قطرات باران همچون اسبهاي چموش، به تاخت ميكوبند روي بام گلي خانه. كروپ كروپ سمشان لحظهاي قطع نميشود. مادرم ميان در اتاق، رو به باران ايستاده. «مي نا»ي سياهش را پس كشيده و يك دستش نرمي گوشش را ميجنباند و دست ديگرش رو به آسمان بلند شده. رو در روي باران، سينه چاكيده و سر برهنه، يك ريز و مدام ورد و دعا ميخواند و خدا را به مقدساتش قسم ميدهد:
-خدايا تو را به جد آنجف قلي، به يتيم كربلا؛ قسمت ميدم، امشب بچههاي يتيمام رو بيسقف و بيپناه نكني.
آسمان گويي گرده اسبهايش را شلاق كشيده باشد؛ چموشانه و بيقرارتر از قبل ميتازد و بام اتاقمان را به ضرب سمهايشان ميكوبد. خدا ميداند اتاق گلي ما تا كي ميتواند دوام بياورد.
ميرزاعلي ميان انبوه دود چپقش، گم شده است. بين سرفههاي نمور و سنگينش، گويي حرفهايش را بالا آورده باشد. به دور از همه ضجههاي مادرم، رو به آسمان تيره، خسته و خفه ميگويد:
-اين آسمون و اين غيضي رو كه من ميبينم، شك ندارم سقف اتاق رو روي سرمون خراب كنه. خدا خودش بخير كنه.
ميان ضجهها و التماسهاي مادرم در هجوم وحشيانه باران روي بام گلي خانه، در انبوه دود و دم تلخ و نمور چپق ميرزاعلي، معصومه در آرامش و آسايشي كه لج آدم را در ميآورد بيهيچ ترس و واهمهاي، درست وسط اتاق نشسته و طرهاي از موهاي ناهيد را ميان انگشتهايش گرفته و دم اسبي ميبافد. طرههاي بلند ناهيد زير نور بيرمق فانوس به رنگ خرمايي در آمدهاند.
باران گويي قصد كوتاه آمدن ندارد. بي امان بر بام خانه ميكوبد. قطرات ريز باران از لاي پوسيدگي تيركهاي سقف، شروع به چكيدن ميكنند. وقتي مادرم را ميبينم كه مدام و يك ريز ورد و دعا ميخواند و لاله گوشش را ميجنباند و از ترس خانهخرابي، بيامان تكبير ميگويد و در حضور باران سينه عريان كرده، توي دلم بر هر چه اسب چموش است لعنت ميفرستم. از باران لجم ميگيرد و از اسب بدم ميآيد.
هما دختر بزرگ دايي رسول از روزي كه به خانه ما آمدهاند، يك شب را نديدم درست و حسابي بخوابد. بيشتر شبها تا نزديكاي خروسخوان بيدار ميماند. فانوس را ميكشاند كنج اتاق و ساعتهاي زيادي سرش را ميان انبوهي از كتاب و دفتر خم ميكند. خسته كه ميشود ميگويد:
خدا خوار و ذليلت كنه. الهي جز جگر بزني صدام. خدا نابودت كنه كه اينجوري ما رو آواره و دربهدر كردي.
ميرزاعلي وقتهايي كه سر كيف بود و چپش چاق، برايمان قصه ميگفت؛ اما از آن روزي كه جنگ شروع شده، گويي سر كيف و حال نميآيد. كمتر از گذشته حرف ميزند و بيشتر از قبل چپق چاق ميكند. باد و باران كمر به شكستن قامت چوبي اتاقمان بسته و جنگ كه نميدانم زورش از باران بيشتر است يا نه، اوقات همسايهها را تلخ كرده. دِه ما پر شده از آنهايي كه ميگويند از ترس جنگ به اينجا پناه آوردهاند. با خود چيزهاي تازهاي آوردهاند. رحمان پسر كربلايي صفر ميگويد: شهريها با خودشون جعبهاي آوردند كه همهچيز نشون ميده. بهش ميگن «تلفيزيون.»
ناهيد كه شرمگينانه، پشت ملحفه آويزان ته اتاقمان توي تشت آب گرم حمام كرده بود، حالا طرههاي بافتهاش را روي شانهاش انداخته و مدام سرش را خم ميكند توي يك ذره آينه كه فقط نيمي از صورتش را داخلش ميبيند.
