نگاهي به دو نمايش «حقايقي درباره يك ماهي مرده»
و «مرثيهاي براي ژاله...»
روايتهاي غيردراماتيك
احسان زيورعالم
هنوز براي ما مفهوم درام و امر دراماتيك غامض و مبهم است. هنوز درباره چيستي درام به يك تعريف ساده نرسيدهايم، شايد از اين رو كه درام اساسا چيز سادهاي نيست. با اين حال، نيرويي از درون به شما ميگويد آنچه ميبينيم، درام نيست. بخش مهمي از اين وضعيت ناشي از خواندن متون جذاب غربي است كه بنياد درام را بنا نهادند. ذهن ما مدام در حال قياس است تا به نوعي دست به داوري بزند. ما چه بخواهيم و چه نخواهيم داوري ميكنيم. مدام در برابر يك ابژه به محتواي ذهني خود رجوع ميكنيم و از آنچه در گذشته انباشت كردهايم، بهره ميجوييم. همين هم ميشود كه در برابر بخش مهمي از نمايشهاي ايراني ميگوييم اين درام نيست. ما متكي به دادههاي پيشيني چنين برداشتي ميكنيم هر چند پر بيراه هم نميگوييم.
ارسطو در فن شعر خود-كه در ايران اساسا كم خوانده ميشود- در همان ابتداي كار مرزي ميان تراژدي- به عنوان مثالي از درام- و حماسه- به مثابه نمود بيروني روايت (Narration) - ترسيم ميكند. با آنكه هر دو ژانر در زمانه خود در قالب شعر نگاشته ميشدند؛ اما ارسطو به جديت ميان اين دو تفاوت قائل ميشود. ارسطو ميگويد: حماسه «به نظم است و در ساختي روايي» و البته او تاكيد ميكند بيشتر عناصر تراژدي(عناصر ششگانه) در حماسه وجود ندارد. حماسه از ديد بسياري از منتقدان ادبي، پايه و اساس رمان و داستان در شكل كنوني خود است و مهمترين وجهش همان جريان روايي است كه ارسطو بدان اشاره ميكند. به عبارتي تفاوت درام با داستان، وجه روايي است. درام آنگونه كه تصور ميكنيم، روايت نيست.
اگرچه ما در مواجهه با يك نمايش از عبارت «اين نمايش داستان ندارد» استفاده ميكنيم؛ اما واقعيت آن است داستان مدنظر مخاطب با داستان موجود در يك رمان متفاوت است. همين عدم درك از اين وضعيت منجر به اشتباهات در اقتباس ميشود. اينكه نويسنده يك نمايشنامه با لذت بردن از روايت داستاني خيال ميكند، ميتواند اين روايت را در دل يك نمايش جا دهد. به عبارتي روايت داستاني قرار است به روايت دراماتيك بدل شود؛ اما مساله همين جا بحراني ميشود كه روايت داستاني در امر دراماتيك كماكان روايت ميماند و درام شكل نميگيرد. نمونه قابل توجهش در اين روزها نمايش «مرثيهاي براي ژاله. م. و قاتلش» است. اقتباسي از داستان كوتاه ابوتراب خسروي كه در سايه وقايع تاريخي 28مرداد رخ ميدهد. خسروي همانند بيشتر آثارش از شكل روايي پستمدرني براي بازنمايي يك وضعيت بهره برده است. روايتي تودرتو و غيرخطي كه در آن زمان و مكان مدام در هم ميريزد. چيزي شبيه فيلم «تلقين» نولان؛ اما در نمايش همين وضعيت ناپايدار، پايدار ميشود. بخش آغازين رمان قرائت ميشود (Narration) و 3 داستان دوره تاريخي حاضر در رمان در يك صحنه روايت ميشود. دقت داشته باشيم ميلاد فرجزاده در حال روايت داستان خسروي است نه دراماتيك كردن آن. حتي از داستان هم عقب ميماند. كنشهايش را ميكشد، آن همه كنشهايي حذف ميشوند كه ميتوانستند دراماتيك باشند. همه چيز به دو شخصيت مركزي تقليل پيدا ميكنند و صرفا تلاش ميشود وجه مشترك 3 زمان، يعني «ژاله م . زانو ميزند. ستوان روبهرويش ميايستد و 3 بار پياپي به مر كز شعاع پيچان موهايش شليك ميكند.» جالب آنكه اين وضعيت نيز دراماتيك نميشود يعني كنش شليك حذف ميشود و به جاي صداي راوي(Narrator) عين عبارت را بيان ميكند. در 10 دقيقه پاياني نمايش اما وضعيت متفاوت است، نمايش از بستر داستان خسروي خارج ميشود، از چارچوب روايي داستان تخطي ميكند و به يك وضعيت دراماتيك بدل ميشود. 