• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4757 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۰ مهر

هيچ كس نشنيد، انگار در اتاقي پر از پنبه داد مي‌زدم

منصور

حسن فريدي

سر چهارراه بودم. شب بود. سرِ شب. هوا گرم بود و دم داشت. حميدرضا از راه رسيد و گفت: «اگه كاري نداري، بريم كنار رودخانه.» 

گفتم: «باشه، برو كه رفتيم.»
صد قدمي كه جلوتر رفتيم، منصور از خانه آمد بيرون. چشم چپش را خواباند و پرسيد: «كجا؟» حميدرضا گفت: «كنار آب.» گفت: «منم ميام.» در راه پرسيد: «علي كله (1)» حميدرضا گفتش: «نه، زير پل جديد.»
من و حميدرضا در قسمت «جوانان» شنا كرديم. راستش، هيچ كدام از ما شنا بلد نبوديم. فقط دست و پايي مي‌زديم؛ اما منصور كه از كودكي با دايي شاپورش كنار رودخانه رفته بود، دست شنايي‌اش خيلي خوب بود.
من و حميدرضا پس از كمي شنا كردن، نشستيم به گپ زدن روي بقاياي آسياب‌هاي قديمي. منصور پايين تاف (2)‌هاي مسي (3) شنا مي‌كرد. از بالا شيرجه مي‌زد و پايين‌تر، از آب مي‌آمد بيرون ... سوم يا چهارم ماه بود. هلال نازك ماه در آسمان پر ستاره مي‌خنديد. 
حميدرضا گفت: «از فرامرز چه خبر، زن گرفت؟» من گفتم: «هفته گذشته عقد كرد.» نسيم خنكي كه از روي آب مي‌آمد، جان را جلا مي‌داد. با چهره‌اي خندان گفت: «عاقلي بر عاقل‌ها اضافه شد!» من فقط نگاش كردم. آب، تيره و مخوف بود. نور چراغ‌هاي روي پل هم چيزي از تيرگي آب كم نمي‌كرد. چشم‌ها را تنگ كردم. عمق آب ناپيدا بود. به حميدرضا گفتم: «پ منصور كو؟» گفت: «همين دور و براس.» گفتم: «پيداش نيس.» گفت: «تو فكرش نباش، ئي خودش بطِ آبيه» ...
بعد گفت: «خب، نگفتي چند سكه بارش كردن!»
گفتم: «چهارصد تا.»
 دست‌هاش و باز كرد و بالا برد: «وي...! وي ...! چهاررررصدتا!»
گفتم: «كجاي كاري، نظر پدر زنش هشتصد بود.»
گفت: «چه خبرررره !» گفتم: «هيچ خبري نيس. چشم و هم‌چشمي! تازه مي‌گفت مگه دخترمو چه كم داره از دختر حاج باقر روغن چراغي!» حميدرضا گفت: «مي‌دوني چهارصد تا پولش چقده؟!» گفتم: «خيلي زياد!»
گفت: «دختر اتول خان رشتيه؟!»
نگاه آسمان كردم. انگار ستاره‌ها به دور هلال ماه چنبره زده بودند، ماه در محاصره بود. نمي‌توانست جم بخورد. هر قدر زور مي‌زد بي‌فايده بود. سكوت وهم‌انگيز شد. صداي هووف آب، بر جانم ترس ريخت. به حميدرضا گفتم: «منصور نيومد.» گفت: «چقد تو فكري. ئي از اوناش نيس بابا.» گفتم: «ببين ...»
خونسردانه گفت: «شايد رفته سر صفه[4] پاييني. دوست و آشنايي رو ديده.» گفتم: «بي‌خبر بريم ببينيم.» لاقيدانه گفت: «تو هم حوصله داري.» گفتم: «اگر نمياي من رفتم.» بلند شدم. منتظرش هم نماندم. 
كمي پايين‌تر دو، سه صفه بود. روي هر صفه، هفت، هشت جوان نشسته بودند و گپ مي‌زدند. يهو صداي تركيدن خنده‌اي برخاست. به اولي كه رسيدم، ديدم حميدرضا پشتِ سرمه. ولي منصور نبود. به صفه دوم و سوم هم سر زديم. هيچ خبري ازش نبود.
