به بهانه 98 سالگي
ابراهيم گلستان
با صد هزارمردم تنهايي
بهنام ناصري
از ميان جنبههاي فعاليت ابراهيم گلستان در فرهنگ و هنر معاصر، يكي و اي بسا مهمترينشان قصهنويسي اوست. او از نخستين نويسندگاني است كه به فارسي داستان مدرن نوشت. سه ربع قرن از زمان نوشتن بعضي از قصههاي گلستان ميگذرد و بعضي از آنها همچنان تر و تازهاند.
از ويژگيهاي گلستان در مقام قصهنويس، همانا پيشگامي او در كنار تني چند از قصهنويسان همنسل است. آنها آغازگران گونهاي ادبي بودند كه همچون آغاز هر تجربه فرهنگي و هنري ديگر دشواريها ملاحظات خاص خود را داشت. آنها در دورهاي در داستان فارسي - در معناي مدرن كلمه - طبعآزمايي كردند كه مخاطب ايراني ادبيات، اعم از مخاطب عام يا مخاطب جدي و حرفهاي عملا با اين فرم تازه ادبي ناآشنا بود. در دورهاي كه شعر، آن هم شعر كلاسيك سكه رايج بازار بود و تنها نزد گروههاي محدودي از روشنفكران و خواص ادبي، گونههاي نوپديد شعر خواننده داشت، گلستان و تني چند از نويسندگان آن دوره، نخستين تجربههاي داستان مدرن ايراني را رقم زدند و اين مساله مهمي است.
نكته ديگري كه درباره قصهنويسي ابراهيم گلستان در آن دوره نبايد از نظر دور داشت، توجه او به مساله فرم به مثابه برسازنده مهمترين وجه از قصه مدرن است. در آن دوره، غالب كساني هم كه با اين گونه ادبي آشنايي داشتند، از آن جمله خيلي از اهالي ادبيات، كاركردي به مثابه محمل انتقال پيامهاي سياسي عمدتا برآمده از نگاه رئاليسم سوسياليستي براي قصه قائل بودند. داستانهاي متعددي كه مساله اجتماعي فقر و زندگي تهيدستان را با مانيفستهاي سياسي پيوند ميزدند، گوياي تلقي رايج از داستان در دهههاي 20 و 30 و حتي 40 و 50 ايران است. در حالي كه گلستان و يكي، دو نفر ديگر به عنوان پايهگذاران داستان مدرن در ايران كوشيدند با تمرد از اين مشي رايج و به جان خريدن ريزش مخاطباني كه يا به حكايت عادت داشتند يا از داستان پيامرساني سياسي را مطالبه ميكردند، زمينهسازان ادبيات داستاني مدرن در ايران شوند.
گلستان خود بيگانه با سياست نبود. او حتي دانشكده حقوق را رها كرد و در همان سالهاي آغازين دهه 20 جذب فعاليتهاي سياسي شد. گر چه زود از فعاليت حزبي و سياسي دست كشيد و به هنر و ادبيات روي آورد. تو گويي معناها و بيمعناييهاي زندگي را در فرهنگ و هنر سراغ كرده باشد. بنابراين تمرد او از صدور مانيفست و انتقال پيام سياسي ناشي از ناآشنايياش با عرصه سياست و نيازمودن تجربههاي سياسي نبود، بلكه حاصل آشنايياش با ادبيات مدرن بود كه امر سياسي را از «عمل سياسي» جدا ميدانست. به اين معنا كه اثر ادبي مدرن ديگر وسيله بيان مناسبات سياسي و اجتماعي نبود و اگر هم تواردي به ساحتهاي سياسي و اجتماعي داشت، هدف غايياش وسيله ساختن داستان، شعر، نمايشنامه و... براي صدور پيام سياسي نبود. قصه به مثابه قصه نزد گلستان موضوعيت يافته بود. فرمي كه در خود امر سياسي هم داشت اما عمل سياسي به معناي همصدايي با صدا يا صداهاي سياسي موجود نبود. عملي سياسي اگر در كردوكار اينگونه نوپديد وجود داشت، همانا در آن سرپيچي بود؛ سرپيچي از گفتمان غالب و حرف رايج را زدن.
