عكس دو نفره محمد و معين روي ميز است. معين توي عكس آن بچه كوچكتر است كه به برادرش تكيه داده و حالا در 26سالگي دارد به سوالهاي اين گفتوگو پاسخ ميدهد. محمد سالها است كه از 18 سالگي فراتر نرفته است، از سال 1388. محمد كامراني از كشتههاي بازداشتگاه كهريزك بود، برادر كوچكترش، معين كامراني حالا موسس و مديرعامل انجمن روشنگران فرداي كودك (ارفك) است.
از سال 92 و دوران استراحت پس از كنكور كه معين قرار شد به كمك خواهرش برود و به دو نفر از بچههاي كار درس بدهد، حالا هفت سال گذشته است. به قول خودش اول قرار بود فقط حرف خواهرش زمين نماند: « وقتي خواهرم گفت بايد بروي مولوي، توي دلم گفتم خب، بهانه پيدا شد! خدا شاهد است يك بار آمدم كه بگويم نميتوانم تا مولوي بروم، حالا هفت سال گذشته.» از مهرماه 94 اول به جمع كردن كمي پول از سوي داوطلبان و بعد كمك گرفتن از خيران توانمند، رفتهرفته انجمن روشنگران فرداي كودك شكل گرفت و حالا با تبديل ساختماني قديمي و مخروبه در حوالي ميدان شوش به مركز آموزشي، كارش ادامه دارد. 100 كودك به صورت مستقيم و 500 كودك به صورت مقطعي زير پوشش موسسه قرار دارند، اغلب كودكان كار. كامراني داستان را از چگونگي ورود خودش به حوزه آموزش كودكان كار شروع ميكند و خيلي زود بحثش به دشواريهاي كار داوطلبانه ميرسد، به سوءتفاهمهايي كه در مورد كار داوطلبانه وجود دارد و آسيبهايي كه به كودكان ميزند. كاري كه خيليها را به خاطر خوب كردن حال خودشان جذب ميكند، نه بهبود زندگي مددجويان. معين كامراني به «اعتماد» از كودكان كار ميگويد و دغدغهاي كه با ياد برادرش در ذهنش ايجاد شد.
چه شد كه بار اول وارد حوزه آموزش كودكان كار شديد؟
خواهرم در اين حوزه فعاليت داشت، من خودم هيچوقت با اين داستان مواجه نشده بودم تا اينكه خواهرم، آصفه به من گفت دو تا شاگرد دارم كه بازمانده از تحصيل هستند و تا مهرماه بايد بتوانند رياضي و فارسي و علوم امتحان بدهند تا بتوانند سر كلاس چهارم دبستان بنشينند. گفت ميتواني در رياضي كمك كني؟ گفتم: باشه. واقعيت اين بود كه بعد از كنكور بود و با دوستان بيرون ميرفتيم و خيلي فرصت نميشد اين كار را انجام دهم. خواهرم مدام پيگير بود، گفتم زشت است كه خواهرم چنين خواستهاي داشته و من يك بار هم نروم. بايد لااقل يك بار بروم و بعد يك بهانهاي پيدا كنم. وقتي خواهرم گفت بايد بروي مولوي، توي دلم گفتم خب، بهانه پيدا شد! خدا شاهد است يك بار آمدم كه بگويم نميتوانم تا مولوي بروم، حالا هفت سال گذشته و هفتهاي دو سه روز هم اگر اينجا نيايم هيچوقت ذهنم از اين بچهها خالي نميشود.
