• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4752 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۵ مهر

ننه اجازي ايدي؟!

آلبرت كوچويي

من از نسلي هستم كه از كودكي، سه‌زبانه بودم. در خانه، به آشوري، توي كودكستان و محله فارسي و نزد پدر، انگليسي حرف مي‌زدم و البته در 6-5 سالگي، سه‌زبانه بودن گاهي، «گاف»‌هاي بسياري هم داشت كه توي كلاس، آقا را به آشوري «رابي»، آموزگار بخواني و او، آقا، رابي، بروبر، نگاهت كند و بداني كه چه دسته‌گلي به آب داده‌اي. به اينها، بايد كردي و آذري را هم اضافه كرد كه اهل خانه، چون مي‌خواستند بچه‌ها، ندانند چه مي‌گويند، آنها را به كار مي‌بردند. پدر و مادرم به سبب سال‌ها زندگي در كردستان و آذربايجان، به زبان و گويش‌هاي متعدد آنها، تسلط داشتند. برادر و خواهر بزرگم هم، در سرآب و زرين جوي كردستان به دنيا آمده بودند كه كردي را به قول خودشان فوت آب بودند. پدر، در سال‌هاي 20 چند صباحي مباشر زمين‌هاي كشاورزي و دامپروري يك شازده قجري در سريش‌آباد، همدان شد كه بيشتر روزهاي فراغت و تابستان‌ها در آنجا بوديم. پس گويش شيرين همداني هم به آنها اضافه شد و در آبادان، گويش طنازانه آنجا را هم به گوش جان سپردم. اين زبان‌ها با من بود تا راهي مدرسه شدم و به دبيرستان راه پيدا كردم. آشنايي با خانواده‌هاي ايتاليايي كه شركت نفتي بودند و آموختن زبان ايتاليايي، همانا و در كلاس‌هاي زبان كليساي كاتوليك لاتين، آموختن زبان لاتين، ما در زبان‌هاي لاتين، مرا به دنياي پرجذبه‌اي كشاند. آثار فيلسوفان و انديشمندان لاتين‌زبان. در دانشگاه هم، زبان فرانسه، زبان دوم بود كه آن را هم آموختم. بزرگ‌ترين حسن بزرگ شدن با دو يا سه‌زبان اين است كه آموختن زبان‌هاي بعدي، بسيار آسان‌تر است. بزرگ شدن در شهري مثل آبادان در دهه 20 و 30، اين ‌حسن را داشت كه با آدم‌هايي با زبان‌هاي بسيار متفاوت برخورد داشتيد. اين همه را از آن رو گفتم كه از بخت خوش ما بچه‌هاي دبيرستاني در آبادان، دبيري براي زبان انگليسي، نصيب‌مان شد كه بورسيه آكسفورد بود، اما چون براي نام‌نويسي دير اقدام شده بود، يك سال پشت در آكسفورد مانده بود. به او و بورسيه‌اي‌هاي ديگر گفته شده بود، يك سال در آبادان تدريس كنيد، تا راهي آن سوي آب شويد. از بخت بزرگ ما بچه‌هاي دبيرستان اميركبير آبادان، در سال‌هاي 40، حضور اين دبير بلندبالاي خوش‌تيپ در كلاس‌هاي درس زبان‌مان بود. آن سال تازه از كتاب سنگين زبان انگليسي به نام «اسنشل» خلاص شده بوديم كه به كتاب آموزش ساده‌تر، رسيده بوديم؛ مجموعه روش مستقيم دوره زبان انگليسي. اين مجموعه، از خانواده براون مي‌گفت و حوادثي كه در خانه و بيرون خانه، بر اين خانواده مي‌گذشت. يك خانواده چهار نفره: پدر، مادر، دختر و پسر خانواده. اساس آموزش زبان انگليسي، در اين مجموعه، به خلاف مجموعه «اسنشل» كه ادبيات سنگين زبان بود، اينجا، بيشتر ديالوگ و گپ‌وگو بود؛ گپ‌وگوي ميان اعضاي خانواده. روز اولي كه دبير آكسفوردي‌مان، سر كلاس آمد، به تقريب، يكي، دو ماه، از شروع سال تحصيلي گذشته بود، آمد، گفت، چه كسي مي‌تواند درس امروز را بخواند. برزو نامي بود، بيشتر عرب‌زبان كه انگليسي‌اش هم خوب بود و بيشتر از زبان، پررويي جسارتش بود. دستش را بلند كرد و با گويشي عربي گفت: آقا ما بخونيم. گفت بخوان. با گويش عربي- انگليسي خواند: جورج مي‌گويد: مامي مي‌وي هم راديو آن؟ و آقا دبير گفت: به به، به اين لهجه آكسفوردي. خوب حالا معني‌اش كن. برزو با گويش آباداني، ترجمه كرد: ننه اجازه ايدي راديونو چالو كنيم؟ يعني مادر، اجازه مي‌دهي، راديو را روشن كنيم؟ و آقا دبير هاج و واج مانده بود كه برزو گفت: آقا ‌اي زبون ماست. تهراني نه بلديم، حرف بزنيم! و به راستي آقا دبير تا پايان سال گويش ما را، انگليسي آكسفوردي كرد و البته بودند مثل برزو كه آكسفورد-لري عربي، ترجمه مي‌كرد. همكلاسي‌هاي‌مان، گويش‌هاي‌شان را مديون آقا دبير آكسفوردي‌مان - آقاي موسوي-  مي‌دانند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون