نسبت آگاهي و سرمايهداري
مهدي انصاري
كمتر كسي است كه از ايدههاي ماركسيستي در باب نسبت تاريخ و انديشه بيخبر باشد؛ با اين حال، در انديشه ماركسيستي متقدم، موضوع تاريخ نه لزوما انديشه و ذهن، بلكه بيشتر تغييرات اجتماعي با بنيانهاي اقتصادي آن است. بر اين اساس، تاريخ، چنين تغييراتي را بر بنيانِ چالشِ گروههاي اجتماعي نشان ميدهد. هستي اجتماعي انسانها كه برآمده از هستي اقتصادي آنهاست و همين امر به طبقهبندي اجتماعي و به تبعِ آن ساختار فرهنگي ميانجامد. به اين ترتيب، فهمِ ماركسيسم از فرهنگِ مدرن و تودهاي، برحسبِ يا در چارچوبِ مفهوم ايدئولوژي شكل ميگيرد و مفهوم ايدئولوژي نيز با ديگر مفاهيم اصلي انديشه ماركسيستي پيوند دارد. كارل ماركس بر آن بود كه ايدئولوژي- يعني ايدههاي حاكم بر هر عصر- همان ايده طبقه حاكم است كه در پيوند با فرهنگ، روبنايي (Superstructure) است كه بر زيربناي (Infrastructure) اقتصادي استوار ميشود؛ با اين حال، رابطه ميان اين زيربنا و آن روبنا ديالكتيكي و دوجانبه است. بنابراين، از سويي روبنا هم انعكاس زيربنا و هم توجيهكننده و تداومبخش آن است و از سوي ديگر، زيربنا تعيينكننده محتوا و شكل روبناست كه در فرهنگ و مفهوم آگاهي بازتاب مييابد. در واقع، آنچه فرهنگ ناميده ميشود، پيوند با امر اقتصادي دارد، پيوندي كه خوانش و تامل پيرامون آن، به دو نظريه انتقادي شكل بخشيده است كه چه بسا ما را در فهم مساله آگاهي ياري نمايند: يكي نظريه بازتاب (Reflection) ديگر نظريه شكلدهي (Formation) ديدگاه بازتابي داعيهدارِ آن است كه آنچه فرهنگ را ميسازد همانا بازتاب شرايط اقتصادي و اجتماعي است؛ اين ديدگاه در پي آن است تا دريابد چگونه زيربناي اقتصادي در روبناي فرهنگي بازتاب مييابد. بر اين اساس، نظريه بازتاب با تمركز بر نابرابريهاي اقتصادي مفهوم فرهنگ را بازتفسير ميكند: رسانههاي گروهي مدرن، حامل اصلي فرهنگ تودهاي هستند كه با ايفاي نقش در مشروعيتبخشي به نابرابريهاي موجود در ثروت و قدرت، اين نابرابريها را براي طبقات اجتماعي، بديهي و طبيعي جلوه ميدهند. بنابراين، توليدكنندگان كالا توليدكنندگان فرهنگ نيز هستند و به بياني ديگر، فرهنگ تابع بازار است. اين همه در حالي است كه نظريه شكلدهي تعبيري پيچيدهتر از فرهنگ و فرهنگ تودهاي مدرن عرضه ميكند كه بنا بر آن، فرهنگ ميتواند اوضاع اقتصادي و اجتماعي را بسازد و شكل نويني ايجاد كند. اگر به بازانديشي در نسبت آگاهي و سرمايه در نظريه ماركسيستي بينديشيم، مفاهيم شيء وارگي
(Reification) و ازخودبيگاني (Alienation) به مثابه دو مفهوم كليدي جلبتوجه خواهند كرد. قرائت منحصربهفرد ماركس از آراي هگل و مخصوصا فصل خدايگاني و بندگي از كتاب پديدارشناسي روح، توجه به اين مفاهيم را در نظريه سياسي- اجتماعي او بازتاب ميبخشد. ماركس مفاهيم خدايگاني و بندگي را به در پيوند با طبقه سرمايهدار و طبقه كارگر مورد بازانديشي قرار ميدهد و بر همين اساس، انگشت بر ازخودبيگانگي بنده گذاشته