آن دفعه اول چه اتفاقي افتاد كه تبديل شد به دفعه دوم و بعد همه اين سالها؟
من اصلا آمده بودم رياضي درس بدهم اما اتفاقات جوري پيش رفت كه ديدم زنگ اول دارم املا ميگويم. يكسري كلمات ميگفتم كه ميديدم اين بچه هاج و واج مانده و اصلا متوجه نيست چه دارم ميگويم. در متن املاي اين بچه كلمه استاديوم بود. كلمه را كه خواندم ديدم دارد متعجب من را نگاه ميكند. گفتم چه شده مجتبي؟ گفت: استاديوم چيه؟ فكر كردم خب شايد تا حالا نرفته، بعد كلمهها رسيدند به تير چراغ برق و يكسري ميوهها و باز چون متوجه نميشد عصباني شدم. آن موقع حس و حال معلمي نداشتم كه صبر توضيح دادن داشته باشم. گفتم يك الف بچه من را سر كار گذاشته! دستش را گرفتم و بردم بيرون و تير چراغ برق را نشانش دادم و گفتم نميداني اين چيست؟ گفت: نه! بعد خواهرم آمد و توضيح داد. مجتبي كه داشتم بهش ديكته ميگفتم 13 ساله بود، 13 سال بود كه در گاوداري زندگي ميكرد. تمام دنيا و هستياش در آن دنيا شكل گرفته بود و روي اين كره خاكي هيچكس را نداشت. نه ميدانست مليتش چيست، نه اينكه پدر و مادرش كي هستند. رانندهاي كه براي گاوداري علوفه ميبرد اين بچه را ديده بود و ميبيند كه صاحب گاوداري دارد مثل برده با اين بچه رفتار ميكند. آنقدر ممارست ميكند تا او را از گاوداري نجات ميدهد و فعالان اجتماعي هم كمكش ميكنند تا زندگياش كمي سروسامان بگيرد و بعد كه به مرحله سوادآموزي رسيد من با او مواجه شدم. اولين ضربه را آنجا خوردم كه چطور چنين چيزي امكانپذير است. زنگ بعدي داشتم علوم درس ميدادم. در مورد اينكه جذب نور و گرما در رنگهاي تيره بيشتر از رنگهاي روشن است توضيح ميدادم كه اين بار يك مجتبي ديگر گفت ميدانم عمو! گفتم از كجا ميداني؟ گفت: من بهشت زهرا كه ميروم اين سنگ سياهها خيلي داغ ميشوند، نميشود رويشان پا گذاشت (پنجه پايش از جلوي كفشش بيرون زده بود). سوال كردم چرا ميروي بهشت زهرا؟ فكر كردم شايد ميرود كار ميكند اما گفت: ميروم سر خاك داداشم. من خودم چون داغ داداش ديدهام همانجا حجت بر من تمام شد. چون با اين بچه همدرد بودم با خودم گفتم هر كاري بتوانم انجام ميدهم تا به اين بچه كمك كنم. مجتبي 8 سالش بود، ديدم با اين سن و سال كم، اينقدر معرفت دارد كه ميرود سر قبر برادرش يك ارتباط عجيب قلبي پيش آمد. براي همين ماندگار شدم و معلم بودم و با بيشتر سازمانهاي دروازه غار همكاري كردم.
بچهها از كجا ميآيند؟ يعني جمعيت مخاطبتان را از چه گروههايي انتخاب ميكنيد؟
ما كه هيچ، هر همكار ديگري از ما هم اگر در منطقه دروازهغار فعال باشد و بگويد من ميروم جستوجو ميكنم و اين بچهها را پيدا ميكنم، حرفش خيلي خيلي با واقعيت فاصله دارد. شما در هر خانهاي را بزنيد چهار پنج تا از اين بچهها هستند؛ با نوع آسيب و شرايط متفاوت. به يك مرحلهاي ميرسيد كه بايد از بينشان گزينش كنيد چون مثلا ظرفيت 100 نفر را داريد و ميبينيد 200 بچه پيشثبتنام شدهاند. سال اول يك تابلو بزنيد كه بدانند خدمات رايگان ارايه ميدهد خودشان مراجعه ميكنند. البته كه مواردي هم هستند كه پدر و مادر يا كارفرما همكاري نميكنند و نياز به تسهيلگر دارند و بايد راضي شوند. بايد ببيني كدام يك از بچهها شرايط سختتري دارند و متاسفانه از ميان آنها دست به گزينش بزني.
بيشترشان ايراني هستند يا اتباع؟
اتباع. دليلش هم اين است كه زمينهها در جامعه ما براي باز ماندن بچههاي اتباع از تحصيل بيشتر است. ما قصدي نداريم كه فقط به بچههاي اتباع خدمات بدهيم؛ فيلتري نداريم و برايمان مليت، مذهب، جنسيت و ايدئولوژي هيچ مطرح نيست. براي ما كودك، كودك است اما خب شرايط اين محله بيشتر به اين سمت ميرود كه بچههاي تحت پوشش ما بيشتر از اتباع باشند.