من كمي ترسيدم نگاه حميدرضا كردم. آثار ترس در چشمان او هم موج مي‌زد. به بالادست آب رفتيم. به پايين آمديم. تعدادي از بچه‌هاي صفه‌ها به كمك ما آمدند. زير آسياب‌ها را گشتيم. به كنج و كنارها سر كشيديم. داد و فرياد زديم. هيچ اثري از آثارش نيافتيم. قطره‌اي روغن شده بود، رفته بود زير زمين!
تا پاسي از نيمه شب مانديم و گشتيم. دست و دل نااميد به خانه برگشتيم... .
٭ ٭ ٭
غروب بود. سر چهارراه ايستاده بودم. نگاه دوردست مي‌كردم. چشمم به تير چراغ برق خيره شد. لامپ گازي خود به خود خاموش شد. منصور روبه‌رويم بود. چشم چپش را خوابانده بود و گفته بود: «چطوري بهرام !» 
پهناي صورتش پر از خنده بود. باورم نمي‌شد. گفته بود: «حال و احوال دخترم خوبه؟» مي‌خواستم بگويم هي بدك نيست. زبانم نچرخيده بود. با صورت پر از خنده‌اش گفته بود: «چتون شده. دنبال من مي‌گردين.»
آمدم كه بگويم پ تو كجا رفتي پسر؟ دهانم باز نشده بود.
گفته بود: «چرا ئي طوري نگاه مي‌كني، چيزي شده؟»
نمي‌دانم چطور نگاهش كردم. فقط اينو مي‌دونم كه نگاهش كردم. گفت: «دوباره ميام. زياد نمي‌تونم بمونم.» و رفت. چشمانم را ماليدم. كسي نبود. دور چراغ تير آن‌وري شب‌پره‌اي چرخ مي‌زد. به خانه رفتم. خانه انگار بيگانه بود برام. به حياط آمدم. حياط كوچك شده بود، تنگ و ترش. احساس كردم نفسم بالا نمي‌آيد. از خانه بيرون رفتم. كوچه انگار تو سري خورده، شده بود. خيابان دراز و باريك بود. به آسمان نگاه كردم. انگار سقف آسمان پايين آمده بود. سنگيني آسمان را، روي سرم حس كردم!
٭ ٭ ٭
فردا شب دوباره سر چهارراه ايستادم. درست جايي كه ديشب منصور آمده بود. حميدرضا از خانه آمد بيرون، گفت: «از منصور خبري نشد.» خواستم بگويم ديشب اينجا بود، ترسيدم. دوباره گفت: «با توام. خبري نشد؟» بي‌هوا گفتم: «نه، نه! نمي‌دونم.» گفت: «چيزيت شده؟» سر ضرب گفتم: «نه!» گفت: «اگه چيزي شده، خب بگو.» نگاش كنجكاوانه بود، گفت: «مثه اينكه حالت زياد خوش نيس.» گفتم: «چرا، چرا.» چند دقيقه ساكت ماند. احساس كردم منصور مي‌خواد بياد، ولي نمي‌آمد. انگار كسي مزاحمش شده بود، يا چيزي سر راهش قرار گرفته بود. خواستم به خانه برگردم. ترسيده بودم. ندايي از درون به من گفت: «قرارت همين جاست. تو نبايد بري؛ فقط ردش كن، بره.»
ذهنم آشفته بود. تمركز حواس نداشتم. حميدرضا گفت: «هان! در چه فكري؟ كشتي‌هات غرق شده!» بي‌اختيار نرم‌خندي زدم و گفتم: «كشتي‌ياااام!» گفت: «شرط مي‌بندم امروز يه چيزيت هس.» گفتم: «نه، نه! راستي بشيرو نديدي؟» گفت: «بشير؟» گفتم: «دوست رحيم كلك‌چي5.» گفت: «من رفتم سراغ بشير.»
 همين كه رفت. طولي نكشيد، منصور آمد. گفت: «اين جوري سر قرار ميا‌ي؟!»
اخم‌هاش تو هم بود. خواستم بگويم تقصير من نبود. گفت: «مي‌دونم، چرا زودتر ولش نكردي كه بره.» سق دهانم خشك شده بود، عين چوب كبريت. پرسيد: «سراغ دخترم رفتي؟» لب‌هام كليد شد. چشمانم سياهي رفت. گفت: «مي‌دوني هنوز سه سالش تموم نشده!»
احساس كردم كنج چشمانم خيس شد. گفت: «آن شب، هر قدر فرياد كشيدم صدام و نشنيدي. هيچ كس نشنيد. انگار در اتاقي پر از پنبه داد مي‌زدم!» دستم رفت به پيشاني‌ام، داغ شده بود. كف دستم، خيس از عرق شد. گفت: «ارزش نداره، اينو بدون!» خواستم بپرسم چي ارزش نداره، جرات نداشتم. گفت: «من يه دفه ديگه ميام، فردا شب. شايد شب آخر باشه!» و رفت.
٭ ٭ ٭
آن شب، فرداي آن روز، تا شب بعد، نمي‌دونم چگونه بر من گذشت. اصلا درستش اينكه بگم نمي‌گذشت، گويي با كفش لاستيكي در قير مذاب حركت مي‌كردم. هيچ هوش و حواسي برام نمانده بود. افكارم پريشان. ذهنم مغشوش. 
يك هفته‌اي مي‌شد كه از خواب و خوراك افتاده بودم. بدنم ضعيف شده بود. دست و پام مي‌لرزيد.
 ٭ ٭ ٭
بعدازظهر بود. مانند كسي كه خواب وحشتناكي ديده و هراسان از خواب پريده باشه، يهو تكاني خوردم و از خانه زدم بيرون. يك راست رفتم در خانه منصور. هرچه بادا باد. برادرش مسعود در را باز كرد. از نگاهش دستگيرم شد كه هنوز، خبري از منصور نشده. ديگر نيازي نبود، بپرسم. زن منصور و دخترش فوري آمدند دم در. يك چشم زن اشك بود و چشم ديگر خون!
دختربچه بهم زل زد. زن گفت: «بي‌تابي مي‌كنه چيزهايي حس كرده -‌  نكرده. مدام سراغش و مي‌گيره، از عموهاش - كه پيش از اين باشون اخت بود - دوري مي‌كنه.» من باز دهانم بسته ماند. منصور جلوي چشم‌هام بود. تمام سعي‌ام را كردم كه حرف بزنم، فقط با زباني الكن گفتم: «من هستم تا آخرش! مي‌تونين روي من حساب كنين!» بيش از اين نتوانستم بمانم. به خانه برگشتم.
٭ ٭ ٭
شب شد. رفتم سر قرار. زير تير چراغ برق. لامپ گازي خاموش بود. سر خري هم نبود. چشمم افتاد به تير آن‌وري. شاپركي به دورش مي‌چرخيد. چند دقيقه بعد منصور آمد اين‌بار چشم و دهانش مي‌خنديد. گفت: «الوعده وفا! خوشم اومد. نترسيدي و سر قرار اومدي.»
خواستم بپرسم كجايي، جرات نكردم. انگار با چشم‌هاش فكرم را مي‌خواند. گفت: «مي‌دوني چيه؟ من خودمم نمي‌دونم كجام.»
از ذهنم گذشت چه كار بايد بكنم. تكليف من چيست؟
گفت: «هر كاري كه مي‌دوني درسته انجام بده. در قيد حرف اين و آن نباش.» چند دقيقه‌اي ساكت و خاموش نگاهم كرد. پهناي صورتش پر از خنده شد، به نرمي ادامه داد: «مي‌دونم، مي‌دونم سراغ دخترم رفتي. اگه نرفته بودي، نمي‌اومدي.» خواستم بگم، كاري نكردم. گفت: «همين كه رفتي، كافيه. مثه آن ...» حرفش و تمام نكرد. پس از مكث كوتاهي گفت: «از اين به بعد هم ميري. اگه اونا كارت داشتن، سراغت ميان.»
انگار صدايي شنيدم. يك لحظه سرم را برگرداندم، كسي نبود. لامپ گازي روشن شد. همين كه به روبه‌رو نگاه كردم، اثري از آثارش نيافتم!

پانوشت: 
1- علي كله: نام محلي كنار رودخانه دز   
2- تاف: موج
 3- تاف‌هاي مسي: نام محلي زير پل جديد.
4- صُفه: چهار گوشي صاف و صيقلي از سيمان، كه كنار آب درست مي‌كنند و روي آن مي‌نشينند.
5- كلك: زورق، قايق چوبي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون