صادق هدايت و احمد فرديد:
دو تنها و دو سرگردان، دو بيكس
محمد زارع شيرين كندي
شايد تعجب كنيد كه كتابي را كه دو سال پيش از تولد من در ايران چاپ و منتشر شده بود، هفته پيش خواندم: كتاب صداق هدايت، گردآورده محمود كتيرايي، تهران، 1349 ش. اين اثر را ميجستم، نمييافتم؛ حالا كه يافتهام، شاكرم. بعد از مطالعه چند نوشته و نامه از خود صادق هدايت و چند مقاله مهم از ناموران عرصه ادب معاصر، به سرعت به سراغ و سروقت گفتار احمد فرديد درباره صادق هدايت با عنوان «انديشههاي هدايت» رفتم. پيشتر قطعاتي از آن را در اينجا و آنجا ديده بودم، اما هيچ گاه كلش را در يكجا نخوانده بودم. سخنان فرديد درباره صادق هدايت بسيار صميمانه و همدلانه و نيز غريبانه و نوستالژيك است و خواننده را در حزن و اندوهي عميق فرو ميبرد. بياختيار به ياد اين دو بيت حافظ افتادم: «الا اي آهوي وحشي كجايي/ مرا با توست چندين آشنايي/ دو تنها و دو سرگردان، دو بيكس/ دد و دامت كمين از پيش و از پس» تنهايي و غربت دو تنهاي آگاه و دانا در زمان و مكاني كه نه ديگر سنتي است و نه هنوز مدرن و جهل و بدبختي و فقر و فلاكت از در و ديوارش ميبارد، وحشتناك و كشنده است؛ همچنانكه يكي را ميكشد و آن ديگري را هم شايد «حافظ» نگه داشته باشد. نبوغ در جامعهاي سنتي با آداب و سنن قهقرايي و در حال فروپاشي كه تازه با دنياي جديد بي رحم و بياحساس تكنولوژيك آشنا ميشود، جرم طبيعي بزرگ و نابخشودني است و طبعا زيستن را دو چندان دشوار ميكند، جامعهاي كه جاهلپرور است و عالمكش. فرديد و هدايت دو دوست و رفيق و همدم ايام جواني بودند كه هر كدام در پي سرنوشت خويش به راه خود رفتند. هر دو در پاريس، «پايتخت مدرنيته» و «پايتخت قرن نوزدهم»، درس خوانده و در آنجا زندگي كرده بودند، اگرچه هيچ كدام نيز تحصيلاتش را كامل و تمام نكرده و مدرك نگرفته بود. طبيعي است كه زيستن و نفس كشيدن در هواي مدرن و تجربه كردن مدرنيته از نزديك و درون در متجدد شدن عقايد و علايق و سلايق و نيز در شكلگيري آرا و افكار آينده آن دو بيتاثير نبوده است. انديشههاي هر دوي هدايت و فرديد انضمامي و ناظر به وضع معاصر جامعه ايران است، وضعي كه ميتوان آن را وضع «بينابيني»، نه قديم و نه جديد، نه شرق و نه غرب، نه اين و نه آن، ناميد. انديشههاي هر دو به گونهاي خلاف آمد عادت و نابهنگام بود.
آن دو واجد مشتركات فكري برجسته بودند اما عاري از اختلافها و فرقهاي اساسي نيز نبودند. هدايت خردمندي بود كه مثل همه خردمندان تاريخ در ديد و نگرشش اندكي شادماني و اميد به آينده وجود نداشت. «خردمندي نيابي شادمانه». او جز سياهي، شكست، گسست، انحطاط، اضمحلال و بنبست در اين دوره تاريخي ميهنش نميديد. بنا به نوشته يوسف اسحاقپور، هدايت خود را «چوب دو سر طلا» ميدانست كه از اينجا مانده و از آنجا رانده است، همان «سگ ولگرد»ي كه در برهوت زمستان يخبندان اين روزگار كنام گرمي براي زنده ماندنش نمييابد. اين «سگ ولگرد»، «اين چوب دو سر طلا»، اين «بوف كور»، اين «صادق هدايت» همان جامعه ايران در عصر نخستين نويسنده مدرن و حساس و شكننده ايران است. هدايت از «تابوت شيشهاي» نه به جامعهاي حقيقتا انساني بلكه به منجلاب و مردابي مينگريست كه در آن رجالهها و دونان و ابلهان و زبونان در بستر اوهام، خرافات، دروغها، فريبها و خباثتهايشان ميلولند و تنها دغدغه انسانيشان شكم است. به سخن ديگر، او از دنياي آدمهاي زاغ صفت، كركس صفت، روباه صفت، سگ صفت، موش صفت و مارمولك صفت پيرامون خود بيزار بود؛ اگرچه ممكن است چنين كلامي با روحيه و علايق حيوان دوستي و گياهخواري هدايت سازگار نباشد. به گفته يوسف اسحاقپور، هدايت «تنها در روي زمين، غريب در ديار خود، نفي بلد شده در بين معاصراني بود كه گويي ميخواستند زنده زنده چالش كنند.»
فرديد نيز، مانند هدايت، تنها بود اگرچه طبيعتا بسياري از خصال و صفات روحي هدايت را نداشت. فرديد نيز مانند هدايت، به انديشهاي بزرگ دست يافته بود كه كمتر كسي توان فهمش را داشت. فرديد وضع جامعهاي را ميديد كه در آن هيچكس، حتي مشهورترين استادان فلسفه و ادبياتش، نميفهميدند كه غرب و غربزدگي چيست و شرق و پوشيدگي شرق چيست. فرديد وضع جامعهاي را ميديد كه در آن بهترين استادان جامعهشناسي و سياست و الهيات نميدانستند در چه زمان و دورهاي از تاريخ زيست ميكند، نميدانستند كه سر تاپا غربزدهاند (غربزدگي مركب)، نميدانستند كه در نيايشها و عبادتهايشان «خدا» را نميپرستند بلكه «خود» را ميپرستند و نميدانستند. فرديد نيز، مانند هدايت، دانا و خودآگاهي بود در ميان جاهلان و ناآگاهان زمانه. با اين تفاوت كه او فلسفي ميانديشيد و فهم كلمات و تعابير و سخنانش دشوار بود، اما هدايت به زباني مينوشت كه امكان فهمش آسانتر بود، زيرا هدايت داستان مينوشت اما فرديد فلسفه ميگفت. شهرت هدايت بسيار بيشتر و گستردهتر و آوازهاش بلندتر بود و دوستداران و طرفدارانش بسيار متعدد و متكثر و متنوع.
اما فرديد تا انقلاب 57 نه شهرت چنداني داشت و نه دوستدار و طرفداري. حاميان فرديد محدود بودند به چند شاگرد و دانشجوي فلسفه غرب. به هر حال اصل غربزدگي فرديد هنوز هم براي كثيري از اهل فلسفه، چه رسد به عامه مردم، چندان دانسته و روشن نيست و افراد بسياري آن را كج ميفهمند. همانطور كه از حكمت انسي/ استيناسي او اندك شماراني ميتوانند تفسيري راستين عرضه كنند. حاصل كلام آنكه نه كسي غربزدگي، موضوعيت نفساني، انانيت و نحنانيت، حكمت انسي و خداي پريروز و پس فرداي فرديد را به درستي فهم و درك كرد و نه كسي «بوف كور»، «سگ ولگرد»، «حاجي آقا»، طنزهاي گزنده و تمسخرهاي معنادار و دردناك صادق هدايت را. زيرا به گفته نيچه، هدايت و فرديد زود آمده بودند و زمانشان هنوز فرا نرسيده بود. آذرخش تندر را زمان بايد، فروغ ستارگان را زمان بايد، كارهاي سترگ را زمان بايد تا شنيده و به ديده آيد. هدايت و فرديد دو نام در عداد انگشتشمار نامهاي دوره جديد تاريخ ما هستند كه ماندهاند و احتمالا خواهند ماند. كسان كثيري حتي هماكنون اداهاي آن دو را درميآورند و شيوههاي آن دو را تقليد ميكنند اما طبيعي است كه خس و خاشاكهاي روي آب را مانند و آني و زودگذر.
اما به اصل بحث برميگرديم. غير از گفتار مذكور، فرديد متن ديگري درباره صادق هدايت دارد كه تقريبا سه سال بعد، در دوم اسفند 1352 در روزنامه اطلاعات به چاپ رسيده است: «سقوط صادق هدايت در چال هرز ادبيات فرانسه.» از قضا، اين متن مشهورتر از متن پيشين است اگرچه هرگز به اهميت متن پيشين نيست. معمولا گفته شده است گفتار اول در حسن و مدح هدايت است و گفتار دوم در عيب و ذم او. فرديد در گفتار اول به صراحت گفته است كه قصد دارد از جنبههاي مثبت هدايت بگويد. با وجود اين ميبينيم كه بيشتر انتقادها و خردهگيريهاي فرديد در گفتار دوم به نحوي در گفتار اول نيز آمده است و او درباره هدايت صرفا چند جمله و عبارت تازه در گفتار دوم دارد. به نظر ميرسد كه متن دوم فرديد نه اهميت متن اول را د ارد و نه حرف دل فرديد است. سخنانش درباره هدايت در متن دوم بسيار كوتاه و درباره زندگي شخصي هدايت است و مطالبش به حيث انديشگي و نويسندگي هدايت ربط چنداني ندارد. اين در حالي است كه درمتن دوم كه بلندتر است عمدتا از انديشهها و مسائل فكري و بحثهاي فلسفي هدايت سخن گفته است. مثلا در هر دو گفتار غربزده بودن هدايت طرح شده است. در گفتار اول از شؤونيسم هدايت و در گفتار دوم از نژادپرستي و نازيسم هدايت سخن به ميان آمده است. فرديد در گفتار اول به تاثير «ادبيات خودبنيادانه غرب» بر هدايت اشاره ميكند و ميگويد «حيات شخصي هدايت مانند هر نويسنده و هنرمند بزرگي خالي از جهات غيرعادي كه معمولا به انحراف تعبير ميشود نبود، انحرافي كه ادبيات آميخته به پسيكاناليز ميتواند بر حدت آن بيفزايد» و در گفتار دوم از انحراف جنسي او ياد ميكند. پس بيشتر عيبجوييها و خردهگيريهاي فرديد در گفتار دوم كه در نظر عدهاي بسيار بزرگ و در تقابل و تضاد با مطالب گفتار اول است، در گفتار اول هم طرح گرديده است. جملات و عبارات مهم گفتار دوم عبارتند از: هدايت مثل همه ما موجودي بود ديروزي، امروزي و فردايي. فرديد هدايت را از خود و ديگران جدا نميكند. عادات منحرف هدايت كه با ادبيات جنسي و بدآموزيهاي پسيكاناليز درهم آميخته بود؛ بحث از «گروه اربعه/ ربعه»؛ علاقه هدايت به كافكا و سارتر، بيآنكه مضامين فلسفي آثار او را بفهمد؛ تسلط نداشتن هدايت به زبان فارسي و ترجمههاي مغلوط او.
به عنوان يك خواننده احساس و فكر ميكنم كه نظر اصلي و راي حقيقي فرديد درباره هدايت در متن اول بيان شده و متن دوم صرفا گزارش فرديد از برخي خلق و خوها و خصال و اعمال شخصي هدايت و انتقاد از آنها است. فرديد در متن اول هدايت را «متفكر صادقي» وصف ميكند كه «دور و بريها و حواريونش... نميتوانستند ژرفاي انديشههاي والاي او را دريابند و دردهاي بزرگ فلسفي و جهان وارستگي و آزادمنشي او را بفهمند.» فرديد در اين جمله به درستي از تفكرات عميق، دردهاي بزرگ و آزادگي و آزادانديشي هدايت سخن گفته است. اين توصيف از انديشه و عمل هدايت به حقيقت نزديكتر است و اين را هيچ چيز مانند آثار هدايت به درستي نشان نميدهد. در آثار هدايت، دردهاي جانكاه و روحفرسا، انديشههاي ژرف و بلند، بيتعلقي و بيزاري از زمانه و آدمهايش شرح و بيان گرديده است. فرديد به «دم پاكدلانه و گرم» هدايت اشاره ميكند و ميگويد او يك نويسنده و هنرمند معمول نبود بلكه «مرد انديشمندي بود كه از ناراستي روزگار و بيمهري زمانه رسوايي كه در آن ميزيست بيزار گرديده بود.» شايد اين جمله، همراه با جمله پيشين، در توصيف درست و دقيق وضع هدايت نظيري نداشته باشند. ادبا و نويسندگان و روشنفكران قوم كه هدايت را از آن خود ميدانند، بعيد است كلمات مناسب و تعابير رساي فرديد را داشته باشند و به كار برده باشند. فرديد ميگويد: «در پشت طنز و هزلهاي هدايت... سوگنامه دردناكي ... و فلسفهاي نهفته بود.»
فرديد هدايت را «مردي متفرد» و «مردي اصيل» ميداند و ميگويد او «از فرد و شخصيت نامكرر يعني از آدمي كه ديگران معمولا به صفت بينظير وصف ميكنند، بهرههايي داشت.» به درستي كه نويسندهاي خلاق و نوآور و بارآور، هنرمندي موشكاف و ظريف، انساني شريف و صادق و بزرگوار و دردآشنا و بيزار از رنگ و ريا و دروغ و حيله و فريب و تملق و نفاق و دغل مانند هدايت نامكرر و بينظير است. شايد با اندكي اغراق و مبالغه بتوان گفت كه صادق هدايت از نويسندگان و اديبان انگشتشمار تمام تاريخ ايران باشد كه پندار و گفتار و كردارش يكي بود. او آنگونه كه ميانديشيد، زيست. صداقت صادق هدايت و شجاعت بيمانند او نه تنها در نقد و انتقادهاي بنيادي از آداب و رسوم و سنن فرسوده و پوسيده جامعه ايران و نيز از صفات زشت و وقيح انسانهاي فرومايه و پست (رجالهها) دور و برش بلكه حتي درمواجهه با مرگ، بسيار ستودني است. به گفته اسحاقپور، ميان او و ديگران- رجالهها، مردمان معمولي حقير و بيحيا كه هيچ خبري از رنجهاي او ندارند و هرگز گذرشان به تاريكيهاي سرد نيفتاده و صداي بالهاي مرگ را بالاي سرشان نشنيدهاند ورطه هولناكي وجود دارد. پس فرديد بيجهت نگفته است كه هدايت بهرههايي از فرد نامكرر بودن داشت.
فرديد ميگويد: «من همدمي و همسخني با صادق هدايت را بسيار خوش ميداشتم و پس از او هيچگاه همنشيني نيافتم كه بتوانم به تعالي و تبادل فكري جدي و بيغرضانه با او بپردازم.» با درگذشت صادق هدايت، فرديد تنها ميماند و ديگر همراه و همسخني نمييابد كه با او مباحثهاي جدي و مناظرهاي بيغرضانه و به تعبير هيدگر «پيكاري عاشقانه»، داشته باشد. «جدا شد يار شيرينات كنون تنها نشيناي شمع/ كه حكم آسمان اين بود اگر سازي وگر سوزي» عبارت فرديد از واژههايي شكل گرفته و به گونهاي ادا شده است كه به حزن و غم انسان ميافزايد و اين غم و اندوه از تنهايي گويندهاي به انسان ميرسد كه با جدايي و سفر ابدي همدم و همدلش دچار آن شده است. فرديد اين عبارت را در سال ۱۳۴۹ به زبان آورده و بعيد است كه بعد از آن همنشين ديگري براي تعاطي افكار جايگزين هدايت كرده باشد.
با مرگ هدايت، دفتر يك دوره مهم و درخشان از صميمانهترين دوستيها و رفاقتها براي مباحثات و مجادلات فكري ميان اولين نويسنده دوره جديد تاريخ ما و اولين فيلسوف دوره جديد تاريخ ما بسته و بايگاني ميشود. از آن پس، فيلسوف ما ايام و روزگار را به تنهايي ميگذراند و با وجود آنكه سالها بعداز آن زندگي ميكند و احيانا شاگردن و همكاران و مريداني هم مييابد، اما همچنان بدون رفيق شفيقي چون هدايت ميماند. عليالظاهر، فرديد هيچگاه كسي را نمييابد كه سخنان فلسفي او را به نحو درست و دقيق بفهمد. او همواره از مدعيان شاگردياش گله و شكوه ميكرده است كه عمق و اصالت مطالب او را آنچنان كه هست درنمييابند و به صورت ديگري در آثارشان منعكس ميكنند. مشهور است كه او خطاب به همين مدعيان شاگردي اين ضربالمثل را تكرار ميكرده است: «سرم را بشكن، نرخم را نشكن» به نظر ميرسد كه فرديد اكنون نيز همچنان تنها و غريب است. «دشمنان او را ز غيرت ميدرند/ دوستان هم روزگارش ميبرند»
مايه بسي خوشوقتي است كه هر دو متن فرديد سالها پيش از انقلاب 57 منتشر شده است وگرنه اكنون دشمنان فرصتطلب فرديد بهانهاي ديگر براي «نفاق مجسم» و «مجسمه نفاق» خواندن او در دست داشتند. اما تا چه اندازه به اين دو گفتار فرديد درباره هدايت توجه و تفطن شده است؟ همينقدر معلوم است كه هر كس كه اين دو متن را ديده و دربارهاش چيزي نوشته، بيآنكه به آرا و اقوال فرديد به نحو جدي و عميق بپردازد، جانبدارانه و كوركورانه از هدايت دفاع كرده و به فرديد بدو بيراه گفته است. شهرت بيش از حد هدايت و انبوه دوستداران و خيل طرفداران او كجا و گمنامي و ناشناسي فرديد كجا! به هر صورت، در فاصله چند ماه پس از انتشار متن دوم فرديد، منتقدي معروف و سرشناس قلم به دست گرفت و دو متن فرديد را نقد كرد. دكتر رضا براهني كه عليالظاهر و بنا به قولي مشهور او نخستينبار فرديد را «فيلسوف شفاهي» خوانده است، در مقالهاي با عنوان «صادق هدايت و دكتر فرديد» در شماره 109 مجله نگين (31 خرداد 1353) به بحث از دو گفتار فرديد پرداخت و در اين باره داوري كرد. اما براهني پيش از اين مقاله بسيار منتقدانه و معترضانه، مقالهاي با عنوان «پيرمرد فيلسوف شفاهي زمانه ماست» در شماره 1064 (13 دي 1350) مجله فردوسي نوشته و در آن از فرديد و تفكرات او بسيار تحسين و تمجيد كرده است. او از فرديد با تعابيري نسبتا اغراقآميز مانند «فيلسوف فلاسفه»، «يك سوالكننده دايمي»، «دقيق»، «متفكر به معناي واقعي كلمه» و «پاك و نجيب و مبرا» ياد كرده و از احاطه او به فلسفه غرب و شرق، آشنايي عميقش با تفكر هيدگر، اعمال و حركات فيلسوفانهاش، طرز بيان عجيب و در عين حال دلنشينش و دليل ننوشتنش سخن به ميان آورده است.