معصومه براي اينكه ناهيد را راضي كرده باشد تا همراه او پشت ملحفه برود، گفته بود:
-نكنه از اين يه الف بچه شرم ميكني دختر. اين طفل معصوم كه عقلش به اين چيزا قد نميده. تازه شم اينجا كه خونه خودمون نيست. نكنه يادت رفته ما جنگزدهايم.
نوبت به معصومه كه رسيده بود تا كف تشت آب گرم بنشيند، مادرم وارد اتاق شده بود. من خيلي زود خودم را كنار كشيدم و با گنجشكي كه از ترس باران به اتاقمان پناه آورده بود، سرگرم بازي شدم.
مادرم زن پر دل و جراتي است اما نميدانم چرا اينقدر از باران ميترسد. صداي تكبيرها و نالههايش همه ده را پر كرده است.
آسمان دو شب تمام است كه روي بام خانه چموشانه ميتازد و از نفس نميافتد. مادرم حسابي كلافه و سردرگم شده است. ميرزا علي دوباره چپقش را چاق كرده و دود و دمش را هوا كرده. از همان نيم وجب جاي ديروزش ميان انبوهي از دود توتون معلق در هوا با صدايي خفه و خسته حرف ميزند. اما گويي بيشتر با خودش حرف دارد تا ديگران.
- حتم دارم الان «گلال» هم وحشي شده و تكهتكه از تن كوه، سنگهاي لاشه را كنده و با خودش تا «علي گمار» غلتانده. حالا ديگه هيچكس جرات عبور از گلال رو نداره. خدا خودش بخير كنه. لامصب تا چندتايي كشته نذاره رو دست مردم كه آروم و قرار نميگيره. من نميدونم اين گلال لعنتي چه پدر كشتگي با ما داره كه هر سال ميخاد از ما انتقام بگيره.
حرفهاي ميرزاعلي بيشتر از قبل دل مادرم را خالي ميكند. حالا دل نگراني مادرم دو تا شده. يك چشمش به سقف اتاق خيره مانده كه هر لحظه ممكن است روي سرمان آوار شود، يك چشم ديگرش را بايد به جادهاي بدوزد كه سيلاب وحشي گلال آن را ويران كرده است.
دايي رسول سه روز پيش، يعني يك روز قبل از هجوم وحشيانه باران، براي آوردن مابقي كتابهاي هما و مقداري از وسايل خانهاش رفته است دزفول. مادرم وقت رفتن مانع دايي رسول شده بود. گفته بود:
- ملا اسكندر ديشب از راديو شنيده صدام بازم ميخاد دزفول رو موشك بارون كنه. ميخاد موشك جديد بندازه رو سر مردم. داداش، نميخاد بري شهر. همين جا بمون تا اوضاع آرومتر بشه.
دايي رسول به مادرم گفته بود:
- صدام لعنتي هر غلطي كه دلش ميخاد بكنه، بذار بكنه آخرش كه چي؟! ما كه شهرمون رو خالي نميكنيم تا با خيال راحت بعثيها بيان مالك آب و خاك آبا و اجداديمون بشن. ارواح عمه صدام. كور خونده. بذار هر چي موشك داره رو سر دزفول بريزه. ما كه خسته نميشيم. من بايد برگردم دزفول. هم يه سري به خونه ميزنم، هم اگه تونستم يه مشت خرت و پرت با خودم ميارم ده.
كسي چه ميداند الان كه شب چهارم هم فرا رسيده و باران بند نيامده، دايي رسول كجا مانده. شايد تا همين نزديكاي گلال آمده و گرفتار سيلاب شده يا شايد توي خانه سنگ سفيد نماكاري شدهاش روي صندلي راحتياش لم داده و دارد چاي نباتش را سر ميكشد و سيگار وينستون دود ميكند و قاه قاه به ريش نداشته صدام ميخندد كه فلان فلان شده، فكر كرده با چهار تا تير و تركش و چند تا توپ و موشك، مردم شهر را خالي ميكنند و دودستي تقديمش ميكنند.
اما چه فرقي به حال مادرم دارد؟ دايي رسول هركجا مانده باشد و هركاري كه كرده باشد، براي اضطراب و دلهرههاي مادرم همينقدر هم كافي است كه از او اخبار درست و حسابي نداشته باشد. اگر يكي از آن دهها موشكي كه صدام براي دزفول كنار گذاشته، روي سر دايي رسول آوار نشده و زير تلي از آجر و سنگ سفيد مدفونش نكرده باشد، گلال به تنهايي ميتواند خودش را همراه با ماشينش صدها متر روي سيلاب وحشياش بغلتاند و تكه تكه كند. كاري كه موشك هم نميتواند بكند.
باران موذيانه زير پوست گلي سقف اتاق رخنه كرده است. سقف اتاق گويي آبستن شده باشد. شكمش ور آمده و رو به پايين فشار ميآورد. درست مثل مادر موسي كه از درد شكم چنان به خود ميپيچيد كه به شهر نرسيده تمام كرده بود. ننه خيري گفته بود:
اگه اين موشكبارون لعنتي نبود ميتونستيم زودتر برسونيمش شهر. يا حداقل ميتونستيم واسه بچه يه كاري بكنيم.
موسي شاگرد اول مدرسه بود. هميشه خدا حرصم را درمي آورد. هرچقدر موسي رياضياتش خوب بود، من در عوض ادبياتم بهتر بود. انشا كمتر از بيست نداشتم.
درس رياضياتمان رسيده بود اواسط بخش فاصلهها. تازه ميخواستيم معناي سانتيمتر و متر و كيلومتر را بفهميم كه آقاي نظري، مدرسه را تعطيل كرد. گفته بود: يكي را بجاي خودم معرفي ميكنم تا شما هم از درس و مشقتان عقب نيافتيد.اما گويي يادش رفته بود آن يك نفر را معرفي كند. مدرسه ما هنوز هم درش قفل و كلون شده است.
بعدها شنيدم كه آقاي نظري رفته جبهه. يك پايش را از دست داده و توي بيمارستاني در شيراز بستري شده است. همه سعيام را ميكنم تا با همان اندازهاي كه از درس رياضي آموختهام، فاصله ده خودمان را تا دزفول بسنجم اما هيچوقت نتوانستم بفهمم چند متر با شهر فاصله داريم. ملااسكندر به مادرم گفته بود:
- ديشب راديو گفته: صدام موشكهايي داره كه ميتونه تا صد كيلومتر اونطرفتر از مرز خودش رو به راحتي بزنه.
اگر ميتوانستم صدكيلومتر را به متر تبديل كنم و متر را بهسانتيمتر شايد ميتوانستم بفهمم كه صدام با موشكهاي جديدش ميتواند خانه ما را بزند يا نه؟! اما هيچوقت نتوانستم اين معادله و محاسبه را به درستي حل كنم.
هما بازهم فانوس را برده است كنج اتاق. دوده جان فانوس را گرفته. كورسويي به باريكي يك بند انگشت از آن ريخته است روي كتابهاي هما. كسي به بودن يا نبودن فانوس اعتراضي ندارد. گويي همه به تاريكي و سرماي اتاقي كه در حال فرو ريختن است عادت كرده باشند.
آسمان گويي بر گرده اسبهايش تازيانههاي تازه كشيده باشد. شلاق باران است و بام خانه كه سمكوب باران ميشود. چهارمين شب باران به نيمه كه ميرسد، از دل تيرگي و نمناكي آن صداي غلتيدن سنگهاي بزرگ بر كف گلال به گوش ميرسد. حياط خانه را آب گرفته. تا راست زانوهايم آب بالا آمده است. مادرم از بس ضجه زده و بر سر آسمان هوار كشيده است خسته و رنجور گوشه اتاق نزديكاي معصومه روبه در اتاق در خود مچاله و جمع نشسته است... گويي فهميده باشد ديگر كار از كار گذشته است و بايد همه ما را به دست سرنوشت بسپارد اما شايد با خود ميگويد: اين چه سرنوشتي است كه فقط براي ما از تلخيها و رنجهايش نوشتهاند. هنوز يك سالي نميشود كه قربان «سپرتاس»اش را كنار گذاشته بود و براي خداحافظي آمده بود منزل ما. ملااسكندر وقتي شنيده بود كه قربان هم براي جبهه ثبتنام كرده به مادرم گفته بود:
-اين قربون آخر و عاقبت به خير ميشه. پيشانينوشت خوبي داره. خوشا به حالش.
وقتي جنازه قربان را از فكه آوردند، ملااسكندر هيچ اشكي نريخته بود. فقط گفته بود:
- براي مردهها هم گريه كردن و خودزني روا نيست. قربون كه شهيد شده و الان داره پيش خداي خودش روزي ميگيره.
مادرم تاب نياورده و اشكهايش قطره قطره همچون مهرههاي تسبيح روي گونههاي خط افتادهاش سُر ميخورند.
نزديك بانگ خروس، سقف آبستن اتاقمان تحملش را از دست ميدهد و حجم زيادي كاه و گل تبله شده را همچون جنيني مرده روي كتابهاي پخش و پلا شده هما پس مياندازد. فانوس هم گويي در سوگ اين سقط نابهنگام و دردناك مرده باشد.
مادرم ميدود سمت حياط. يك آن هرچه توان دارد را در حنجره ميآورد و روبه آسمان تيره و تاريك ده فرياد ميكشد. ميخواهد نفرين كند اما دهانش پر ميشود از باران. دانههاي تسبيح پاره بر گونههايش را ميان انبوه باران گم ميكنم. گيسوان سفيد و بلندش خيس باران ميشوند.
اگر معصومه او را برنميگرداند، لابد خيال داشت آنقدر زير باران بماند تا بلايي سرش بيايد.
تن خيس و خسته مادرم زير پتوي پلنگي چقدر كوچك و نحيف به نظر ميآيد! از سرما در خود ميلرزد و صداي دندان قروچهاش را ميتوانم بشنوم.
ميرزاعلي كه تسليم و دستبسته باران شده است، فقط چپقش را چاق ميكند و دودش را در هواي ماتمزده اتاق رها ميكند.
ناهيد دلتنگ دايي رسول شده است. مدام سراغش را از هما ميگيرد اما چه كسي از او خبر دارد؟
هما ميگويد:
بارون كه بند بياد ميرم دزفول. هر طور شده برميگردم خونه. حتي اگه بهجاي بارون از آسمون شهر موشك بباره. اصلا شايد همه با هم برگشتيم خونه. آره اينطوري خيلي بهتره. همه با هم برميگرديم. ميريم پيش بابا.»
تبلههاي خيس كاه و گل، يكي يكي از سقف اتاق جدا ميشوند و فرو ميريزند. آب از خرند در عبور كرده است. ديگر تحمل اين همه باران و كوبش چموشانه آن روي بام خانه براي تنها اتاقمان سخت شده است.
صبح روز پنجم؛ گويي صداي ضجههاي مادرم به گوش خدا رسيده باشد و دعايش را جواب ميدهد. آسمان چنگ در ابرهاي تاريكش انداخته است. چادر سياه و دلگيرش را هزار تكه كرده و گويي هر تكه از آن آفتابي شده باشد. باران و آفتاب هزار پاره به جنگ هم رفتهاند. چند ساعت بعد گويي آفتاب فاتح نبرد ميان خير و شر شده باشد. آسمان لشكر اسبهايش را از بام خانهمان برده و سكوتي تلخ و نمور خانه را فرا گرفته است.
مادرم از اينكه باران بند آمده است قدري به خود اميدوار شده و موهايش را مرتب ميكند. نفسي تازه ميكند و بلند بلند خدا را شكر ميگويد.
حالا شايد تنها دل نگرانياش بيخبر ماندن از دايي رسول باشد كه شش روز پيش رفته دزفول و هيچكس از او اخباري به ده نياورده است.
راديوي ملااسكندر افتاده روي موج عربي. صداي زني آوازهخوان خانه را پر از ترانههاي عربي كرده است.
هما چكمههايش را پا كرده و راه ميافتد تا از ميان حوضچه وسط حياط بگذرد. مادرم مانع رفتن او ميشود. تا ميآيد پا سست كند نگاهش به چشمهاي منتظر ناهيد ميافتد و ميلش براي رفتن بيشتر از قبل ميشود. مادرم التماسش ميكند تا از رفتن منصرف شود اما تن و جان خسته و رنجور او توان ايستادن مقابل هما را ندارد.
ترانههاي عربي خاموش ميشوند. راديو روي موج فارسي برگشته است. گوينده با صدايي بغض آلود گزارش ميدهد. بر اثر اصابت يك فروند موشك...
باز هم ضعف و غش به جان مادرم ميريزد.
يك آن گويي زير زانوهايش خالي شده باشد. سرجايش سست ميشود و مينشيند روي زمين خيس و خسته از چند شبانه روزبارش باران. طره موي سپيدش را چنگ مياندازد و صورت يخ بستهاش را ناخن ميكشد.
خانه در اندوه باران ميماند و هيچكس نميداند بر سر دايي رسول چه آمده.