به جز غم خوردن عشقت...
ابراهيم عمران
سالهاي طلايي بعد از خرداد ۷۶ بود و اولين يادداشتها را براي روزنامه و مجلههاي آن زمان ارسال ميكرديم با پست. آن هم پست عادي آن دوره كه نميدانستيم چه زماني ميرسد به مقصد. مجله «ايران جوان» كه توسط موسسه ايران و روزنامه ايران چاپ ميشد؛ در آن برهه، نشريهاي خواندني و پرفروش و پرتوجه بود. يادداشتي درباره نشان ندادن ساز در تلويزيون نوشتم از ديد جواني كه هجده سالش بود. يادداشت كار شد. خب مثل همه افرادي كه يادداشتهاي اولشان چاپ ميشد، خوشحال بودم و مجله را جزو يادگارهاي خوبم نگه داشتم. آن شماره جدا از چاپ شدن يادداشتم؛ مورد ديگري نيز براي پز دادن و نگهداري داشت. در صفحه وسطش عكسي رنگي و تمام قد از خسرو آواز داشت. چقدر كيفمان مضاعف شد از اين تقارن خوش يمن. كار شدن مطلب در همان شماره كه عكس استاد در آن بزرگ چاپ شده بود. يادم نميرود برخي دوستان كه ميدانستند مينويسم و آن يادداشت را خواندند تا سالها ميگفتند همان شمارهاي كه عكس شجريان بود. شجرياني كه براي من با كاست «ياد ايام» معنايي ديگر يافت. نواري كه زندهياد برادرم برايم به يادگار گذاشت. ياد ايام را با ولع گوش ميدادم و فراخور سن و سال از موسيقي و شعرش حظ ميبردم. سالهاي هفتاد بود و چند كاست ديگر از ايشان را به واسطه دوستان مدرسه امانت ميگرفتم و گوش ميدادم و چون به عمد سر فرصت بر نميگرداندم بايد تاوان آن را با تقلب رساندن و مبصر بودنم جبران ميكردم. شجريان همان زمان هم صداي ما فقرا بود. افرادي كه شايد در آن دوره مقتضاي شرايط اقتصادي، مقتصد بوديم در خرج كردن پول و نوار و كاست و فيلم هم تقريبا كالايي لوكس زمان و هر كس، نه سوداي خريد داشت و نه توان آن. «شب سكوت كوير» كه آمد، خريدمش و آنقدر گوش دادم كه شايد ضبط صوت سوني تك كاستهمان از همان زمان به فغان آمد و آهنگ «ديدم به خواب نيمه شب»اش شده بود، زمزمه شبهاي خدمت و «ديوانه چون طغيان كند» نيز آهنگ درخواستي همخدمتيها براي خواندن. تا حدي كه همگان مرا با اين آهنگ و آهنگي ديگر از گلپا ميشناختند. به دهه هشتاد كه رسيديم دوره طوري شد كه سيدي حرف اول را ميزد و كل آهنگهاي استاد را ميشد خريداري كرد با قيمتي اندك و چه بهتر براي مايي كه سالها در حسرت كاستهايش بوديم. حال بماند كه گهگداري نواهاي محفلي و خصوصي ايشان نيز دست به دست ميگشت. بعد از زلزله بم كه استاد كنسرت «همنوا با بم» را برگزار كرد؛ به هر طريقي بود بليتش تهيه شد و روانه سالن وزارت كشور شديم. باورم نميشد كه در سالن باشم كه ناگهان تصويرم را در مانيتور بزرگ سالن قبل از اجرا ديدم. تازه ايمان آوردم كه داخل سالن هستم. اجرايش آنچنان پرشور بود كه بيماري با سرم در تخت بيمارستاني در جلو جمعيت بود و به حتم شركتكنندگان به ياد ميآورند آن بيمار با چه حالي آمد. شب چندم اجرا بود، يادم نميآيد ولي بعد از پايان كنسرت از فاطمي تا شاپور را سرخوشانه پياده رفتم. مگر ميشد اين سرخوشي و زندگي را با سوار شدن بر ماشين، آن هم كرايهاي، معنا داد. زمان گذشت و شد آن زمان كه نامزد انتخابات رياستجمهوري در سال نود و دو در فيلم تبليغاتياش و در ماشين از شجريان و صدايش گفت. خوشحال بوديم كه تدبيري حتما صورت ميگيرد تا بعد از داستانهاي سال هشتادوهشت، صداي ما خس و خاشاك بار ديگر برايمان بخواند كه نشد كه نشد و شد آنچه كهنه بيماري براي ايشان ايجاد كرد و چهار سال آزگار در تب و تاب سلامتش بوديم كه ميدانستيم فرجام خوشي نخواهد داشت و دلخوشيمان به يادگارهايي بود و است كه صاحب نواي ربنا برايمان گذاشت. حال بگذريم از داستان ربنا و تلويزيوني كه عزت و بزرگي آن نداشت كه دم افطار روزهداران را وصفي خداگونه ببخشد. صداي مردم و خاك پاي مردم در اربعين سالار آزادگان جهان درگذشت كه اين تقارن نيز اشارههاي فراواني دارد براي اهل دل. فرجام نوشته از آلبوم «رسواي دل» و عطار ميتواند غممان را يادآوري كند: «به هر راهي كه دانستم فرو رفتم به كوي تو/ كنون عاجز فرو ماندم رهي ديگر نميدانم.»