تاريخسازان گمنام و بيشكوه
محسن آزموده
احمد كسروي مورخ ايراني در مقدمه اثر شناخته شدهاش تاريخ مشروطه ايران، در اشاراتي راجع به تاريخنگاري، نكاتي طرح ميكند كه بيترديد از خوارق عادات است. او مينويسد: «شيوه مردم سست انديشه است كه هميشه در چنين داستاني (مراد نگارش تاريخ) كسان توانگر و بنام و باشكوه را به ديده گيرند و كارهاي بزرگ را به نام آنان خوانند و ديگران را كه كنندگان آن كارها بودهاند، از ياد برند.» كسروي با تاكيد بر اينكه «در جنبش مشروطه كار را كسان گمنام و بيشكوه از پيش بردند»، مينويسد: «تاريخ بايد به نام اينان نوشته شود.»
التفات كسروي به گمنامان بيشكوه و تاكيد بر آنكه كار را ايشان پيش بردهاند، نه «مردان برجسته و بنام» سه دهه پس از وقوع انقلاب مشروطه و پاي گذاشتن مردم به جاي رعايا (ستوران و رمگان) رخ ميدهد. تا پيش از آن آثار تاريخي ما عمدتا قصه شاهان و وزرا و سپاهسالاران و جنگجويان و قهرمانان و پهلوانان است، آنها كه به تعبير امروزي، نخبگان سياسي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي خوانده ميشوند. به زحمت و دشواري بتوان ردپايي از مردم در تاريخ بازجست، گويي اين «عوام كالانعام» چنان در نقش رعيتي خود فرو شده بودند كه هيچ به حساب نميآمدند. يعني همزمان كه در نگره سياسي و اجتماعي، عامه مردم هنوز متولد نشده بودند و جز رعيت به حساب نميآمدند، در عرصه تاريخنگاري و ارزيابي تحولات تاريخي نيز هيچ به شمار ميآمدند و نقش و اثرشان در پيشبرد تحولات تاريخي ناديده گرفته ميشد.
البته اين نگرش سابق به تاريخ و تحول آن در نتيجه تغييرات عيني و ذهني، مختص به جامعه ما نيست. در كشورهاي اروپايي نيز كه سنت درازدامن تاريخنگاري دارند، تا پيش از دوران جديد، شاهد سيطره قهرمانباوري و نخبهگرايي هستيم، اما با نوزايش و تولد مدرن و تحولات دموكراتيك و سستي افتادن در نظام سلسله مراتبي پيشين، به تدريج نگاه به تاريخ نيز دگر شد، به گونهاي كه ولتر در قرن هجدهم، در كتاب مهم «تاملات درباره آداب و روحيات ملل» از ضرورت تغيير نگاه به تاريخ سخن به ميان ميآورد و مينويسد كه مورخ بايد بداند آن كساني كه تاريخ را ميسازند و به پيش ميبرند، نه وزرا و شاهان بلكه توده مردم هستند، نيروي زندگي درون آنهاست. او معتقد است كه اگر در گذشته مورخ فقط شرح احوالات وزرا و پادشاهان را مينوشت، كار بيهودهاي ميكرد، تاريخ بايد مردم را بشناسد و به زندگي عموم ايشان توجه كند، اين رويكرد جديد به تاريخ را عبدالحسين زرينكوب، طغيان ولتر خوانده است.
اما آنطور كه كارل پليچ در بررسي مورد شيوه «نابغه شدن» (و نه نابغه به دنيا آمدن) نيچه فيلسوف آلماني سده نوزدهمي و نمونه بارز (ideal type) شخصيت نابغه مينويسد: نويسندگان راديكال سده هجدهم همچون ولتر همچنان كه راه را براي انقلاب دموكراتيك گشودند، عرصه را براي ظهور قهرمانان رمانتيك قرن نوزدهم و كيش نبوغ مهيا كردند. يعني در برابر اشرافسالاري خوني و نژادي گذشته، گونهاي اشرافسالاري (آريستوكراسي) فكري جديد پديد آوردند كه بر استعدادهاي فطري و فراتر از آن بر توانايي فردي افراد خاص تاكيد داشت. در قرن نوزدهم نوابغ، قهرماناني خلاق و در عين حال ناسازگار با جامعه و خلاف عرف تلقي ميشدند كه از همعصرانش بالاترند و قدرت آفرينش از هيچ دارند. آنها هستند كه موتور محرك جامعه تلقي ميشوند، اگرچه عموما از جانب همگنان درك نشده و طرد و منزوي ميشوند.
بيان فلسفي اين نگرش قهرمانمحور به تاريخ پيش از همه در فلسفه تاريخ فردريش هگل
(1770-1831 م.) فيلسوف بزرگ آلماني نمود يافت. هگل معتقد بود كه مسير ديالكتيك تاريخي و مرگ و زايشها با دو مفهوم «روح قومي» و «قهرمان» گره خورده است، روح قومي، به همت قهرمانان، عادات قبلي را كنار گذاشته و به پله بالاتري از نردبان تاريخ گام ميگذارد. از اينرو نزد هگل قهرماناني چون اسكندر و ژوليوس سزار و ناپلئون، مظهر خواستههاي روح قومي خود هستند، احتمالا بدون اينكه خود بدانند. نگاه قهرمانباورانه به تاريخ، نيم سده بعد از هگل، توسط مكتب ارادهگراي توماس كارلايل
(1795-1881 م) مورخ و انديشمند بريتانيايي، بياني كاملتر يافت. كارلايل تاريخ را چيزي جز زندگي قهرمانان نميداند، قهرمان نزد او پيامبران، مردان نظامي، دانشمندان بزرگ، فلاسفه، سياستمداران، ادباي بزرگ و... هستند.
اين نگرش اراده باور و قهرمانگرا به تاريخ، چنانكه ارنست كاسيرر (1874-1945) انديشمند آلماني، در كتابش، اسطوره دولت، نوشته، بمبي خطرناك در خود نهفته داشت و به فجايعي چون جنگ جهاني دوم منجر شد، زيرا با تحقير و طرد مردم در قامت تودهاي بيشكل و اكثريتي خاموش از يكسو و با گرايش به يك كيش شخصيت و جستن قهرمان و منجي و راهبر در مقام راعي و هدايتگر از ديگر سو، همراه بود، چنانكه گوستاو لوبون (1841-1931 م.) متفكر فرانسوي مردم را تودهاي دنبالهرو با ذهنيتي «خيلي نازل»، «سبع»، «غيرعقلاني»، «ويرانگر» و «متعصب» ميخواند و ميگفت: «توده رمه فرمانبرداري است كه هرگز بينياز از يك سرور نيست» (روانشناسي تودهها).
اما چنين نيست كه صداي اراده باوران نخبه سالاري چون گوستاو لوبون تنها نواي غالب تاريخنگاري مدرن باشد. طنين دعوت ولتر به نگارش تاريخ مردمان بيشكوه، از نيمه نخست قرن بيستم بار ديگر در آثار مورخان مكتب آنال در فرانسه از سويي و مورخان انگليسي و امريكايي چون اي. ال. مورتن و اي.پي. تامپسون طنينانداز شد، اين مورخان كوشيدند با رويكردهاي نويني چون «تاريخ از پايين»
(history from below) صداي مردم و تاريخ آنها (people’s history) باشند. اين كوششها تا جايي پيش رفت كه حتي گروهي از مورخان نشان دادند كه تحقير توده و جمعيت، آنطور كه لوبون ميگفت، خطاست. «در دهه 1960 جورج رود با دو كتاب پيشگامش، جمعيت در تاريخ (1964) و جمعيت در انقلاب فرانسه (1959) نشان داد جمعيت ميتواند منطقي، پيشبينيپذير سرجمع آرام و آرامشطلب باشد... اين ديدگاه رود را بعدتر امانوئل لروآلرودي تحكيم و تكميل كرد و در كتاب كلاسيك شدهاش كارناوال روميان: قيام مردمي روميها، نظر داد كه جمعيتها نه فقط پديدههايي منطقي و عقلاني، بلكه پروردگاران طنز و تمسخرند، پديدههايي كه به ياري همين ابزارشان بالادستيهاي نشسته بر مسند اجتماع را از عرش به فرش ميكشانند و بادشان را ميخوابانند.»
امروز، نگرش پيشامدرن نخبهگرا به تاريخ از سويي و اراده باوري و قهرمانگرايي قرن نوزدهمي از سوي ديگر، چندان خريدار ندارد. در روزگار ما در بررسي تحولات تاريخي در عرصههاي مختلف، همچنان كه به نقش عامليتها (فردي و جمعي) توجه ميشود، به نقش ساختارهاي گفتماني و غيرگفتماني (مادي) نيز توجه ميشود. از اين منظر قهرمانان و نخبگان، همچون رهبران كاريزماتيك نه پيشرو در ايجاد تحولات تاريخي كه خود محصول آن تحولات تلقي ميشوند. ديگر كسي تغييرات تاريخي را موقوف به «قهرمانان» نميداند، زيرا ايشان خود مولود شرايط سياسي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي هستند، همچنان كه ديگر مردم، تودههاي بيشكل و نادان نيازمند هدايت تلقي نميشوند. مسير تحول تاريخ را، چنانكه كارل ماركس در فصل اول كتاب «هجدهم برومر لوئي بناپارت» ميگفت، هم بستهاي از عامليتهاي جمعي- ساختارها، شكل ميدهد: «انسانها (نه انسان) خود سازندگان تاريخ خويشند، ولي نه طبق دلخواه خود و در اوضاع و احوالي كه خود انتخاب كردهاند، بلكه در اوضاع و احوال موجودي كه از گذشته به ارث رسيده و مستقيما با آن روبهرو هستند» (ترجمه محمد پورهرمزان). شاهديم كه متفكر آلماني، هوشمندانه، هم بر نقش عامل جمعي و هم بر اهميت ساختارهاي موجود تاكيد كرده و آگاهانه از دام اراده باوري نخبهگرا از يك طرف و جبرگرايي ساختارگرا از طرف ديگر رهيده است.
كوتاه سخن آنكه با تولد مردم در دوران جديد، تا جايي كه به اراده بشري بازميگردد، ديگر نميتوان نقش اصلي و تعيينكننده عموم را در تحولات تاريخي ناديده انگاشت و آنها را تحت عناويني چون ميانمايگان و عوام كالانعام تحقير كرد و تخفيف داد. كسروي، قريب به صد سال پيش، هوشمندانه اين نكته را دريافته بود، بيدليل نيست كه با گذر چندين دهه، هنوز كتابش از سوي محققان و روشنفكران ايراني پرمخاطبترين و اثرگذارترين كتاب تاريخ تلقي ميشود.