امروز حرف زدن از ادبياتي با اين مختصات به مثابه ادبيات مدرن آسان است. امروز به چالش كشيدن اثري كه به وسيلهاي براي صدور پيام سياسي فروكاسته شده، نه دشواري دارد و نه چندان مخالفتي را در جامعه ادبي برميانگيزد؛ اما دهه 20 و زماني كه گلستان – مثلا - «آذر، ماه آخر پاييز» را نوشت، جامعه ادبي ايران كه اين نبود! جامعه كتابخوان و كساني كه مطبوعات را دنبال ميكردند و مهمتر و مقدم بر آن، آنها كه بر فضاي ذهني مخاطبان اين توليدات فرهنگي حاكم و موثر بودند، نه تنها اعتقادي به توليد آثاري آزاد از منويات و ايدئولوژيها نداشتند، بلكه اصلا شناختي هم از جهان آثار جديد و مدرن ادبي نداشتند. ادبيات در نگاه آنها چيزي نبود كه با اتكا به خود يعني با مشي خودبسنده بتواند حرفي براي گفتن داشته باشد. آنها از ادبيات، خاصه ادبيات داستاني انتظار رسانگي داشتند و بس. وسيلهاي انتقال پيامهايي كه ميخواستند به درون جامعه بفرستند. حسابش را بكنيد كه در چنين فضايي كه بر ذهن و عين جامعه حكمفرماست، يكي پيدا شود و داستاني بنويسد به نام «به دزدي رفتهها»؛ قصهاي كه قدر مسلم بيش از آنكه سبب تحسين خوانندگانش شود، به خاطر نوع نگاه جاري در آن و نوع مناسبات تازهاي كه در قصه با جهان بيرون وجود دارد و نوعا براي جامعه كتابخوان ناآشناست، سبب گنگي و بهت ناشي از ناآشنا بودن فرم و جهان قصه ميشود. چنانكه خود گلستان هم گفته، خيليها متوجه نشدند كه اين قصه اصلا چه ميگويد.
نكته ديگري كه در مورد آثار قصوي ابراهيم گلستان بسيار گفته و نوشته شده است، نثر اوست. چه آنها كه دوستدار نثر او هستند و چه منتقدان حضور مفرط مولفههاي ادب كلاسيك در آن، در يك نقطه اتفاق نظر دارند و آن، تداخل و توارد بسياري است كه آثارش با ساحت شعر دارد. چنانكه بيراه نيست اگر بگوييم او در هر اثرش حركت آشكاري به سوي ساحت شعر دارد. هستيشناسي آثار گلستان به ما ميگويد كه او در بخش قابلملاحظهاي از نويسندگي خود در مقام قصهنويس اگر چيزي را بيان كند، آن چيز نوعا «تنهايي» است. مضموني كه اگر چه به طور كلي با هنر و ادبيات پيوند دارد اما حد بالايي از تداعي آن را در هنر نابيانگري مانند شعر ميبينيم. به اين معنا كه حتي در شعرهايي كه به طور مستقيم با بيان مساله تنهايي روبهرو نيستيم، اما تداعي تنهايي در اتمسفر كار جاري است. به طور مثال نگاه كنيم به «ماهي و جفتش» گلستان.
شخصيتهاي گلستان عمدتا با تنهاييشان شناخته ميشوند. آنها انگار فينفسه تنها هستند و نه لزوما ديگراني پيرامونشان نباشند. انگار گلستان داستان مينويسد كه روايتگر درد ازل انسان باشد كه «با صد هزار مردم» تنهاست. ويژگي ديگري كه قصههاي گلستان دارد و باز بر نزديكي فضاي ذهني او به شعر دلالت دارد، كمحادثه بودن قصههاست. تو گويي عنصر برانگيزنده نويسنده نه برآمده از ميل او براي روايت رويدادها بلكه پايان رويدادهاست. لحظه انگيزش، آنجاست كه نويسنده در مقام «من» راوي خود را عبور كرده از وقايعي ميبيند كه حالا به پايان رسيدهاند و او مانده است و نتايج آن رويدادها كه حاصل اصلياش چيزي جز همان تنهايي نيست. اين «من» محوري - چه دوست داشته باشيم، چه آن را نپسنديم و حاصل غلبه «من» سلطهگر راوي بر «ديگري» و «ديگران» بدانيم - آشكارا در قصههاي گلستان ديده ميشود. قصههايي كه غلبه و سلطه نظرگاه راوي در آنها عمدتا مشهود است. حتي در قصه بلند و بالنسبه پرجنبوجوشتري مانند «خروس» هم كه شخصيتهاي مختلفي دارد، باز هم غلبه راوي و سلطه و اشراف او به سايرين آشكار است. چنانكه قصه، در نهايت قصه اوست و نه مثلا قصه همراه راوي كه با او به مساحي آمده يا قصه حاج ذوالفقار كبگابي كه ميزبان آنهاست يا نوكرها و ديگران و حتي خروسي كه اسم قصه را از آن خود كرده. از اين منظر هم قصههاي گلستان بيش از آنكه ما را به فضايي از مناسبات ميان آدمهاي مختلف ببرند و قصههايشان را روايت كنند، ضميري از ضماير درون ابراهيم گلستان را روايت ميكنند. از اين روست كه خواننده قصههاي او، انگار ميكند كه طرف تخاطب شاعري است كه معناها و بيمعناييهاي هستي را در منطق متخيل و تا حدي انتزاعي شعر سراغ كرده است.
البته اينكه نويسندهاي اغلب قصههاي خود را از منظر اولشخص روايت كند، لزوما به معناي حضور شخصيت حقيقي او در مقام شخصيت قصوي نيست؛ اما در مورد گلستان بايد گفت كه راويهاي اولشخصش در قصههاي مختلف، آدمهاي مختلفي نيستند. اگرچه قصهها هر كدام جهاني مستقل دارند و غالبا از دستاوردهاي قابلاعتناي تاريخ نوپاي قصهنويسي ايران محسوب ميشوند اما در همه آنها خودِ گلستان حضور دارد. يك راوي برخوردار از نگاهي خاص به هستي و نه كسي مانند ديگران، چنانكه - مثلا - دستمايه قصهنويسي مهمي چون صادق هدايت بودهاند. هر قدر در كارهاي هدايت آدمهايي داريم كه از جهان نويسنده فرسنگها دور هستند و قصه آنها ميشود دستمايه كار نويسنده، ميشود «علويه خانم»، ميشود «داش آكل»، ميشود «حاجي آقا» و ديگران، قصههاي گلستان، قصههاي خود او هستند و روايتگر آنچه او به مثابه موجودي با ديدگاهها و تلقيهاي متفاوت از هستي ديده و دريافته است.
گلستان از علاقهمندياش به شعر و به طور مشخص سعدي بارها گفته و نوشته و اين علقه را آشكارا در آثارش ميتوان ديد. مثلا در روايت «مد و مه» ما با شگردي روبهرو هستيم كه آميزهاي از صناعات نظم و نثر است؛ شبيه آنچه سعدي از آن كاربستي براي منظومههاي خود ميساخت. دليلش يحتمل تناسب قصه مو زرد روايت گلستان در «مد و مه» با منطق منظومه است. راوي آنچه از سرگذرانده باز مينگرد و براي روايت آن، نه همچون حكايتگري از آن دست كه در سنت حكايي فارسي داشتهايم بلكه در مقام راوي قصهاي مدرن، سرشار از پرسشهاي بيپاسخي كه قصه را از آنها ميانبارد. شايد بعضي از منتقدان آثار گلستان به واسطه ناهمپوشاني قصههاي او با الگوي پيشموجودي كه آنها از اين فرم ادبي در ذهن دارند، نزديكي فضاي ذهني او به شعر را سبب دوري آن از قصويت بدانند؛ اما امروز با جابهجايي مرزهاي ژنريك ادبي، تواردها و تداخلهاي هنرها به ساحت يكديگر، مشروط به آنكه فرم زمينه را از ماهيت خود تهي نكرده باشد، نه تنها ايراد نيست بلكه ميتواند متضمن نوآوريهايي هم باشد. قصههاي گلستان با عناصر قصه و آنچه موجوديت قصه را ميسازد، تعارضي ندارند. زمان قصوي در آنها به زمان شعري مستحيل نميشود، مكانها خاصيت داستاني دارند و آدمها - گرچه فرع بر حضور راوي هستند - پاي در منطقي داستاني دارند و از اين جهت قصهاند. گيرم حد بالايي از طبيعت شعر هم در آن جاري باشد. مگر نيما خود آغازگر اين توارد نبود زماني كه در تبيين كردوكارش بالصراحه درآمد كه كارش نزديك كردن شعر به طبيعت نثر است؟
عنوان مطلب مصرعي از رودكي است