چند نفر اينجا داوطلبانه كار ميكنند؟
كار داوطلبانه از دور كار زيبا و قشنگي است اما وقتي از نزديك با آن مواجه ميشوي ميبيني كه چون فرهنگش وجود ندارد، اكثر كساني كه وارد اين حوزه شدهاند، از آنجايي كه رايگان كار ميكنند به آن شكلي كه بايد و شايد مسووليتپذيري ندارند و توقعات خارج از عرفي دارند.
يعني برايشان يك كار فانتزي است؟
بگذاريد كمي عميقتر شوم. ببينيد، كار ما به عنوان كار خير شناخته ميشود. ببخشيد كه اينطور ميگويم اما كار خير تبديل به خودنمايي و بازار شده. حالا در بحث تهيه خوراك و پوشاك و جهيزيه و اينها كاري ندارم چون ميگويم شايد تخصص ويژهاي هم نخواهد اما در بحث آموزش، طرف يك كارخانهدار است، يا توانمند مالي است و در كنارش ميگويد من كه پولش را دارم چرا بدهم به فلاني، خودم خيريه راه مياندازم. در حالي كه اين كار تخصص ميخواهد، اينطوري نيست كه چون دلت ميخواهد، كار خير انجام دهي. البته اين دوطرفه است؛ از اين سمت هم آنقدر ما و همكاران ما اتفاقاتي را رقم زدهايم كه سلب اعتماد شده. اين را قبول دارم اما از آن طرف چون همه در جامعه ما حال و روزشان بد است به دنبال اين هستند كه يك قدمي بردارند و صرفا حال خودشان را خوب كنند. كمتر پيش ميآيد كسي قدم در اين راه بگذارد تا حال مددجويش را خوب كند.
اين نوع نگاه به كار خير يا انساندوستانه چه اشكالي ايجاد ميكند؟
يك مصداق ميگويم: شما معلم بچههاي كار هستيد و مثلا ميآييد اينجا كه درس بدهيد. بايد بپذيريد كه مسووليت آموزش اين بچهها بر عهده شما است و بايد سر وقت بياييد و سر وقت برويد و ضوابطي كه شايد خوشايند شما نباشد را بپذيريد اما اين اتفاق نميافتد، چرا؟ چون در واقع شما ميآييد اينجا كه عكستان را بگيريد، حالتان خوب شود و با بچهها بگوييد و بخنديد و نقصان درونيتان را رفع كنيد و برويد، به محض اينكه شرايط خوشايند شما نباشد و من بگويم چرا اين ساعت آمديد؟ جا ميزنيد. چون نگاه عميق و صحيحي نيست و وقتي از گل نازكتر بشنويد ميرويد.
