هزار تكه هستيم و مضطرب
وجيهه قنبري
فكر ميكنيم به همهچيز. از ديروز به هفتههاي قبل و ماههاي قبلتر سر ميزنيم. هر بار گذشتهاي را بيرون ميكشيم و آن را بالا و پايين ميكنيم. گذشتههايي كه درد را يادمان ميآورند سهمشان بيشتر است، خيلي بيشتر از خاطرات خوش كه بيشتر اوقات اصلا نميدانيم كجاي ذهنمان قرار دارند. فكر ميكنيم به خودمان و ديگران و آن چه از سر گذراندهايم. ذهنمان قرار ندارد، فكر ميكنيم، حتي وقتي مشغول كار هستيم. نداشتههايمان حاضران هميشگي هستند تا توي چشمهايمان زل بزنند و ناكاميها و نشدنها را يادآوري كنند. درونمان ميشود گذشتهاي كه دست بر نميدارد و حالمان ميشود حضور بيحضوري كه آشفتهترمان ميكند. فكر ميكنيم و باور داريم فكرهايمان صادقترين همراهان ما هستند. درونمان به شك و ترديد هرروزه خو ميگيرد؛ آنقدر كه «امنيت» و «اعتماد» كلماتي نامفهومي ميشوند كه نميتوانند در قلب ما جايي باز كنند. فكر ميكنيم و جاي دردها را داغ نگه ميداريم، ميخواهيم يادمان بماند كه خودمان و ديگري با «من» چه كردهاند. هزار تكه ميشويم و مضطرب، جهان برايمان ناامن ميشود و ديگران بيگانههايي كه در فاصله چندقدمي، نگهشان ميداريم تا روزي آشنايمان نشوند. «كينه» و «قضاوت» قد ميكشند، بلندتر و بزرگتر از «من» آنقدر كه گاهي جايي براي خودمان نميماند. بيشتر فكر ميكنيم. ذهنمان لباسي از واقعيت بر تن ميكند تا بيشتر باورمان بشود ناامن هستيم و در معرض خطراتي كه آشناييها ميتوانند برايمان به همراه بياورند. به «ترس» ميرسيم و همان جا گير ميكنيم. تنهايي و بودن با فكرهاي هرروزه عادت زندگيمان ميشود. بازي تكرار شوندهاي كه رهايي از آن حتي به ذهنمان هم نميرسد. ديگر فرقي ندارد دنياي بيرون چگونه است. فكرهايمان خيلي وقت است كه به ما ياد دادهاند آشنايي و صميميت جايي در اين جهان ندارند. تنهاييمان وسيعتر ميشود و ترديدهايمان بيشتر. «ما» ميمانيم و افكاري كه سفت بغلشان كردهايم.