وقتي تاريك شود
جمال ميرصادقي
«يه جايي خوندم كه نويسندهاي گفته، داستان مثه يه خونهايه كه نويسنده خودشو توش زنداني ميكنه و از پنجرههاش، هر چه ميبينه مينويسه.»
«براي چي خودشو زنداني ميكنه؟»
«براي اينكه اونو نبينن و مزاحم از كارش نشن.»
«چرا مزاحم كارش بشن؟»
«اسرارشونو فاش ميكنه.»
«با خلوت كردن خودش تو خونه؟»
«آره، به نظر من خونه نيست، يه جنگله كه نويسنده توش ميره، يه حنگل پر از درخت و پر از چهچه پرندهها و پر از گلها و شكوفهها، پر از خار و خسكها و پر از پشه و مار و گزندهها. آواز پرندهها و عطر گلها مستش ميكنه و خار و خسك و گزندهها تنشو آش ولاش ميكنن.»
«خب؟»
«هر كاري دلش ميخواد ميكنه و هر جا دلش ميخواد ميره، تو جنگل خودشه.»
«جنگل خودش؟»
«آره، خودش با خودشه، صداها حواسشو پرت نميكنه.»
«چه صداهايي؟»
«صداهايي رو كه از بيرون جنگل ميآد و اسم اونو صدا ميزنن.»
«اسم اونو صدا ميزنن؟»
«آره، هرچه از زخمهاش خون بيشتر ميره، صداها بلندتر ميشن.»
«از جنگل هيچ بيرون نميآد؟»
«چرا وقتي كه اسمشو همه صدا ميكنن.»
«بعدش چيكار ميكنه؟»
«منتظر ميمونه.»
«منتظر چي؟»
«منتظر اون، اون آخري. وقتي تاريك شه.»