يكتا انگاري ليبراليسم كلاسيك
بيخو پارخ
عوامل مهم در شكلگيري ليبراليسم بسيارند. از آن ميان به سه عامل مسيحيت، استعمار و دولت ملي توجه شايستهاي نشده است، چون ليبراليسم در محيطي رشد كرد كه براي قرنها اشباع از فرهنگ مسيحي بود، نميتوانست از تاثير آن بركنار بماند. حتي ليبرالهايي مانند بنتام، بعضي از رهبران عصر روشنگري فرانسه، جان استوارت ميل و جيمز ميل بعضا ديدي خصمانه نسبت به مسيحيت داشتند يا لااقل داراي احساسي دوگانه نسبت به آن بودند هم ليبراليسم را به عنوان جانشين سكولار مسيحيت ميديدند و همان نقش اخلاقي و اجتماعي را براي آن قائل بودند كه مسيحيت براي قرنها ايفا كرده بود. علاوه بر اين، نويسندگان ليبرال، زبان، مقولات فكري و تصورات مسيحي، خودشناسي و طرز ارتباط مسيحيت با روشهاي تفكر و زندگي غيرمسيحي را آزادانه به عاريت گرفتند. به نظرشان ليبرالها مردمي بودند كه در نور زندگي ميكردند و بقيه مردم در تاريكي. ليبرالها روش درست و انساني زندگي را كشف كرده بودند و ديگران خيلي عقب بودند. به گمانشان تاريخ بشر بيان جنگ ميان خير و شر بود كه آزادي، فرديت و عقلانيت در يكطرف و استبداد در طرف ديگر بود. همانطور كه مسيحيان اوليه اروپاي ماقبل مسيحيت را تاريك ميديدند، ليبرالها هم اروپاي ماقبل ليبراليسم را اعصار تاريك ميدانستند. همانطور كه كليسا اديان غيرمسيحي را كفر و عاري از درك ديني ميدانست، ليبرالها هم جوامع غير ليبرال را جاهل و عقبمانده ميدانستند كه ناخودآگاه در آرزوي حقايق ليبرالي بودند آن هم حقايقي كه توسط ليبرالهاي ناشناسي كشف شده بود! ليبرالها تصور ميكردند كه اين جوامع نااميدانه نيازمند مسيونرهاي ليبرال هستند. دوم اينكه ليبراليسم در دوران توسعه استعمار اروپا رشد كرد و برخي از بزرگترين متفكران آن مثل لاك و استوارت ميل شخصا در آن شريك بودند. نويسندگان ليبرال بايد موضعي اصولي نسبت به استعمارگري اتخاذ ميكردند و نشان ميدادند كه چرا مستعمرات نبايد در انتخاب روش زندگي خود آزاد باشند. بنابراين استعمار نميتوانست يك پديده تاريخي خارجي باشد يا خارجي بماند كه ليبرالها آن را ناديده بگيرند. استعمار براي ليبرالها مشكلات نظري و سردرگمي ايجاد كرد و بر روش تشكيل مفاهيم ليبرالي تاثير گذاشت. يعني مفهوم ليبرالي از فرديت، محتواي اصول ليبرال و شرايط و محدوديتهاي اجراي آن تحت تاثير استعمار واقع شد. (Gerth and Willams, 1948, pp.71-2; Tuck, 1999, pp.14-15 and 226f). مطالبي كه گفته شد نبايد اين نظر پوچ را القا كند كه ليبراليسم چيزي جز توجيه ايدئولوژيك استعمار نيست، بلكه منظور اين است كه بگوييم ليبراليسم در يك خلأ تاريخي ايجاد نشده و محتواي نظري و خودشناسي آن بدون در نظر گرفتن روابط پيچيده آن با تجربيات استعمار و انقياد « غير خوديها» قابل فهم نيست. (Mehta, 1999; Parekh, 1994b) سومين عاملي كه نقش مهمي در توسعه و شكلگيري ليبراليسم بازي كرد، شكلگيري دولت مدرن