اين موضوع چه صدمهاي به بچهها ميزند؟
بچههاي در معرض آسيب، روي لبه تيغ ايستادهاند. محدوديتها سبب شده كه پتانسيل بسيار بالاي دستنخوردهاي داشته باشد و جامعهاي كه در آن زندگي ميكند اين بچه را به سمتي هدايت ميكند كه استعدادش در زمينه بزه شكوفا شود. آن داوطلبي كه صرفا از سر احساس و عاطفه وارد كار شود به اين بچهها ضربه ميزند. ببينيد شروع و جرقه آغاز كار اغلب احساسي است؛ براي خود من هم همينطور بود اما اين احساسات بايد در گذر زمان و به خاطر انجام كار روند منطقي بگيرد. اگر نه، مثلا با بچهها وارد گفتوگو ميشويد و ميخواهيد برايشان خاطره تعريف كنيد. جمله را شروع ميكنيد: «من در اتاق خوابم...» همينجا اولين ضربه را زدهايد. كل زندگي اين بچه و خانوادهاش يك اتاق است، اتاق خواب يعني چه؟ حالا همينطور پيش برويد، اينها همينطوري ضربه ميزنند. نميشود البته بچهها را از واقعيت جدا نگه داشت اما بايد اينها برايشان شكافته شود تا بتوانند با آن كنار بيايند. اين تناقضها را بچهها در چهارراهها و خيابانها و جامعه زياد ميبينند اما از شما كه به عنوان معلم آمدهايد كمكش كنيد چنين انتظاري ندارد. از سمت ديگر چون اغلب داوطلبان ما خانمها هستند و بيشتر احساساتي هستند بايد در نظر بگيريم كه محبت كردن به اين بچه هم حد و مرزي دارد. وقتي از آن مرز بگذرد، بچه از واقعيت زندگياش جدا ميشود، چرا؟ چون آن محبت را در واقع بايد از مادرش بگيرد. مادرش به هزار و يك دليل اين محبت را انتقال نميدهد، در بهترين حالتش اين است كه آن مادر 10 فرزند دارد و از صبح تا شب سر كار است، وقتي ميرسد خانه ديگر تواني ندارد. وقتي منبع اين محبت به جاي خانه بشود معلم، جاي نقشها عوض ميشود و بچه به معلم بيشتر وابسته ميشود. معلم كه اين را نميداند؛ اولين مشكلي هم كه پيش بيايد قيد كار داوطلبانه را ميزند. ميگويد مثلا آن موقع وقت خالي داشتم، الان موقعيت شغلي دارم، ميخواهم بروم مسافرت، تفريح كنم و نميداند كه اين جايگاهي كه با محبت كردن در ذهن بچه ميسازد يعني دارد براي خودش مسووليت سنگيني ايجاد ميكند. همه اينها ميطلبد كه نيروي متخصصي با اين بچهها مواجه شود اما آنچه در جامعه اتفاق ميافتد بيتفاوتي مردم است. همه فكر خودمان هستيم غافل از اينكه خواه ناخواه تماماين مشكلات و آسيبهايي كه درون اين بچه جمع ميشوند، گريبان ما را هم ميگيرد. حتي پولدارترين آدمهاي جامعه هم كسب و كاري دارند، خودشان و خانوادهشان را هم كه ايزوله كنند بالاخره نياز به نيروي كار دارند، بالاخره با اين قشر مواجه ميشوند و آنجا از خجالتشان در ميآيند. هر كسي به جاي اين بچهها باشد و با اين شرايط بزرگ شود همين است. اين بچهها اصلا نميدانند در چه شرايطي دارند زندگي ميكنند و چه حقي دارد از آنها گرفته ميشود. اصلا نميدانند كه بايد به اين شرايط معترض باشند، حالا اگر اعتراض هم داشته باشند به كي بايد بگويند؟ كجا بروند؟ هي ميگويند مافياي كودكان كار. اول از همه بگويم اغلب اين بچهها اصلا مافيا ندارند، اما صداوسيماي ما، مسوولان ما اطلاعات اشتباه به جامعه ميدهند، از اين بچهها غول ميسازند، بابا اين بچه هم يك بچه است مثل بقيه، دارد قرباني ميشود و فردا اين قرباني شدن گريبان همه جامعه را ميگيرد، چرا نسبت به او بيتفاوت هستيد؟
نميدانم آيا راحت هستيد كه در مورد برادرتان هم كمي صحبت كنيد، چون آن طور كه گفتيد جرقه اصلي آن حس پايبندي به كار آموزش كودكان از آن حس مشتركي كه با مجتبي داشتيد زده شد.
مسلما همه دغدغه من اين است كه بتوانم از اين طريق راه برادرم را ادامه بدهم. داداش من، محمد، 18 تير سال 88 كنكوري بود. سر خيابان دمشق دستگير شد، بردنش زندان كهريزك و يك هفته بعد جنازهاش را تحويل گرفتيم. يعني جزو كشتههاي سال 88 بود و منبع انرژي من كه تاكنون تخليه نشده ايشان است.
شما آن موقع چند ساله بوديد؟
14 سالم بود.
ويژگي خيلي روشني از محمد در خاطرتان هست كه با آن به يادش بياوريد؟
محمد بيتفاوت نبود. من در ذهنم دارم با محمد زندگي ميكنم و سعي ميكنم اداي او را در بياورم.