حافظيه و آن ميهماني سهنفره
علي وراميني
هنوز خيابان حافظيه سنگفرش نشده بود، حتي نردههاي بليتفروشي هم وصل نشده چه خواسته كه الكترونيكي شود؛ تازه گواهينامه گرفته بودم و هيچ مسيري برايم طولاني نبود. ديگر كار از هفتهاي يكي دو بار گذشته بود. مدتي بود قبل از غروب راه ميافتادم، ماشين را روبهروي در استاديوم حافظيه پارك ميكردم، بيبليت و با سلام به نگهبان دم در سراغ طاق هميشگي ميرفتم. همراه هميشگيام حافظ برگ برگ شده بود و فلاسك چايي.
مسوول اداري آن وقت حافظيه عجيب سليقه شنيدارياش با من همپوشاني داشت؛ قبل از اذان دستان را داشتيم، بعد از آن نوا و مركبخواني، بعدتر گنبد مينا و سر آخر هم عشق داند. پيشدر آمد ابوعطاي لطفي كه تمام شده بود ديگر تك و توك بازديدكنندهاي در حافظيه مانده بود. آنجا كه ميگفت «مگرم چشم سياه تو بياموزد كار...» در خيالم حافظ هم نشسته بود و از بهت صدا سر تكان ميدهد. اين روال عمده روزهاي من در آنسالها بود. تنها نبودم، چندين نفري بودند كه همين روال را داشتند و البته جز به نگاهي و سلامي و به خلوت يكديگر رسوخ نميكردند.
اين ميهماني شخصي هر وقت جبري مانعش نميشد برگزار ميشد جز ايام عيد و بيستم حافظيه. فقط يكبار بيستم مهر به حافظيه رفتم. نه از صوت داوودي شجريان خبري بود نه از طاقهاي نمخورده خلوت. تنها جمعيت بود و جمعيت. بيستم مهر براي من روز كلافهكنندهاي شده بود دوست داشتم زودتر آن چند روز و مراسمهاي ريز و درشت دولتي تمام شود تا روز از نو و روزي از نو. اين بيستم مهري كه گذشت اما دلگيرترين بيست مهر همه عمرم بود. ضلع ديگري از آن مهماني سه نفره هم ديگر در اين دنيا نفس نميكشيد. احتمالا او هم از اين به بعد به هفده مهري در تقويم تقليل پيدا كند يا شايد هم يك مهر. او كه حافظ، سعدي، عطار، باباطاهر و خيام را از تقويم بيرون كشيد با هيبت صدايش طعم نابِ ادبيات كلاسيك ايران را به همگان چشاند. راستي ما چه كنيم براي او كه به تقويمي و پستي در شبكههاي مجازي تقليل پيدا نكند؟