بود. دولت مدرن واقعيتي تاريخي در زمان ظهور ليبراليسم در صحنه بود و آنطور كه در مباحث بعدي مطرح خواهم كرد، ليبراليسم با آن اتحاد نزديكي برقرار و با موفقيت آن را به طريق به خصوصي شكل داد. بنابراين عجيب نيست كه ايجاد يك دولت حاكم، قوي، يكپارچه و داراي مرزهاي مشخص حاكميتي به عنوان يكي از پيشفرضهاي محوري ليبراليسم درآمد. تقريبا همه ليبرالها و معمولا بيچون و چرا فرض كردند كه هر جامعهاي نياز به چنين دولتي دارد و حتي داشتن چنين دولتي را معيار اصلي تمدن آن جامعه ميشناختند. هنگامي كه ليبراليسم تسلط فكري و سياسي يافت، خصوصيات مدرن خود را به دولت سرايت داد و بر ايدههايي مانند حاكميت قانون، تساوي شهروندان، فرد به عنوان تنها طرف حق و تكليف و رابطه مستقيم و بدون واسطه شهروندان با دولت تاكيد و آنها را نهادينه كرد. دولت براي تحكيم سياسي و ايدئولوژيكي خودش و خلق فرهنگ سياسي و اخلاقي فردگرا، با استفاده از توجيهات لازم ايدئولوژيكي ليبراليستي شروع به برچيدن نهادها، جوامع و روشهاي زندگي سنتي كرد. از آنجا كه اين جوامع و سيستمهاي عقايد مرتبط به آنها از خود مقاومت سختي نشان ميدادند، نويسندگان ليبرال مجبور بودند كه برتري ديدگاه خود درباره زندگي خوب را نشان دهند. آنها بايد ثابت ميكردند كه ديدگاهشان شايسته است، اجبار شود. جنگهاي سياسي و فكري حاصل از اين مباحث با هموطنان، از يك طرف نسخه داخلي تجربه استعماري و از طرف ديگر ساختار و محتواي تفكر ليبرالي را شكل داد. ليبرالها همانطوركه فكر ميكردند نژادهاي به اصطلاح عقبمانده را در خارج كشور متمدن كنند، از دولت براي متمدن كردن فئودالهاي مرتجع و طبقه كارگر عقبمانده داخلي استفاده ميكردند. اين دو رسالت بسيار مرتبط بود، استراتژي مشابهي لازم داشت و بخشي از پروژه ملي مشترك را شكل داد. دولت نميتوانست قدرت نظامي و سياسي لازم براي انجام رسالت صدور تمدن را بسيج كند مگر اينكه ملت خودش متحد بوده و همدلانه اين رسالت را همراهي كنند. متقابلا اگر همه مردم به وسيله يك پروژه خارجي برانگيخته ميشدند و از آن نفع مادي ميبردند، هدف وحدت ملي هم آسانتر به دست ميآمد. مثل همه دكترينهاي انقلابي، احساس رسالت به محور خودشناسي ليبرالي بدل شد و عميقا هويت آن را شكل داد. در حقيقت ليبرالها دايم در حال تمايز خودشان از مخالفان و رام كردن ايدئولوژيهاي آنها در وطن و خارج بودند. در غير اين صورت احساس ميكردند علت وجودي و پايگاهشان سست يا از دست ميرود. جيمز استوارت ميل، توكويل و بسياري ديگر فكر كردند كه يك امپراتوري بزرگ لازم است تا نيات رفيع ترويج و ديد جهاني و احساس تعلق و غرور ملي در ميان شهروندانش ايجاد كند و البته اين اقدامات در مقابل براي ابقاي فرهنگ پرجنب و جوش و اعتماد به نفس ليبرالي در وطن و در سطح وسيعتر جهاني حياتي بود. با توجه به اهميت عوامل مذكور، ظهور يكتا انگاري در تفكر ليبرالي غيرمنتظره نبود.مترجم: منيرالسادات مادرشاهي