهديد كرد:«مورچه‌ها اگر جان‌تان را مي‌خواهيد زود برويد وگرنه با يك لقمه مي‌خورم‌تان!» مورچه‌ها از جا تكان  نخوردند. 
مردان يك تا سه شمرد، بعد نان آغشته به مربا و مورچه را در دهانش فرو كرد. زن‌ها با تعجب نگاهش مي‌كردند. مردان گفت:«سزاي‌شان همين است!» خديجه جلوي چشم‌هايش را گرفت و چند بار تُف كرد. آفتاب ايستاده بود تو ناف آسمان. هاشم زود كوكب دايه مار را آورد. زن‌ها دور نرگس چادر كشيدند.  دايه مار با بي‌تابي نگران‌كننده‌اي گفت:«وقتشه! وقتشه!» هاشم و مردان دور شدند. زن‌ها حلقه دور او را تنگ كردند. صنم با كتري آب گرم كرد.ناله‌هاي نرگس شديد و شديدتر مي‌شد. مردان زير لب دعا خواند. بعد اذان گفت: «الله اكبر. ‌الله اكبر.»  اشهد... .
«خدايا اين مادر را نجات بده.» زن‌ها دعا كردند.«خدايا اين بنده را نجات بده!»
ناله نرگس شديد و شديدتر شد و گاهي فرياد مي‌كشيد. بانو گريه مي‌كرد و دعا مي‌خواند. زمان نفس‌گير بود و به كندي پيش مي‌رفت. صداي گريه زن‌ها شنيده مي‌شد. چند لحظه بعد  صلوات زن‌ها برخاست. صداي نوزاد درميان چادر پيچيد.  بانو فرياد كشيد.  فرياد نامفهوم.  مردان شادمان پرسيد:«دروگر است يا نشاءگر؟»
«دروگر! دروگر!» نرينه ديگري نان خور روزگار شده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون