• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4777 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ آبان

قصه گفتم

جمال ميرصادقي

 هوا گرم كرده. مادر فرش انداخته توي ايوان. كاهو و سركه انگبين مي‌خورند.
 «اشي جون امروز سر كلاس قصه گفتم.»
 «برا كي قصه گفتي؟»
 «برا بچه‌ها، آخه آقا نيومده بود.»
 «چه قصه‌اي گفتي؟»
 «همون قصه ديشبي رو كه تو برام گفتي، شهر جواهر نشون. آخرش ناظم اومد سر كلاس و گفت باريكلا، دفعه ديگه منو خبر كنين بيام گوش بدم. گفت بازهم قصه بلدي؟ گفتم يه عالمه قصه بلدم. اشي جونم برام گفته. گفت قصه بايد آموزنده باشه.» 
«آموزنده باشه؟»
«آره، گفتم يعني چي آقا؟ گفت پند بده، آدم‌ها دروغ نگن، راستگو باشن.»
 «باشه. برات از اون قصه‌ها مي‌گم. قصه عاق والدين، ماه پيشاني...» 
«گفتش قصه‌ها تو بنويس، چاپ كن.»
«گفت قصه‌هات رو چاپ كن؟»
 «آره. گفت اول بنويسم تو يه دفتر.»
مادر خنديد.
 «خودم برات يه دفترچه جلد‌دار برات مي‌خرم، قصه‌هارو  توش  بنويسي.»
«وقتي چاپ بكنم، بچه‌ها مي‌خرن.»
«آره كه مي‌خرن، بچه‌ها قصه خيلي دوست دارن.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون