• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4764 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۰ مهر

صداي تو را، تو را دوست دارم

سارا مالكي

بي‌بي خانوم آمده بود خانه ما. همين چند روز پيش بود. بي‌بي سن و سال‌دار است اما عادت ندارد يك گوشه بنشيند. بايد بلند شود، در خانه راه برود و همان چند ساعتي كه مهمان است بيكار نماند و كاري براي اهالي خانه بكند. دستمال را برداشت گفت هواي تهران خاك زياد دارد، خانه را بايد زود به زود گردگيري كرد. 
برگ گلها را كه پاك كرد رفت سراغ كتابخانه. 
 بي‌بي سواد ندارد. چند لحظه ايستاد جلوي كتابخانه، جلد كتاب‌ها را برانداز كرد، چند كتاب را جابه‌جا كرد و روي جلدهاي‌شان را دستمال كشيد. بعد رسيد به قفسه‌اي كه «خسرو خوبان» آنجا بود. عكس روي جلد را كه ديد سر شوق آمد. انگار آشنايي قديمي را در شهري غريب ديده باشد. گفت:ِاه اين آقا شجريان است؟ منتظر جواب نماند. كتاب را برداشت باز كرد. عكس‌هايش را يك به يك نگاه كرد و گفت آن آوازش خيلي قشنگ است، همان كه مي‌گويد جهان پير است و بي‌بنياد، از اين فرهادكش فرياد. عكس‌ها را نگاه كرد و زير لب آواز را زمزمه كرد: به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم...
 بي‌بي حتما تا الان خبر را شنيده و زير لب آه كشيده و پيچ راديو را هي چرخانده تا شايد صداي آواز خسرو خوبان را ميان آن همه امواج پراكنده پيدا كند و گوش كند و آه بكشد و از نبودن كسي غصه بخورد كه همه‌مان به كمك‌هايش احتياج داشتيم، به صدايش احتياج داشتيم و به اميدواري‌اش كه نااميدمان نمي‌كرد. 
‌اي كاش مي‌شد همين حالا بروم پيش بي‌بي خانم. مي‌دانم هنوز آن صدا را كه انگار هزار سال است در گوش‌مان پيچيده و قلب‌مان را تسخير كرده توي امواج بي‌نام و نشان راديو پيدا نكرده است.‌ اي كاش مي‌شد كتاب خسرو خوبان را برايش ببرم، او صفحات كتاب را ورق بزند و من موهاي حنا گرفته‌اش را شانه كنم، دسته‌دسته ببافم و او برايم زير لب آوازي را زمزمه كند كه حالا انگار از همه جا شنيده مي‌شود... مرغ سحر را برايم بخواند، بعد آنجا كه آواز اوج مي‌گيرد، آنجا كه مي‌گويد ظلم ظالم، جور صياد، دوتايي با هم ناله سر كنيم و من مدام رشته‌هاي بافته موي بي‌بي‌ را نوازش كنم مثل نوازنده سيم‌هاي تاري كهنسال و سر آشفته‌ام را تكان بدهم و او با همان صداي لبريز از غمش برايم بخواند و بخواند تا شايد اين غم كم شود، اگر بشود.
  گفته بودي دلت براي رفقايت تنگ شده، براي لطفي، براي مشكاتيان، براي همان‌هايي كه زودتر از تو رفتند. براي رسيدن به رفقايت چه رنجي را تحمل كردي و حالا ما چه رنجي را بايد تحمل كنيم از اين فقدان، از اين نبودن كه پر از بودن است، بودني كه سخت در جان‌مان حضور دارد و داغ يك ديدار ديگر را براي هميشه به دل‌مان تازه نگه مي‌دارد. تلخ است كه حالا به جاي اميدواري به يك ديدار ديگر بايد مدام با خودمان زمزمه كنيم: ‌اي ساكن جان من آخر تو كجا رفتي...‌اي دوست كجا رفتي... همين حالا كه خوب گوش مي‌كنم اين زمزمه را مي‌شنوم و چه شيرين است اين پژواك صداي تو كه از حنجره همه‌ ما بيرون مي‌آيد، از حنجره من و بي‌بي خانوم كه گفته بودي از موسيقي ايران حذف ناشدني هستيم، مثل خود تو، مثل تويي كه صدايت گرم است و حضورت گرمابخش. عزاداري كردن براي كسي مثل تو سخت است، تويي كه ميدانيم هستي، مي دانيم نبودنت محال است. اما اشك هايي كه آن شب براي تو ريخته شد اجتناب ناپذير بود زيرا ما براي دل خودمان گريستيم، براي بخشي از حافظه و قلبمان كه بيش از اين تاب تحمل دنيا را نداشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون