ساعتي در بازار سمساريهاي خيابان مازندران تهران
رخوت بازار، التهاب قمارخانه
آيدا مطلق
ايرج با ابروهاي در هم گره خورده در اولين مغازه كهنهفروشي خيابان مازندران، روي مبلي رنگ و رو رفته لم داده و به پيادهرو خلوت و سوت و كور خيره مانده است. خيابان مازندران ميدان امام حسين (ع) تهران تا همين يكي دو سال پيش جاي سوزن انداختن هم نداشت اما حالا تنها مغازهداراني را ميتواني ببيني كه يا مثل ايرج روي مبلي جلوي در نشستهاند يا در پستو لميده و در فكر و خيال غرق شدهاند. مغازه ايرج با انبار و كارگاه تعمير مبلش چيزي حدود هزار متر است و اجاره آن ماهي 37ميليون: «9 كارگر داشتيم كه مجبور شديم عذر همه را بخواهيم. الان من ماندهام و 2 شريكم. اي بابا مردم توي فراهم كردن وسايل يوميهشان ماندهاند، معلوم است با اين وضعيت به فكر خريد مبل نباشند. بالاخره الان مبل جزو تشريفات زندگي است.»
ايرج راست ميگويد وسايل ضروريتري هست كه مجال خريدن و عوض كردن مبل را از مردم گرفته، پس بايد مغازههاي بخاري فروشي در آغاز فصل سرد، گرم از مشتري باشند. علي در مغازه كوچكش اين طرف و آن طرف ميرود و بيهيچ ردي از گرد و غبار با دستمال يزدي نمدارش بخاريها را تميز ميكند. گاهي هم آستينش را به كار مياندازد تا بخاريها حسابي در چشم مشتري برق بزند: «از كجايش تعريف كنم؛ از ديوار لعنتي كه همه ما را بدبخت كرد، از اوضاع اقتصادي كه ديگر مردم دستشان به دهنشان نميرسد و چهار تكه وسيله كهنه هم كه داشته باشند مثل دو سال پيش راضي به فروش نميشوند يا از كرونا كه همان يك لقمه نان مردم را هم آجر كرد؟
تا پارسال باز اوضاع بد نبود اما امسال ديگر كفگيرمان ته ديگ خورده، از جيب ميخوريم. قديم ميگفتند عروس و داماد بايد وسايل نو بخرند، كهنه اين و آن براي تازه عروس شگون ندارد. تا اينكه يكي دو سال پيش چشممان به جمال تازه عروسها و تازه دامادها هم روشن شد. ديگر مردم اعتقادي به اين حرفها ندارند. دست و بالت كه تنگ باشد، رسم و رسوم هم يادت ميرود. به همين هم راضي بوديم اما حالا كار به جايي رسيده كه عروس و دامادها هم براي تماشا به اينجا ميآيند.»
تحريم و فشار اقتصادي از يك طرف، كرونا هم از آن طرف مثل دو لبه قيچي طناب عمر بسياري از كسب و كارهاي كوچك را دو نيم كرده است. با اين وضعيت شايد پيش خودتان فكر كنيد لابد بازار سمساريها و كهنهفروشيها بهتر از بقيه است. به هر حال مردم ديگر توان خريد اجناس نو را ندارند اما وقتي يخچالت براي سومين بار بسوزد ديگر به دست دومش رضايت ميدهي. اما ساعتي كه در اين خيابان قدم بزنيد، متوجه خواهيد شد كه اوضاع آنطور كه فكر كردهايد نيست. نه از خريد خبري هست، نه از فروش. به قول سمساريهاي خيابان مازندران، مردم دودستي مال خود را چسبيدهاند و مثل قديم به اين زوديها راضي به فروش نميشوند، حتي اگر بخاري كهنهاي ته انباري باشد.
دختر و پسري جوان قيمت يخچال ميگيرند؛ احتمالا براي خريد جهيزيه. با شنيدن رقم 13 ميليون آن هم براي يخچال سايدي كه نويش بالاي 40، 50 ميليون است، با ابروهاي درهم رفته سوار موتورشان ميشوند و ميروند. البته به جز آنها زن و شوهرهاي جوان زيادي اينجا ميبينيد كه مدام قيمت ميگيرند و رد ميشوند. نياز نيست پاي درد دلشان بنشيني، چهرهها فرياد ميزنند ما توان خريد وسايل اوليه زندگيمان را نداريم حتي دسته دوم. يكي از كاسبان خيابان مازندران ميگويد تك و توك پيدا ميشوند كساني كه با برچسب تقلبي و كارتن نو وسايل كهنه را به اسم جنس نو ارزان قيمت ميفروشند؛ اگر هم بپرسي چرا ارزان است، ميگويند معاوضهاي يا امانت است؛ نوعروسي خوشش نيامده و جاي آن چند تكه وسيله مورد نيازش را برداشته يا امانت گذاشتهاند كه بفروشيم.
بشقابهاي اوپالين فرانسه و دو پوست چك و ميناكاريهاي سبز و لاجوردي ايراني در قاب مغازه «استا فيروز» چشمنوازي ميكنند. تا چشم كار ميكند گلدان ميبيني و شمعداني و بشقابهاي پر از نقش و نگار با رنگهاي قرمز و آبي و زرد و سبز كه در ويتريني قديميتر از ظروف درون آن چيده شده است. «استا فيروز» روي صندلي جلوي مغازه لم داده و از پشت عينك ته استكانياش به گل سرخيهاي كف بشقاب خيره شده و گاهي سنباده كف دستش را روي قسمت لبپر بشقاب ميكشد: «يكسري اين بشقابهاي گل سرخي را از من ميخرند و به عنوان كار خانگي با دستگاه گلهايش را در ميآورند و براي خانمها گردنبند و گوشواره و انگشتر ميسازند.»
بازاري آشفته، خياباني پر از لوستر، مبل، بخاري، ضبط صوتهاي بزرگ دو بانده و دو كاسته كه نسلهاي پنجاه و شصت با آنها خاطره دارند، يخچال، لنگه در، ظروف عتيقه، در كنار مبل و تختخوابهاي شيك و نو آخرين مدل. اما با تمام اين شلوغي و بلبشو آنطوركه ميگويند جايي براي جنس دزدي وجود ندارد. استا فيروز ميگويد: «زماني كه ما ميرويم خانه مردم براي خريدن جنس، همانجا فاكتور مينويسيم و هر دو طرف امضا ميكنيم. نه تنها كاسبان اينجا بلكه آبان، خلازير، كوچه زغاليهاي تجريش و حتي كاسبان جمعه بازار، همه حواسمان هست كه جنس دزدي نخريم؛ چون در نهايت دردسرش ميماند براي ما. ولي خب آدم جايزالخطاست. شايد كسي طمع كند و خودش را به دردسر بيندازد.»
چهار فرش و سه بخاري تمام جنسهاي مغازه محمد است. او خودش هم در گوشهاي از مغازه روي يكي دو تخته فرش تا زده، ولو شده و صفحه موبايلش را بالا و پايين ميكند: «12 ميليون اجاره ميدادم اما ديگر پول اجاره مغازه را هم ندارم. صاحب مغازه پول پيشم را هر ماه كم ميكند. همين چند قلم جنس مانده كه خريدار ندارد. خودم هم ديگر توان خريد ندارم حتي اگر داشتم باز فايدهاي نداشت؛ فقط بايد ميخريدم و اينجا انبار ميكردم. بازار ما يكي دو سالي ميشود كساد است. كرونا هم بيتاثير نبود البته. از برج دوم تا الان خريد و فروش ما كاملا صفر شده. اما بيانصاف نباشيم، كرونا بيرحمتر از ديوار نبود. كاري كه ديوار با كار و كاسبي ما كرد، كرونا نكرد.»
سمساريها هم ميتوانند در سايت ديوار صفحهاي باز كنند، عكس و قيمتي از اجناس خود را در آن بگذارند و مشتري پيدا كنند. يعني آنها به اين فكر نيفتادهاند؟ علي شيرازي از كاسبان قديمي اين راسته ميگويد: «ما هم جنسمان را در ديوار ميگذاريم اما از مغازه خريد نميكنند. در صورتي كه اگر از خانه بخرند به احتمال 90 درصد ضرر ميكنند؛ ما قبل از فروش مثلا يك دست مبل، اول چوبش را خوب لكهگيري ميكنيم، بعد روكشش را عوض ميكنيم تا عين روز اولش نو شود. اما كسي كه در خانه ميخواهد مبل بفروشد، اين كارها را كه نميكند. بعضي وقتها هم جور ديگر كلاه سرشان ميگذارند، مثلا طرف شمارهاي ميگذارد و به شما ميگويد قبل از اينكه جنس را ببريد بايد بيعانه بدهيد. بعد به محض اينكه بيعانه را به كارتش واريز كرديد، خطش را دور مياندازد و يك سيم كارت جديد ميخرد.»
عقربهها ساعت شش را نشان ميدهند و تازه پيادهرو دارد شلوغ ميشود اما انگار فقط تعداد تماشاچيها اضافه شده باشد، همچنان خبري از خريد و فروش نيست. با دست خالي ميآيند و با دست خالي خيابان را پشت سر ميگذارند. وحيد 17 ساله با جثه ريز و نحيفش يك ماشين لباسشويي را با چرخ دستي در مغازه جابهجا ميكند. شايد به خيال خودش سوت و كوري مغازه به سبب چيدمان آن باشد: «سه ماهي ميشود كه شاگرد اين مغازه هستم، از اراك به اينجا آمدهام كار كنم اما مشتري آنچناني نداريم، نميدانم شايد براي اينكه اين آخرين مغازه اين خيابان است. البته صاحب مغازه بغلي ما ميگويد خلوتي به خاطر اين است كه راه ماشينها را از سر خيابان بستهاند.» معلوم است وحيد از حال ايرج صاحب مغازه سر نبش خيابان، بيخبر است.
روي پل نزديك به ميدان امام حسين و درست بالاي سر دستفروشان و خنزر پنزريها، گعده قماربازها همچنان گرم است. جوان لاغراندامي يك كارت نشاندار را به آنهايي كه ايستاده بازي را دنبال ميكنند نشان ميدهد و با دو كارت بيعلامت جابهجا ميكند و روي زمين ميچيند. آنكه گرم بازي است، موقع رفتن 100 هزار تومان باخته بود و حالا روي 200 هزار تومان شرط بسته. كارتها كنار هم چيده ميشود، ايستاده با نوك پا اشاره ميكند كه «اين» 200 هزارش را هم ميبازد.