مولانا و ستايش از «انديشه»
هر كه آگهتر بود
جانش قوي است
كاوه خورابه*
پرسش از چيستي «انديشه» و «انديشيدن» از يك سو و خاستگاههاي آن و چگونگي پيوند آن با زبان از ديگر سو همواره پرسماني اساسي بوده كه از رويكردهاي مختلف و گاه متضاد به آن توجه شده است. بيترديد نزديكترين امكان بارعام يافتن به درگاه انديشه و تفكر از شاهراه زبان امكانپذير ميشود. به ديگر سخن تجسم و تحقق ذهنيت، بيمدد زبان (چه به سيماي لفظ، چه متظاهر در جامه نوشتاري) امري است واضح و مبرهن:
آدمي مخفي است در زير زبان/ اين زبان پردهست بر درگاه جان/ چونك بادي پرده را درهم كشيد/ سر صحن خانه شد بر ما پديد.
جهان متحقق ذهن و ذهنيت يا همانا انديشيدن و تفكر، در برآيند نهايي جز به ابزار زبان قابليت تكوين و رشد و توسعه نمييابد؛ گرچه بايسته است ديالكتيك ذهن و زبان را همواره در رابطهاي دوسويه و در هم تنيده درنظر داشت. پيگيري چنين تعبيري از رابطه ذهن و زبان را ميتوان در انديشه مولانا جلالالدين محمد بلخي بازيافت. مولانا برآن است تا همنوا با حكماي پيشين، در تعريف انسان به حيوان ناطق، توانايي گفتاري و ناطقيت را نه تنها مترادف و همسنگ انديشه و ذهن قرار دهد، بلكه ظهور، عينيت و تجسد انديشه انديشنده را از رهگذر زبان ميسر بداند. در انسانشناسي مولانا گرچه جسميت و جسديت نفي نميشود، اما در برآيند نهايي انسان را چيزي جز انديشه نميتوان برشمرد كه مابقي مشتي استخوان و ريشه است. به ديگر سخن:
تن آدمي كمان و نفس و سخن چو تيرش/ چو برفت تير و تركش عمل كمان نماند.
انديشه و انديشيدن نزد مولانا امري هميشگي و ناايستاست كه همواره در پويش و پويايي دايم ميپويد و ميجويد. مولانا زبان و انديشه را در پيوندي ناگسستني ميداند كه ظهور انديشه جز به مدد زبان ميسر نميشود، از همينرو به تشبيه، آن را به مقام «آفتاب» برميكشد: «كلام همچو آفتاب است .همه آدميان گرم و زنده از اويند و دايما آفتاب هست و موجود هست و حاضر هست و همه از او دايما گرمند الا آفتاب درنظر نميآيد و نميدانند كه از او زندهاند و گرمند». برگزين «آفتاب»، نشان از هوش و ذكاوت فلسفي مولانا دارد كه پيگيري آن تا انديشهگران يونان و ايران باستان و حكمت اشراقي ميسر اما خارج از حوصله اين نوشتار است، زيرا نمود، ظهور، مشاهده و وجود اشياء جز به مدد شعاع نور حاصل نميشود؛ ديدار اشياء زماني مقدور ميشود كه انعكاسي از نور را بر ديده ديداركننده بتاباند؛ هرچند آفتاب به ديده درنيايد و در پناه ابري تيره، رخ ز ظهور پنهان دارد: « آفتاب فلكي كه دايما تابان است اما در نظر نميآيد شعاعش تا بر ديواري نتابد»؛ مولانا بر آن است تا نشان دهد كه ديدار و لمس آفتاب ميسر نيست مگر به واسطه شيء يا چيزي متكاثف تا رهزن نور لطيف شود و آنچه در انبان اوست بربايد: «نطق آفتابي است لطيف، تابان، دايما غيرمنقطع الا تو محتاجي به واسطه كثيف تا شعاع آفتاب را ميبيني و حظ ميستاني....». زبان همانا امر واسط و متكاثفي است كه آفتاب انديشه را متظاهر و متبلور ميكند. مهمترين عناصر و اجزاي زبان صوت و حرف هستند كه «تا واسطه حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پيدا نشود». اما مگر نه اينكه جلالالدين بلخي در جايي ديگر بر آن ميشود كه به بيواسطهترين شكل موجود سخن گويد و دم برآورد؟ مگر تناقضي چنين امكانپذير است؟ بيترديد جهان بيكران انديشه در بركه محدود زبان (بهويژه آنجا كه گوشها و هوشها ناشنوا ميشوند) نميگنجد و به جاي مرهم، زخم ميزند:
اي زبان تو بس زياني مر مرا چون تويي گويا چه گويم من ترا
اي زبان هم آتش و هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني/ در نهان جان از تو افغان ميكند گرچه هرچه گويياش آن ميكند/ اي زبان هم گنج بيپايان تويي اي زبان هم رنج بيدرمان تويي.
گويي دست به كاري بايد زد كه غصه سرآيد، پس:
حرف و صوت و گفت را برهم زنم/ تا كه بياين هر سه با تو دم زنم.
در اينجاست كه امكان دستيابي به انديشه محض تحقق مييابد، يعني ورود به سپهر بيكران حديث نفس و درون كه خود جهاني پرغوغا را براي انسان ميسر ميگرداند:
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان پر عشق چون قوي شد غم نردبان نماند/تو مبين جهان ز بيرون كه جهان درون ديدهست چو دو ديده را ببستي زجهان جهان نماند.
از همينرو: «....به جايي برسد كه آن شعاع و لطافت را بيواسطه كثافت ببيني و به آن خو كني در تماشاي آن گستاخ شوي و قوتگيري در عين آن درياي لطافت رنگهاي عجب و تماشاهاي عجب ببيني و چه عجب ميآيد كه آن نطق دايما در تو هست اگر ميگويي اگر نميگويي و اگرچه در انديشهات نيز نطقي نيست، آن لحظه ميگويي نطق هست دايما همچنانكه گفتند الانسان حيوان ناطق». آري! بنيانداشتِ انسان و انسانيت را جز به انديشه نشايد توصيف كرد و غمانگيز زمانهاي كه به قول متفكر آلماني، مارتين هايدگر: «انديشهبرانگيزترين امر در زمانه انديشهبرانگيز ما اين است كه ما هنوز انديشه نميكنيم».
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است/ هر كه آگهتر بود جانش قوي است.
بيترديد پالايش و والايش انديشه و ذهن، منجر به زباني پالوده و فرهيخته ميشود كه عدم گراميداشت آن، چنان شود كه مولانا اينگونه نهيبش ميزند:
نكته اي كان جست ناگه از زبان همچو تيري دان كه آن جست از كمان/ وانگردد از ره آن تيراي پسر بند بايد كرد سيلي را ز سر/چون گذشت از سر جهاني را گرفت گر جهان ويران كند نبود شگفت
آري! اي برادر تو همه انديشهاي مابقي خود استخوان و ريشهاي
*معاون پژوهشي انجمن آثار و مفاخر فرهنگي