10 دقيقه تصوير در برابرمان رژه ميرود. در كل 10 دقيقه ميتوانيد هم آن داستان مدنظر را يافت و هم تبديل شدن روايت به درام را. ديگر كلامي هم رد وبدل نميشود. موسيقي و تصوير(عنصر پنجم و ششم ارسطويي) نمايش را به دست ميگيرند و همان هيجاني كه ارسطو با عنوان كاتارسيس از آن ياد ميكند آرام آرام شكل ميگيرد؛ اما چه حيف كه دير است و نمايش فروكش ميكند. ضربات 3 گلوله در قالب ضربه به در فلزي پاياني بر ماجرا ميشود. حالا ما فقط روايتي از روايت ابوتراب خسروي را ديدهايم با اندكي درام. وضعيت تبديل نشدن روايت به درام البته صرفا به اقتباس بازنميگردد. در حوزه درامهاي اورجينال نيز وضعيت بغرنج است. در نمايش «حقايقي درباره يك ماهي مرده» به كارگرداني علي روانبد و به قلم محمد چرمشير نيز درگير همين موضوع است، موضوعي كه در شكل اجرا به يك پارادوكس جذاب هم بدل ميشود. متن محمد چرمشير كه خوشبختانه در بازار موجود است، اساسا يك مونولوگ است، فردي بدون هيچ هويت مشخص و در يك وضعيت تاريخي مبهم، مدام با ماهي مردهاي حرف ميزند. او از همه چيز ميگويد و تلاش ميكند از قصهگويي فرار كند. به نظر ميرسد چرمشير تلاش ميكند با چنين ترفندي مرزي ميان درام و روايت ترسيم كند؛ اما در مقابل نه خبري از پيرنگ مشخصي در نمايش است- هرچند از ديد نگارنده اين متن حتي اثري ضدپيرنگ هم به حساب نميآيد- و نه وجوه دراماتيك. همه چيز به يك حرافي عظيم خلاصه ميشود. در مقابل اما كارگردان نمايش دست به ترفندي ميزند- كه پيشتر هم در مواجهه با اين متن صورت گرفته است- و آن هم شكستن نمايشنامه، دستكاري روشن و تقسيم گفتار مطول ميان چند بازيگر. حالا شخصيت مونولوگ تكثير شده و مدام با ماهي حرف ميزند. هر چند با يك وضعيت مبهم و حتي بيسروته روبهروييم؛ اما روانبد به دامان درام پناه ميبرد. او تلاش ميكند از جلوهگري دراماتيك استفاده كند. پويايي ويژهاي به نمايش بدهد و در سايهسار موسيقي، ما را درگير نوعي هيجان كند. جالب آنكه اگر بدون صدايي نمايش را تماشا كنيم، تغييري جدي در نمايش ايجاد نميشود. هنوز هيجان جاري و ساري است؛ چراكه وجه دراماتيك ماجرا در دل وضعيت فيزيكي بازيگران است، نه وضعيت گفتاري. حتي كارگردان تلاش ميكند براي 4 شخصيت صفاتي در نظر بگيرد كه تكثير شدن تك شخصيت به چشم نيايد. به عبارتي اينجا، متن اوليه با شكست روبهرو ميشود.روايتگري متن چرمشير بيشتر چيزي شبيه نقالي و پردهخواني است كه در آنجا نيز درامي وجود ندارد؛ بلكه همه چيز به روايت خلاصه ميشود. شايد نقال و پردهخوان در لحظاتي محاكاتي، دست به تقليد كنش زند؛ اما اين تقليد در خدمت روايت است تا دراماتيزه كردن نقالي. متن چرمشير نيز همين است، يك نقالي كه در آن به هر چيز ممكني نوك زده ميشود. شما هم ميتوانيد در ميان آن همه حرف چند جمله نغز انتخاب كنيد و به عنوان رهاورد نمايش- همانند نوشتن جملات روي ميز توسط بازيگران نمايش- به ذهن بسپاريد؛ اما شما چيزي از نمايشنامه چرمشير به دست نميآوريد. همين رهاورد جستن از نمايش، محصول وضعيت دراماتيكي است كه اجرا به شما نمايانده است. متن الكن و بيخاصيت ميماند. اين اجراست كه تلاش ميكند خودش را انضمامي كند- هرچند انتخاب متن مانعش ميشود- و به تئاتري شدن نزديك شود كه در اين يكي موفقتر است. اين همانجايي است كه «مرثيهاي براي ژاله...» موفق بدان نميشود، كارگردان نميتواند اثرش را نمايشي كند، ايستا در قاب صحنه ميماند. نمايش به دهانمان ميماسد.