و اصطلاح معروف شيء وارگي را مبناي تحليل خود از جايگاه بنده مينهد. بنابر اين تحليل، در جوامع سرمايهداري، هويتِ انسان تحتالشعاع اقتصاد قرار ميگيرد، انسان مبدل به يك شيء ميشود و با ابزار و معيارهاي مادي و اقتصادي سنجيده ميشود. اصطلاح شيء وارگي، نماينده نوع خاصي از بيگانگي است كه در آن، آگاهي چنان اسيرِ يگانهانگاشتنِ خود با وسايل و ثمرات توليد و معرفي مصنوعي ارزش ميشود كه فرآيند هويت متوقف ميشود و تروماي (Trauma) روانشناسانهاي شكل ميگيرد كه مانع از هرگونه رشد فردي و تعامل بامعناي اجتماعي ميشود. بهاينترتيب، شيءشدگي موجب ميشود كه انسانها انسانيت خود را از دست داده و به داراييهاي ثابتي در چارچوب سرمايه بدل شوند و به كلي در چارچوب منظور و منفعتشان در قاموسِ سرمايهداري تعريف ميشوند. اساسا نظريه شكلدهي متاثر از ديدگاههاي حاكم بر مكتب فرانكفورت (Frankfurt School) است كه هم نهادي ديدگاههاي ماركسيستي و روانشناسانه ارايه داده است. بهطور كلي، انديشمندان اين مكتب استدلال كردهاند كه علم و عقلانيت در سنت روشنگري غرب، نه تنها امكان آزادي انسان را فراهم نساخته، بلكه به نحوي تناقضآميز انسان را از نو در بند كشيده و خواستِ نخستينِ روشنگري را نقض كرده است. ايشان فاشيسم (Fascism) و توليتاريسم (Totalitarism) را نمايانگر منطق سياسي سلطه عقلانيت علمي ميدانند كه از جنبش فكري روشنگري برخاسته است. بهزعم ايشان، سرمايهداري مدرن موجب استقرار و سلطه تكنولوژي شده است كه امكان هر گونه آگاهي، دگرگوني و رهايي را از ميان برداشته است. جوهر سرمايهداري مدرن كنترل اجتماعي و جلوگيري از دگرگوني بنيادين است و فرهنگ مدرن يكي از عوامل اصلي اين كنترل به شمار ميرود. انديشمندان مكتب فرانكفورت با نقد علمگرايي، تجربهگرايي محض و عقلانيت مدرن كه همان تنزل عقلانيت انساني در سطح برآورندگي نيازهاي اوليه است، در برابر چارچوب كلي انديشه مدرن قد علم كردهاند. نظريههاي انتقادي مكتب فرانكفورت درخصوص فرهنگ تودهاي مدرن كه توسط روشنفكران آلماني عضو موسسه پژوهشهاي اجتماعي دانشگاه فرانكفورت از آغاز دهه 1930 تا دهه 1960 عرضه شد، يكي از سنتهاي فكري تاثيرگذار در نقد و بررسي فرهنگ تودهاي مدرن بوده است كه قريب به اتفاق نظريهپردازان فرهنگي در غرب تحتتاثير آن بوده و به آن واكنش نشان دادهاند. نظريه انتقادي در معناي دقيق كلمه، پروژهاي بين رشتهاي بود كه توسط ماكس هوركهايمر تاسيس و اعلام شد و از جانب اعضاي مكتب فرانكفورت و جانشينان آنها به كار بسته شد. مطابق با اين نظريه مهمترين آرمان پروژه روشنگري يعني برپايي جامعه مدني را ميتوان از طريق اِعمال پژوهشهاي اجتماعي بر نظريه تحول (تكامل) ماركس تحقق بخشيد. نظريه انتقادي در معناي نهچندان دقيقتر، در حال حاضر اصطلاح عامتري است كه در سايه آن پروژههاي تحقيقاتي در علوم اجتماعي و علوم انساني ميكوشند تا ميانِ نظريه حقيقت و كاربست سياسي وحدتي برقرار سازند و آن دو را با همديگر متحد كنند.