با وجود اين، در فاصله كمتر از سه سال، براهني در مقاله «صادق هدايت و دكتر فرديد» همه رشتههاي پيشين را پنبه ميكند و در تحقير شخصيت فرديد هيچ كم نميگذارد. او فرديد را به «نقيضه گويي بيرحمانه» متهم ميكند و مينويسد كه نظر فرديد در گفتار دوم بهطور كامل دگرگون شده است. براهني ميپرسد «اين همه تذبذب و تشتت چه معنايي دارد؟ فيلسوف ما به چه دليل نبايد به راستي به حل و فصل مسائل فلسفي مربوط به هستي ما بپردازد؟ اين نقيضگوييها...؟ آيا معناي فلسفه اين قبيل خزعبلات غيرمنطقي است... آيا فلسفه يعني تف سر بالا؟ آيا فلسفهاي كه به محيط من ربطي ندارد و از مواد خام زندگي من و امثال من استخراج و استنتاج نشده، به درد عمه خود آن فيلسوف محترم هم نميخورده ... آخر چگونه ميتوان خام خيالي را بدل به ياوهسرايي كرد و نامش را تقرير گذاشت و برايش تحريرگر ساخت؟... نسبتي كه هدايت با زندگياش داشت مرگ بود و آن هم جوانمرگي و سرانجام اسم در مسماء، موجود در وجود، صفت در موصوف، هست در هستي غرق شد و خلاص و اين فرق دارد با قورباغهاي كه ممكن است يك قرن تمام از خلأ لفاظيهاي غربي به قارقار موهن خويش ادامه دهد.» براهني كه منتقد جوانمرگي در فرهنگ ماست در اينجا طرفدار دوآتشه جوانمرگي است زيرا هر كس مانند هدايت جوانمرگ ميشود ارج و قربش بيشتر ميگردد. بنا به قاعده براهني، فرديد هم بايد مثل هدايت و ديگر جوانمرگشدگان، جوانمرگ ميشد تا اهميتش در تاريخ ما افزونتر ميگشت. اما اكنون كه عمر فرديد بلند شده به قورباغهاي تشبيه گرديده كه قارقار موهن سر ميدهد!! خدا را شكر كه خود براهني هم مانند فرديد جوانمرگ نشده است. داريوش آشوري نيز در مقاله «اسطوره فلسفه در ميان ما» به نسبت هدايت و فرديد اشارهاي كرده و نوشته است كه هدايت يك عمر در راستگويي و روشنبيني زيست اما فرديد يك عمر در دروغ و فريب و هذيان. اين اظهارنظر و قضاوت آشوري نيز مانند ساير سخنان اخيرش درباره فرديد چيزي جز عقدهگشايي و فرديدهراسي و فرديدستيزي بيمارگونه نيست. اگر كسي هم نداند، آشوري نيك ميداند كه اگر شخصي به اسم احمد فرديد، از حيث روحاني و نه جسماني، در عالم وجود نميداشت، كسي به اسم داريوش آشوري هم نميتوانست وجود و ظهور داشته باشد. اگر انديشههاي فرديد كه خود آگاهانه يا ناخودآگاهانه در ذهن و ضمير آشوري نشستهاند، از آثار او حذف شوند چيز درخوري باقي نميماند. آشوري حتي بيشتر از رضا داوري و داريوش شايگان مديون فرديد است. ناسزاهاي آشوري به فرديد و تمجيدهاي غلوآميزش از هدايت از جلوهها و مظاهر همان «كينتوزي» جهان سومي آشوري است. «كينتوزي» مفهومي نيچهاي است كه او آن را كليد همه تحليلهاي اخيرش قرار داده؛ اصطلاحي كه از فرط تكرار به كليشهاي ملالآور بدل گشته است.
به عنوان يك خواننده احساس و فكر ميكنم كه نظر اصلي و راي حقيقي فرديد درباره هدايت در متن اول بيان شده و متن دوم صرفا گزارش فرديد از برخي خلق و خوها و خصال و اعمال شخصي هدايت و انتقاد از آنها است. فرديد در متن اول هدايت را «متفكر صادقي» وصف ميكند كه «دور و بريها و حواريونش... نميتوانستند ژرفاي انديشههاي والاي او را دريابند و دردهاي بزرگ فلسفي و جهان وارستگي و آزادمنشي او را بفهمند.»